زندگینامه دکتر منوچهر ستوده، مورخ و استاد دانشگاه از زبان خودش
یک عمر تحقیق
گروه تاریخ و اقتصاد: دکتر منوچهر ستوده (۱۲۹۲ تهران - ۱۳۹۵ چالوس) از چهرههای برجسته علمی و دانشگاهی در ایران بود. او مورخ و جغرافیدان بود و استاد دانشگاه. این محقق مشهور پس از سالها حیات پربار سرانجام روز ۲۰ فروردین سال جاری چشم بر جهان فروبست. از او بیش از ۶۰ جلد کتاب تحقیقی به جا مانده است. در اینجا بخشهایی از زندگینامه او را به قلم خودش میخوانید:
منوچهر ستوده، فرزند خلیل، شماره شناسنامه ۲۸۵، بخش ۹ تهران، متولد تهران، بازارچه سرچشمه، کوچه صدیقالدوله از بخش عودلاجان از محلههای قدیم تهران، اصلا اهل مازندران هستم.
گروه تاریخ و اقتصاد: دکتر منوچهر ستوده (۱۲۹۲ تهران - ۱۳۹۵ چالوس) از چهرههای برجسته علمی و دانشگاهی در ایران بود. او مورخ و جغرافیدان بود و استاد دانشگاه. این محقق مشهور پس از سالها حیات پربار سرانجام روز ۲۰ فروردین سال جاری چشم بر جهان فروبست. از او بیش از ۶۰ جلد کتاب تحقیقی به جا مانده است. در اینجا بخشهایی از زندگینامه او را به قلم خودش میخوانید:
منوچهر ستوده، فرزند خلیل، شماره شناسنامه ۲۸۵، بخش ۹ تهران، متولد تهران، بازارچه سرچشمه، کوچه صدیقالدوله از بخش عودلاجان از محلههای قدیم تهران، اصلا اهل مازندران هستم. پدربزرگم آقا شیخ موسی از یاسل نور که منطقه ییلاقی و کوهستانی آنجا محسوب میشود با پسر عموهایش به تهران آمد. آقای دکتر غلامحسینخان صدیقی که وزیر دکتر مصدق بودند، نوه عموی من هستند. پس از آنکه در دوره رضاشاه ثبت احوال تاسیس شد و مردم صاحب نام خانوادگی شدند، پدر من هنگام گرفتن شناسنامه اسم خانوادگی «صدیقی» را عوض کردند و «ستوده» گذاشتند و «خلیل ستوده» شدند.پدر من در تهران به دنیا آمدند و خودم هم در محله سرچشمه تهران در سال ۱۲۹۲ شمسی متولد شدم. پدرم ۲۵ ساله بود که پدربزرگم فوت کرد و مسوولیت بازماندگان خانواده به گردن ایشان افتاد. وی برای گذران زندگی مدتی در یک دکان قنادی شاگرد بود و پس از مدتی در زمانی که آمریکاییها پایشان به ایران باز و مدرسه ابتدایی آمریکایی در تهران تاسیس شد، پدرم ریاست این مدرسه را بر عهده گرفت.تا سن چهارسالگی در محله سرچشمه زندگی میکردم. پدرم در چهارراه حسنآباد، کوچه مسجد مجدالدوله منزلی خرید و من هم وارد این خانه شدم. در هفت سالگی به مدرسه ابتدایی آمریکایی رفتم و شش سال ابتدایی را در این مدرسه گذراندم.سال تحصیلی ۱۳۰۷ شمسی مخلص شش ساله ابتدایی را در دبستان ابتدایی آمریکایی تمام کرده بودم و به کلاس هفتم رسیده بودم. پدرم برای اینکه سواد بیشتری پیدا کنم مرا از رفتن به کالج منع کرد و به دبیرستان شرف در یکی از کوچههای متفرع از خیابان لالهزار سپرد.
