وحشت از وبا

تابستان رسید و به ییلاق رفتیم. قبل از ییلاق، وحشت کوچکی در میان مردم از فوت امام جمعه، شوهر خواهر من بود و می‌گفتند: به مرض وبا فوت کرده است. لیکن، یکی از صد نفر، این حرف را قبول نمی‌کرد و به خود تسلی و دلخوشی داده، باور نمی‌کردند. یکی، دو نفر هم به همین قسم‌ها مردند؛ لیکن، باز کسی درست از این مرض مظنون نبود تا اینکه در تابستان فوق‌العاده شدت کرد و واضح شد. روزی متجاوز از هشتاد نفر، صد نفر تلف می‌شدند. تا یکی، دو ماه از تابستان گذشته، من هم نمی‌دانستم زیرا به کلی غدغن کرده بودند در اطراف صاحبقرانیه این مذاکره نشود، برای اینکه شاه نترسد. پس از اینکه خیلی شدت کرد، مسبوق شدیم. من خیلی بی‌تابی می‌کردم اما نه برای خودم- چون من از بدو طفولیت تا حال، هیچ وقت از مرگ نترسیدم- بلکه برای کسانم و اولادم در تشویش بودم. طبیب فامیل خود را خواستم و از او سوال کردیم: «کجا برویم که این مرض در آنجا نباشد؟»

او گفت: «هیچ از منزل خارج نشوید و در همین مکان باشید و خیلی حفظ الصحه کرده، در آب و غذا دقت کنید.» پس از اینکه طبیب رفت، ما زن و شوهر از شدت وحشت نتوانستیم در منزل بمانیم؛ قرار دادیم به پشت کوه برویم. غفلت از اینکه، گرما و حرکت، خودش بیشتر تولید مرض می‌کند. یک قافله عظیمی تشکیل داده، از شمیران حرکت کردیم. عده همراهان زن و مرد و بچه، هشتاد و شش نفر بود. منزل اول [و] دویم خیلی خوش گذشت؛ ولی، پس از آن، اتصال در راه مریض می‌دیدیم، مرده می‌دیدیم. اغلب مریض‌ها را زنده‌زنده از ده بیرون انداخته بودند و این بیچاره‌ها، در آفتاب سوزان با این مرض مشغول جان دادن بودند.

معلم من که در طفولیت مرا درس داده بود، حالیه معلم اطفال من بود و همراه بود. هرچه این بدبخت اصرار کرد ما مراجعت کنیم، قبول نکردیم و به هر منزلی که می‌رفتیم، این مرض مانند شعله آتش در اینجا احاطه داشت تا اینکه یک روز صبح که من از خواب بیدار شدم، دیدم تمام همراهان من فرار کرده‌اند؛ خودم و شوهرم و زن‌ها و بچه‌ها مانده‌اند. زن‌ها هم سر به بیابان گذاشته، می‌دوند. پس از تفتیش، معلوم شد در همین کنار رودخانه که ما منزل کرده‌ایم، مرده‌ها را آورده، می‌شویند و دفن می‌کنند. تقریبا از یک ده محقر خیلی کوچک، در یک شب یازده نفر مرده آورده‌اند و اینها تمام را دیده، ترسیده، فرار کرده‌اند. به یک زحمت فوق‌العاده‌ای تمام اجزا را جمع کرده، قرار دادیم مراجعت کنیم. فوری حرکت کردیم. در منزلی که امشب باید بمانیم، یکی از نوکرهای ما مبتلا به این مرض شد و خیلی به سرعت مرد. به قدری سریع جان داد که دکتری که همراه ما بود، فرصت دادن دوا به این بیچاره جوان نکرد. صبح که بیدار شدیم، صحرا را غرق در سکوت دیدیم و ابدا صدایی مسموع نبود، جز یک ناله خیلی موثر محزونی که مادربدبخت این جوان می‌نمود.

خاطرات تاج‌السلطنه (دختر ناصرالدین‌شاه)/ به‌کوشش منصوره اتحادیه (نظام مافی)، سیروس سعدوندیان.

‌مشخصات نشر: تهران: نشر تاریخ ایران‌‌، ۱۳۶۱. ص: 96