سخنرانی دکتر ابراهیم توفیق در نشست «مشروطیت، ما و اکنون»
روایتهای متفاوت از یک رخداد
دکتر ابراهیم توفیق، استاد جامعهشناسی روز دوشنبه ۹ مردادماه طی نشستی که با موضوع «مشروطیت، ما و اکنون» در پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات و با حضور پژوهشگران و علاقهمندان به حوزههای تاریخ، جامعهشناسی و اقتصاد برگزار شد، کوشید تا نسبت امروز ما با آنچه از مشروطه به میراث بردهایم را روشن سازد. پیش از وی دکتر هاشم آقاجری، استاد تاریخ به بیان دیدگاههای خود در رابطه با مشروطه پرداخته بود. دکتر توفیق اما ضمن روایت خواندن سخنان دکتر آقاجری، آن را تنها یک برداشت از واقعیت دانست که در هر لحظه قابلانکار بوده و به علاوه میتواند بهراحتی به نقیض خود مبدل شود.
دکتر ابراهیم توفیق، استاد جامعهشناسی روز دوشنبه ۹ مردادماه طی نشستی که با موضوع «مشروطیت، ما و اکنون» در پژوهشگاه فرهنگ، هنر و ارتباطات و با حضور پژوهشگران و علاقهمندان به حوزههای تاریخ، جامعهشناسی و اقتصاد برگزار شد، کوشید تا نسبت امروز ما با آنچه از مشروطه به میراث بردهایم را روشن سازد. پیش از وی دکتر هاشم آقاجری، استاد تاریخ به بیان دیدگاههای خود در رابطه با مشروطه پرداخته بود. دکتر توفیق اما ضمن روایت خواندن سخنان دکتر آقاجری، آن را تنها یک برداشت از واقعیت دانست که در هر لحظه قابلانکار بوده و به علاوه میتواند بهراحتی به نقیض خود مبدل شود. آنچه در ادامه میآید دیدگاههای این جامعهشناس در رابطه با مشروطه است که در نشست مذکور عنوان شد.
در پناه مشروطه
بحث کردن در رابطه ما و مشروطه امری دشوار است چراکه شما همیشه تفسیری از مشروطه دارید که با لحظه حال نسبتی برقرار میکند؛ یعنی نمیشود فارغ از این تفسیر در رابطه با نسبت آن با لحظه حال سخن گفت. به یک معنا من اعتقاد ندارم که ما در دوران پسامشروطه هستیم. من معتقدم ما همچنان در سایه مشروطه زندگی میکنیم. بسیاری از نهادهای حکومتی و اجتماعی و نوع روابط بین فضاهای مختلف جغرافیایی و بسیاری از مسائل مادی و روزمره در آن دوران شکل گرفته و نظمی را امکانپذیر ساخته که ما همچنان از آن خارج نشدهایم، بهویژه به لحاظ گفتمانی بیرون از مشروطه قرار نداریم. هر نوعی از سیاستورزی که امروز قرار است اتفاق بیفتد (منظور کار حزبی نیست بلکه هر نوع دخالت در زندگی روزمره است) عملا مجبور میشود به مشروطه یا فرآیندی که مشروطه در آن امکانپذیر شده است رجوع کرده و از آنجا نسبت به زمان حال تعیین تکلیف کند. به این مناسبت من فکر میکنم در زمان پسامشروطه نیستیم.