سر و صدای دکتر جردن، رئیس کالج آمریکایی بلند شد و ایشان را مورد خطاب قرار داده و گفت: «آمیز خلیل اگر قرار باشد که شما فرزند خود را به کالج نفرستید و به مدارس دولتی بسپارید سایر مردم به تاسی از شما فرزندان خود را به کالج نخواهند فرستاد.» پدرم این سخنان را نشنیده گرفت و مرا همچنان در مدرسه شرف نگاه داشت. دو سه ماهی از این جریان گذشت و مخلص برخلاف میل دکتر جردن در مدرسه شرف باقی ماند.در دبیرستان شرف بخاریهای زغال سنگی را آتش کرده بودند و در و پنجره آنها را بسته و ما هم به نیمکتهای سرد تختهای چسبیده بودیم و معلم تاریخ به ما درس تاریخ میداد. کتاب تاریخی که میخواندیم کتابی قطور به قطع جیبی و چاپ سنگی بود به نام تاریخ ایران که یکی از شاهزادگان قاجاری آن را نوشته بود و حدیث از کیومرث و لهراسب و گشتاسب و کیقباد و دارا بود و همه چیز آن متعلق به خودمان بود.ناگهان در اتاق باز شد و رئیس مدرسه و ناظم آن آقای حکیمی که صورتی اسبی و بزرگ داشت با دو مستخدم که هر یک مقداری از فرمهای چاپ شده از کتابی را در دست داشتند وارد شدند و آنها را روی میز معلم گذاشتند و بلافاصله مشغول جمع کردن کتابهای درسی ما شدند. آنها را جمع کردند و بردند. ما ماندیم با فرمهای چاپ شده کتابی ناشناخته! آقای حکیمی ناظم فرمها را برداشت و میان شاگردان توزیع کرد و با رئیس مدرسه از در کلاس بیرون رفتند. فرمهای نامبرده هنوز جلد نشده بود و بهصورت کتاب در نیامده بود در نتیجه نام کتاب هم برای ما روشن نبود. معلم از این کتاب شروع به درس دادن کرد. حروف کتاب، قطع کتاب و نامهایی که در این کتاب آمده بود برای ما تازگی داشت. فرمهای بعدی کتاب را هم برای ما آوردند و ما هم این کتاب تاریخ گمنام را به آخر رساندیم. بعدها فهمیدیم این کتاب تاریخ ایران باستان پیرنیا است.
من نمیدانم این کار به دستور که بود و رئیس و ناظم مدرسه به امر چه کسی این کار را انجام دادهاند و هدف و منظور از این کار چیست؟ امروز هم که سن من به ۹۸ سالگی رسیده و سیواندی سال از دوران بازنشستگی من میگذرد نفهمیدم این تغییر و تحول از کجا سرچشمه گرفته است و برای چه و برای که این امر صورت عمل به خود گرفته است.مشیرالدوله این کتاب را از زبان فرانسه به فارسی برگردانده و کتب تاریخی قدیمی متکی بر اسناد و مدارک یونانی است و یادی از گذشته ایران ندارد. من هنوز نمیدانم که پادشاهان اساطیری ما هیچ گاه روی تخت نشستهاند و حکمروایی کردهاند یا نه؟ این پادشاهان اساطیری آیا با کوروش و داریوش همعهدند یا نه؟ آیا دوران سلطنت پادشاهان اساطیری که صد و دویست و سیصد سال است صحت تاریخی دارد؟به هر روی از آنجا به کالج آمریکایی که در سال ۱۳۰۷ بنای زیبای آن تمام شده بود وارد شدم و تا سال ۱۳۱۲ دیپلم آمریکایی و دیپلم شش ساله متوسطه را از وزارت معارف گرفتم. مسوولان کالج آمریکایی توجهی به دروسی که برای گرفتن دیپلم ادبی لازم بود نداشتند. یادم است که دکتر رضا زاده شفق را آورده بودند و ایشان کتاب تاریخ ادبیات ادوارد براون را از روی متن انگلیسی به ما درس میدادند و متوجه نبودند که این کتاب به کار ما نمیآید. آقای محمدتقی دانشپژوه هم در مدرسه صدر طلبه بود و آقاجمال شهیدی هم با او همحجره بود. مدرسه صدر در غرب پلههای مسجد شاه تهران بود و ضلع شمالی آن به خیابان بوذرجمهری جدیدالاحداث میخورد. خیابان را تازه درست کرده بودند و خاک و خل و نخالههای بناهای خراب، بسی داشت. دیوار مدرسه صدر ریخته بود و بارانهای پاییزی هم از دیوار حجره نفوذ، و نیمی از اتاق را خیس کرده بود. آقای شهیدی و آقای دانشپژوه هم نیمی از فرش را تا کرده بودند و روی قسمت خشک میخوابیدند. بنده هم در این اتاق بیتوته کردم. دانشپژوه هم فهمیده بود که باید از علوم جدید هم دیپلمی داشته باشد تا بتواند لیسانس بگیرد. بنده و آقای دانشپژوه برای گرفتن جزوههای درسی به دارالفنون آمد و رفت داشتیم. چون در این زمان کتب درسی وجود نداشت و استادان دروس خود را جزوه میگفتند، در اینجا با دانشپژوه آشنا شدم و کم و کسری جزوهها را گاهی بنده از ایشان میگرفتم و گاهی ایشان از مخلص.
