افسانه‌ای به نام طبقه متوسط

مترجم: مجید روئین پرویزی

منبع: فارن پالیسی

کمی بیشتر از صد و شصت سال قبل تحلیل اقتصادی قدرتمندی از نقش طبقه متوسط در توسعه اقتصادی همچون بمبی درمیان طبقه متوسط انگلستان عهد ویکتوریا ترکید. این تحلیل نشان می‌داد که چطور گیلدهای انحصاری توسط طبقه متوسط تولیدکننده یکجا جمع شده‌اند و این طبقه با اصلاحات اقتصادی و سیاسی روز به روز بر سرمایه‌اش اضافه می‌کند. این متن می‌گفت: «طبقه متوسط کنونی چنان نیروی تولیدی عظیم و بی‌همانندی برای خود ایجاد کرده است که حتی قابل قیاس با تمام نیروهای نسل‌های پیشین بشر روی هم نیز نیست.»

حالا یک قرن و نیم گذشته و کمتر کسی است که به دکترین سیاسی آن تحلیل

- مانیفست کمونیستی کارل مارکس و فردریش انگلس - پایبند باشد. با این حال مفهوم طبقه متوسط به عنوان موتور محرک رشد اقتصادی و دموکراتیک شدن هنوز محبوبیت خیلی زیادی دارد.

در واقع این دیدگاه که ارزش‌های بورژوازی - که به زعم مارکس سنگ بنای حرکت به سمت انقلاب و آرمان‌شهر هستند

- بخش مهمی از فرآیند حرکت به سمت پایان تاریخ را تشکیل می‌دهند امری است که در میان مورخان و عالمان سیاسی طبقه متوسط تقریبا به طور جهانی پذیرفته شده است. مثلا چرا بریتانیا در قرن نوزدهم رهبری جهان را در دست داشت؟ چون طبقه متوسط فوق‌العاده‌ای داشت. این پاسخی است که دیوید لندس مورخ اقتصادی دانشگاه‌هاروارد در کتابش با نام «ثروت و فقر ملل» به پرسش فوق می‌دهد.

لری سامرز، مشاور اقتصادی سابق

باراک اوباما معتقد است برای آینده قرن بیست و یکم استمرار رشد جهانی با همبستگی بیشتر «به این بستگی خواهد داشت که برای طبقه متوسط بزرگ جهان چه کاری می‌توان انجام داد.» برای آمریکا این بزرگ‌ترین آزمون سیاسی این کشور است، اما این تب و تاب تنها منحصر به آمریکا هم نیست بلکه تمام جهان را در برمی‌گیرد. مثلا نخست وزیر هند مانموهان سینگ از «مردم اهل فکر... افراد بالای طبقه متوسط» خواسته است که نقش بیشتری در زندگی عمومی جامعه ایفا کنند. اما آیا واقعا شواهدی هم هست که تایید کند طبقه متوسط برای بقای ثبات و رشد اقتصادی نقشی چنین حیاتی دارد؟ در واقع طبقه متوسط در قیاس با قشر فقیر، نسبت به آن توان کارآفرینی و پیشبرد اجتماعی که اغلب به آن منتسب است کار چندانی انجام نمی‌دهد.

و دیگر اینکه، منظور از طبقه متوسط دقیقا کیست؟ این موضوع تا حدی سردرگم‌کننده است. دو اقتصاددان دانشگاه MIT به نام‌های آبیجیت بانرجی و استر دوفلو در مقاله‌ای با عنوان «طبقه متوسط در نقاط مختلف جهان به چه معناست؟» از برآوردهای تاریخی بر اساس طبقه متوسط انگلستان که اغلب گفته می‌شود مهم‌ترین عامل خیزش بریتانیا به عنوان یک قدرت جهانی بوده است استفاده کرده‌اند تا نشان دهند که درآمد یک خانوار انگلیسی که در سال ۱۸۲۵ با حقوق یک منشی ۳۰ ساله زندگی می‌کرده‌اند به پول امروز چیزی در حدود ۱۰ دلار در روز برای هر نفر می‌شود. آنها طبقه متوسط را کسانی تعریف می‌کنند که درآمدشان جایی میان آن ۱۰ دلار و خط فقر جهانی که ۲دلار در روز تعریف شده است قرار دارد.