همهچیز روایت است
به یک معنا اگر هیچ کنش اجتماعی و سیاسی امکانپذیر نیست مگر اینکه شما روایت خود را از دوران معاصر ما که طبعا جنبش مشروطه یک لحظه تعیینکننده در آن است را ارائه دهید و بر مبنای آن بتوانید به کنش خود مشروعیت ببخشید. ولی همه آنچه شما میآورید روایت است. به عبارت دیگر ما با خود واقعه تاریخی مواجه نیستیم بلکه با روایتهایی از آن سروکار داریم و به مناسبت همین روایتهای مختلف کسی نمیتواند مدعی شود که مشروطه این است و چیز دیگری نیست. به سبب همین اگر روایتهای مختلف که حاصل کار جدی تاریخنگارانه باشد، در حال برجسته کردن لحاظاتی از واقعیت آن دوره است که امکان تفاسیر متفاوتی را بهوجود میآورد و به یک معنا اصل واقعه همیشه دور از دسترس ما باقی میماند اما همچنان مهم است چون ما میتوانیم آن را در قالب روایتها ببینیم؛ یعنی گذشته را به لحظه حال فرا بخوانیم و بر مبنای این نوع فراخوانی ببینیم در لحظه حال باید چگونه عمل کرد.
یک روایت قابل نقض
به این تعبیر آنچه دکتر آقاجری هم آورد، یک روایت از مشروطه است. این روایت یک تاریخ و آغاز معین با ظرفیتهای مشخصی دارد که باید آنها را برجسته کرد. در این روایت در لحظه مشروطه، یک برآمد فکر و اجتماعی در مقابل ساختی که قدمت طولانی دارد، وجود دارد که توانی برای کنارزدن این ساخت ندارد. به تدریج وارد فضایی میشویم که این برآمد فکری و اجتماعی با شکلگیری جامعه مدنی و گروههای مختلف فکری و روشنفکری شکل میگیرد و تجددخواهی بهقدری ریشه میدواند که از سطح روشنفکران عبور کرده و در بدنه جامعه نفوذ پیدا میکند. بنابراین مدام تلاش میکند که خود را در برابر همان ساختار قدیم که متصلب است و توان تکرار خود را دارد، محقق کند.
من با این روایت یک مشکلی دارم و توضیح میدهم از کجا به بعد این روایت امکانپذیر شد. مشکل این روایت آن است که در هر لحظه ممکن است یک ناصرالملک امروزی پیدا شود و بگوید: «اشتباه میکنی، مردم در آن سطحی که تو فکر میکنی نیستند. آنها هنوز به سطحی نرسیدهاند که حکومت مشروطه را برتابند.» این را همواره میتوان گفت. یعنی از یکسو میتوان با اشاره به آنچه بهعنوان جامعه مدنی میشناسیم بگوییم مردم پیشرفت کردند، مدرن و فردگرا شدهاند ولی همواره کسی میتواند خلاف آن را هم بگوید و مدعی شود این مردم همان غوغائیان دوره مشروطه هستند... به تعبیر آدمیت همه کسانی که در پایین هستند و با استفاده از فضای پدیدآمده شلوغ میکنند و در اثر شلوغکاری آنها محمدعلیشاه، رضاشاه و... میتوانند کودتا کنند.
گرفتاری در دور باطل
بنابراین اگر مساله را بهگونهای که دکتر آقاجری چید بچینیم، تنها به نتیجهای که دکتر آقاجری رسید، نمیرسیم. میتوانیم همواره به این نتیجه هم برسیم که شما اشتباه میکنید، هنوز به آنجایی که شما فکر میکنید، نرسیدهایم. نمونه برجسته تئوریک این قضیه نظریه کاتوزیان است. این نظریه دائم به ما میگوید یک استبداد تاریخی دارای قدمت وجود دارد و جامعه رعیتوار و تودهای داریم که در بهترین حالت علیه مستبد شورش میکند، نه علیه استبداد، در نتیجه چنین شورشهایی نمیتواند به تغییر ساختاری استبداد بینجامد و منجر به مشروطه یا جمهوری شود و در نتیجه پیامد آن، این میشود که پس از یک دوره بینظمی، آشوب و شلوغکاری غوغائیان بار دیگر استبداد حاکم میشود. میخواهم بگویم چنین تفسیری بهرغم انگیزه فردی، میل سیاسی و آرزوها و ایدهآلهایی که در ذهن داریم ما را در این دور باطل نگه میدارد.