پس از گرفتن دیپلم که در آن زمان بسیار با ارزش بود پدرم به من گفتند: حالا که دیپلم گرفتی برو دنبال کاری! گفتم من میخواهم درس بخوانم، گفت: بسیار خوب تا وقتی که درس میخوانی من پشتیبان تو هستم و از تو نگهداری میکنم. در آن زمان دانشسرای عالی تازه باز شده بود و من در آنجا ثبت نام کردم. آقای فروزانفر که حالا مشهور آفاق هستند در کلاس اول عالی معلم ادبیات ما بودند. من دوره سه ساله زبان و ادبیات فارسی را زیرِ دست ایشان به پایان رساندم و لیسانس گرفتم پس از آن به خدمت نظام رفتم و چون لیسانس داشتم وارد دانشکده افسری و با درجه ستوان سومی افسر هنگ سوار حمله در مهرآباد شدم.پس از پایان این ماجراها شرکت پرژام که راهآهن قم به بندرعباس را میکشید بنده را استخدام کرد و به اردکان و عقدای یزد فرستاد و بعدها به اتفاق آقای حسین وکیلزاده و حسین کینژاد کنتراتچی شرکت شدیم. در این شرکت مدتی کار کردم، اما دیدم با اینها نمیشود کار کرد. به پدرم نامه نوشتم که جریان از این قرار است. ایشان در جواب نامه من نوشت:
به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی سبک سفر کن از آنجا برو به جای دگر
من فهمیدم که میگوید بلند شو بیا. به تهران برگشتم و در خیابان قوامالسلطنه یک دکان لوازمالتحریر فروشی به نام «بیستون» باز کردم. تا زمانی که جنگ نبود اوضاع خوب بود. جنگ که شروع شد لوازمالتحریر از خارج نمیآمد و اوضاع بد شد. در نتیجه برگشتم به وزارت فرهنگ و دبیر شدم. چون پدرم معلم بود، پدر پدرم هم معلم بود، تصمیم گرفتم خودم هم معلم شوم. بالاخره لاهیجان را برای ما تعیین کردند و رفتیم به لاهیجان و یک سال درس دادم. بعد رفتم بندرانزلی یک سال هم در آنجا درس دادم تا اینکه در روزنامهها خواندم که دانشگاه تهران دوره دکترای ادبیات گذاشتند. به تهران آمدم و با حفظ مقام تدریس دبیرستانها دوره دکتری را هم خواندم. دو سال دوره دکترا را در سالهای ۲۴- ۱۳۲۳ گذراندم، اما رساله خود را در سال ۱۳۲۹ دفاع کردم و شدم دکتر در زبان ادبیات فارسی. موضوع رساله دکتری من «قلاع اسماعیلیه در رشته کوههای البرز» بود که بعدا خود دانشگاه آن را چاپ کرد. آقای فروزانفر استاد راهنمای من بودند. ایشان درباره اسماعیلیه کار میکرد و از آنجا که اطلاع داشت من قلاع اسماعیلیه را دیده بودم و از قلعه الموت، لمبَسَر و غیره عکسبرداری کرده بودم پیشنهاد داد که همین موضوع را رساله کنم و این موضوع رساله دکتری من شد.پس از گرفتن دیپلم رابطه من و دانشپژوه قطع شده بود. ظاهرا در این مدت ایشان به خواندن درسهای حوزوی پرداختند و سپس به دانشکده حقوق رفتند و از آنجا هم لیسانس گرفتند. چند سال ما یکدیگر را ندیدیم تا سال ۱۳۲۷ که بنده به تدریس و تحقیق مشغول بودم و چون مشغول تهیه مصطلحات شَعربافی کرمان بودم به کتاب پیغمبردزدان احتیاج پیدا کردم و نسخهای از این کتاب در کتابخانه دانشکده حقوق بود. به کتابخانه که رفتم آقای دانشپژوه و آقای ایرج افشار را سر کار دیدم که کتابدار دانشکده حقوق شدهاند. کتاب پیغمبردزدان را از ایشان گرفتم و مشغول کار شدم. نیمساعتی که کار کردم مرحوم دانش پژوه سر وقت من آمد و پرسید چه میکنی؟ من شرح کار خود را دادم. ایشان گفتند تو خودت سرزمین و خاک داری، تو را با کرمان چکار! اگر میتوانی به تاریخ و جغرافیای مازندران بپرداز!