هومی کاراس از موسسه بروکینگز در مقابل سوی دیگر را گرفته و طبقه متوسط را کسانی تعریف می‌کند که درآمد روزانه شان میان ۱۰ تا ۱۰۰ دلار در روز است. طبق هرکدام از این دو تعریف هیچ کس جزو طبقه متوسط نیست.

و این بی‌دقتی واژگان فنی منعکس‌کننده این واقعیت است که مهم نیست خط تعیین‌کننده طبقه متوسط را کجا بکشیم، هیچ ادله قانع‌کننده‌ای وجود ندارد که موید ادعاهای سیاستمداران باشد که افرادی که پایین‌تر یا بالاتر از این خط قرار می‌گیرند از قدرت تولیدی، خلاقیت، ریسک‌پذیری یا قابلیت اجتماعی بالاتری نسبت به سایرین برخوردار باشند. مثلا قابلیت کارآفرینی را درنظر بگیرد که اغلب هم بسیار درباره‌اش سروصدا می‌شود. بانرجی و دوفلو عقیده دارند اکثریت بنگاه‌هایی که مالکشان افرادی با درآمد روزانه بین ۲ تا ۱۰ دلار در روز هستند فروشگاهند. خیلی از این فروشگاه‌ها به صورت خرده‌فروشی همان چیزهایی را می‌فروشند که در همه جا عرضه می‌شود: غذاهای اصلی، شیرینی و شکلات، صابون، و چند کالای دیگر. روزانه فروش محدودی دارند و حتی یک مطالعه نشان می‌دهد که در هندوستان سود سالانه این مغازه‌ها حدود ۱۳۳ دلار است. این بنگاه‌ها قرار نیست در آینده به غول‌های تجاری تبدیل شوند. در خود ایالات متحده هم همین فقدان چشم‌انداز رشد- و انگیزه آن - به چشم می‌خورد. طبق شواهد مطالعات اریک هرست و بن پوگسلی از دانشگاه شیکاگو «اکثر کسب و کارهای کوچک انگیزه ناچیزی برای بزرگ شدن یا نوآوری دارند.» آنها فقط می‌خواهند یک سری خدمات مرسوم را به یکسری مشتریان مرسوم ارائه کنند.

بنابراین آنچه شواهد جهانی نشان می‌دهد این است که عضو طبقه متوسط شدن به یکباره شما را کارآفرین یا نوآور نمی‌کند. در واقع حتی کاملا عکس آن درست است: دلیل اینکه بیشتر افراد طبقه متوسط ثروتمند هستند این است که شغل‌های ثابتی دارند، مشاغلی با درآمدهای مشخص هفتگی یا ماهانه. در مقابل فقرا بیشتر احتمال دارد که در مشاغل غیررسمی فعال باشند، ساعتی مزد بگیرند، و خیلی اوقات برای مدتی طولانی بیکار باشند. شاید ما دلمان بخواهد که هر کس را که تازه به طبقه متوسط وارد می‌شود بیل گیتس بالقوه آینده بدانیم، اما واقعیت این است که بیشتر اعضای این طبقه ترجیح می‌دهند در آینده یکی از کارکنان

وال‌مارت باشند.