در جستوجوی استبداد منور
ما در یک مقطعی هستیم که به نظر من میتوان آن را با فاز بعد از انقلابمشروطه، بعد از به توپبستن مجلس، بعد از بستهشدن مجلس دوم و تا زمان کودتای رضاخان رویداد یا حتی شاید بتوان آن را با بعد از کودتای ۲۸ مرداد و کنار گذاشتن کابینه امینی و آنچه دهه ۴۰ اتفاق افتاد، مقایسه کرد. بنابراین بعد از آنکه انقلاب مشروطه موفق نمیشود یک نظم پایدار به وجود آورد و این احساس در بخشی از مشروطهخواهان و مجلسنشینان بهوجود آمد که ما وارد فازی شدهایم که این هفتاد و دوملتی و پراکندگی قومی و زبانی و... به راحتی میتواند ابزار استعمار خارجی قرار گیرد و دوباره کودتاهایی نظیر کودتای محمدعلیشاه را امکانپذیر کند.
در همین لحظه است که در بسیاری از مشروطهخواهان یک شیفت اتفاق افتاد. آنها چنین تعبیر میکنند که ما نتوانستیم بر اساس مشروطهخواهی و قانونخواهی و قانون اساسی و ایجاد مجلس مردم را تربیت کنیم که آنچنان شوند که تطابقی با مشروطهخواهی پیدا کنند. پس احتیاج به یک دیکتاتور منورالفکر داریم که او این کار را انجام دهد. این لحظه به راحتی قابل تکرار است کما اینکه امروزه نیز در ذهن بسیاری تکرار میشود که ما از مشروطهخواهی راه به جایی نبردیم و احتیاج به نظم وجود دارد و نیاز به مشت آهنین و دست قدرتمندی است. ممکن است اینبار به غوغایی بودن مردم ارجاع ندهد ولی میتواند به بینظمی بیرون از ایران ارجاع دهد و نتیجه بگیرد که ما نمیتوانیم وارد فاز دموکراتیک شویم. مردمان همچنان در نظر بسیاری اصولا در جایگاهی قرار ندارند که بتوانند یک نظام مشروطه قانونی یا جمهوری را برتابند، در نتیجه تاریخ میتواند به شکل متفاوت آن تکرار شود.
نگاه رمانتیک به مردم
ظرفیتی در نوع قرائتی که ما از دوران مدرن داریم، وجود دارد که دائم ما را در طیفی قرار میدهد که من میتوانم نمایندگی مردمان (با یک تصور رمانتیک از مردمان) را برعهده بگیرم. به عبارت دیگر ما میتوانیم یک رویکرد پوپولیستی به مردم داشته باشیم؛ به این معنا که این مردم دارای ذات خوبی هستند. در لحظه ماقبل انقلاب مشروطه هم همین اتفاق میافتد. اگر ما به تاریخنگاری مشروطه نگاه کنیم، متوجه میشویم که در نیمه دوم دوره ناصری به تدریج نوعی ناسیونالیسم شکل میگیرد که نخبهگرا است ولی در نخبهگرایی خود یک رویکرد رمانتیک دارد یعنی میگوید ما دچار عارضه استبداد و عقبماندگی شدیم چون چیزی به ما تحمیل شده است. مردمان ما که مردمان پاک آریایی ماقبل اسلامی هستند در اثر آنکه در معرض هجوم اقوام غیرایرانی قرار گرفتند از راه راست بیرون رفتند و اگر ما مقداری پوسته را کنار بزنیم آن ذات پاک بیرون میآید.
این مبنای ناسیونالیسمی قرار میگیرد که با تصور رمانتیک و پوپولیستی از مردمان میرود به سمت ایجاد حکومت قانون و دولت مشروطه ایجاد کند و خیلی راحت میتواند مدعی شود که این پوسته خیلی قوی است و به راحتی کنار نمیرود و حتی میتواند در یک مرحله به این نتیجه برسد که نه؛ این عارضی نیست بلکه ذاتی است. مانند خلقیات جمالزاده و خلقیاتنویسی جامعهشناسانهای که امروز در حال انجام است. جمالزاده در کتاب خود میگوید اینقدر نگوییم همه آن چیزهایی که استبداد را ممکن میکند به بقیه تعلق دارد بلکه از آن خود ماست. امروز نیز حدود پنج، شش سال است که شاهد برآمدن جدی ژانر خلقیاتنویسی هستیم. منظور من این است که شیفت بین از این طیف به آن طیف به راحتی روی میدهد.
عقبافتادگی؛ ذاتی یا عارضی
این نوع از روایت ضرورتا مربوط به خود مشروطه نیست اگرچه ابژه آن جنبش و انقلاب مشروطه است. نقطه آغاز آن، اگر دیسکورسیو نگاه کنیم، دهه ۴۰ است. یعنی اصلا نمیتوان آن را تا ۱۲۸۵ش و ماقبل آن به عقب برد. در دهه ۴۱ اتفاقاتی در نظام سیاسی، نظام دانش و نظم اجتماعی میافتد که یک شیفت مهم را امکانپذیر میکند. ما اکنون بدون نامبردن یک دورهبندی کردیم. دوران ماقبل از دهه ۴۰ و یک دوران مابعد دهه ۴۰ داریم اما بحث ما معطوف به دیسکورس دهه ۴۰ است. تنها برای تقریب ذهن اینگونه نامگذاری میکنم. نقطه آغاز دوره ماقبل دهه ۴۰ را میتوان همان نیمه دوم دوره ناصری دانست؛ یعنی جایی که مساله عقبماندگی بهطور جدی برای ما مطرح میشود و مساله تغییرات و تنظیمات خیلی تعیینکننده میشود و به انقلاب مشروطه و بعد به قدرت رسیدن پهلوی میانجامد.
در این دوره اینگونه فهم میشود که از قافله تمدن عقب افتادهایم. تصور غالب بر این دوره تصور گذار است؛ یعنی گفته میشود باید از وضعیتی که بر ما عارض شده ولی ذاتی ما نیست گذر کنیم. دیسکورس مرکزی در این دوره عقبماندگی و استبداد است اما هیچیک ذاتی ما نیستند بلکه موضوع رفع هستند و باید برای رفع آنها برنامهریزی کرد. اما به دهه ۴۰ که میرسیم یک شیفت جدی دیسکورسیو اتفاق میافتد. اگر اسم دوره قبل را دوره گذار اندیشی بگذارم، از دهه ۴۰ به بعد ما وارد دورانی میشویم که گذار به یک ایدئولوژی صلب قدرتمند میشود که یک سنت و یک تجدد میسازد و بین آنها گسلی پدید میآورد که امکان رفت و آمد بین آنها وجود ندارد. مابهازای سیاسی آن تقابل بین اصلاحطلبی یا انقلابیگری تجددخواه و آیندهنگر و تمامیتخواهی سنتگرا و استبدادی است. یعنی مفهوم استبداد و عقبماندگی در حال تغییر کردن است.
اینجا سوال اساسی ما این است که اگر در دوره ماقبل به دنبال آن بودیم که چگونه میشود عقبماندگی و استبداد را که عارضی هستند، رفع کرد از دهه ۴۰ به بعد بحث بنیادی تبیین علل عقبماندگی میشود؛ یعنی عقبماندگی و استبداد بهعنوان یک داده ذاتی در نظر گرفته میشود و تاریخ عجیب و غریب و طولانیمدتی برای آن ساخته میشود. این به نظر من یک وضعیت متفاوت است که دیسکورسی که گفتم طیفهای مختلفی دارد و میتواند از یک اصلاحطلبی پوپولیستی و رمانتیک خیلی راحت به یک اصلاحطلبی بسیار محافظهکار بینجامد.
ارسال نظر