برعکس، اگر درآمد ۱۰ دلار در روز دیگر برای هیچ کس امید و انگیزه‌ای باقی نمی‌گذاشت امروز هیچ فرد ثروتمندی را به چشم نمی‌دیدیم. صد سال قبل، اکثریت بزرگ شهروندان حتی ثروتمندترین کشورها هم درآمدی کمتر از این داشتند. در واقع مطالعه بانک جهانی با نام «بیرون آمدن از فقر» که از مصاحبه با ۶۰ هزار نفر از فقرای ۱۵ کشور تهیه شده است، ثابت می‌کند که «فرهنگ فقر» اغلب قرابتی با اعمال و رفتار بیشتر مردم ندارد. آنها اغلب به آینده امیدوار هستند هرچند که در شرایط فعلی مجبور به تحمل مشقات بسیاری باشند. درست است که اعضای طبقه متوسط رفتار نسبتا متفاوتی نسبت به فقرا دارند، مطالعه‌ای که توسط موسسه تحقیقاتی پیو درباره رفتار افراد طبقه متوسط در سطح جهان منتشر شده است (طبقه متوسط به معنای کسانی که درآمد سالانه‌شان کمتر از ۲۶۸/۴ دلار است) نشان می‌دهد آنها اغلب آزادی از فقر را در رده‌هایی پایین‌تر مثلا آزادی بیان قرار می‌دهند. تعجبی هم ندارد، وقتی خودتان فقیر نباشید طبیعی است که زیاد هم به مشکلات فقر اعتنایی نداشته باشید.

اما ارزش‌هایی که اغلب به طبقه متوسط نسبت داده می‌شود- مثل اهمیت دادن به سرمایه‌گذاری در آموزش یا حقوق سیاسی و غیره - چیزهایی هستند که بسیار فراتر از این طبقه رفته و حتی در میان افرادی که با هیچ تعریفی در این طبقه نمی‌گنجند نیز فراوان دیده می‌شود.

همه آنقدر برای آموزش ارزش قائل هستند که حالا نرخ ورود به تحصیلات ابتدایی تقریبا در تمامی نقاط جهان به سطوح بسیار بالایی رسیده است. اگر ۸۰ درصد جمعیت فقیر آفریقا بر این باورند که دموکراسی بهترین نظام حکمرانی است، بنابراین دیگر با هیچ متر و معیاری نمی‌توان گفت این اندیشه جزو باورهای خاص طبقه متوسط است. آتش جنبش‌های دموکراسی‌خواهی جهان عرب توسط یک دستفروش تونسی شعله کشید که از نبودن فرصت‌های قابل اعتنا در زندگی‌اش به تنگ آمده بود. ادامه‌دهنده این خشم ارتش جوانان بیکار بود، نه طبقه متوسط که اغلب در شرکت‌های بزرگ دولتی مشغول به کار بودند. اگر به جای ادبیات مغشوش اقتصادی درباره این موضوع خیلی ساده به سراغ مردم رفته و از آنها سوال کنید که جزو کدام طبقه‌اند خواهید دید که اکثریت بزرگی خود را جزو طبقه متوسط می‌دانند. ۹۱ درصد آمریکایی‌ها خودشان را جزو محدوده طبقه متوسط می‌دانند. حتی در هندوستان که بسیار فقیرتر است ۴۸ درصد مردم خودشان را جزو طبقه متوسط قلمداد می‌کنند - اگر ملاک ۱۰ دلار درآمد در روز را مدنظر قرار دهیم این نسبت ۱۰ برابر رقم واقعی افراد طبقه متوسط می‌شود. با توجه به آنکه حتی در کشورهای فقیر نیز بسیاری از مردم خودشان را جزو طبقه متوسط قلمداد می‌کنند، سیاستمداران با زیرکی تعریف و تمجید از ارزش‌ها و باورهای طبقه متوسط را برگزیده‌اند.

اما خود ما بهتر است که بیشتر از اینها حواسمان جمع باشد. بهتر است خوشحال باشیم که مردم برای دفاع از ارزش‌های دموکراسی، فرستادن کودکانشان به مدرسه، یا کمک به توسعه پایدار اقتصادی منتظر نمی‌شوند که ابتدا درآمدشان به روزی ۲ یا ۱۰ دلار در روز برسد - به همین دلیل هم هست که اعتقاد به حقوق سیاسی، آموزش و رشد اقتصادی به سرعت حتی در فقیرترین کشورهای جهان نیز درحال قدرت گرفتن است.