خلاصه ایشان مرا به دریایی انداختند که هنوز هم در آن مشغول شنا هستم. دوستی بنده با دانشپژوه نزدیکتر شد و آمد و رفت خانوادگی نیز پیدا کردیم. در این وقت در تقسیم اراضی یوسفآباد زمینی هم سهم دانشپژوه شده بود و ایشان هم با داشتن مخارج تحصیل فرزندان خود و مخارج یومیه زندگی، خانهای در این زمین برپا کردند و دو، سه باری هم بر سر سفره گسترده ایشان لذت غذا را چشیدیم. این خانه را دانشپژوه فروخت و خانهای در خیابان وزرا خرید و به آنجا منتقل شد. هفتهای یک بار در این خانه هم به ایشان سر میزدم و به احوالپرسی ایشان میرفتم. روزی بهعنوان مزاح و شوخی کتابهایی را که نوشته بودند روی هم گذاشتیم و ایشان را هم کنار کتابها قرار دادم، درست به اندازه قد و بالای خود نسخ خطی را فهرست کرده بود.نخستین سفر خارج از ایران من، در سال ۱۳۳۰ به دعوت دولت انگلیس برای سمینار ۶ ماهه در لندن بود که در این مدت در مراکز علمی و کتابخانههای آنجا به تحقیق مشغول بودم و پس از آن به ایران بازگشتم. چندی بعد دولت آمریکا از ۲۰۰ نفر از معلمان ایران و کشورهای همسایه برای دیدن اوضاع اجتماعی آن کشور دعوت کرد تا به آمریکا بروند و من هم جزء این معلمان بودم و در آنجا به سخنرانی در مراکز و کلیساها میپرداختیم و برای دولت و ملت ایران یقه چاک میکردیم تا بالاخره رفتیم به «اونستون» و یک دوره سه ماهه طرز تعلیم و تربیت متوسطه را به ما تدریس کردند و در نهایت به ایران بازگشتیم.در پاییز سال ۱۳۶۷ بنده فراغتی داشتم و هوس کردم به تاجیکان چین هم سری بزنم. آقای دکتر دبیرسیاقی در پکن به همین تاجیکها، زبان فارسی تدریس میکردند و به کمک ایشان من وارد خاک چین شدم و به دانشگاه پکن رفتم. رئیس دانشکده آقای «زنیانشین» به من گفت که شما باید ابتدا آثار تاریخی پایتخت را ببینید و بعد به دیدار تاجیکها بروید. بعد از سیاحت پکن به دیدار ایرانیان تاجیک مقیم چین رفتم و در عروسی پسر میزبان، آقای خلیلی شرکت و با یکی از پیرمردها رقص حسابی کردم. چند سفری هم به سمرقند و بخارا داشتم. یک سفری هم با افشار و همسرانمان و پسر کوچک ایرج با ماشینش ترکیه، ایتالیا و بیشتر کشورهای اروپایی را دیدیم و پانزده هزار کیلومتر را در اروپا درنوردیدیم.
نخستین کتاب من «واژهنامه گیلکی»است. پایه این کتاب در خود لاهیجان گذاشته شد. زمانی که وارد لاهیجان شدم دیدم وقتی دو نفر با هم حرف میزنند من هیچ نمیفهمم. این برای من مساله شده بود. آرام آرام شروع کردم به جمعآوری واژهها تا اینکه دیدم یک فرهنگی با هفت، هشت هزار لغت جمعآوری شد. سالی هم که رفته بودم بندرانزلی آنچه راجع به انواع ماهی، بادهای محلی، دامهای ماهیگیری و امثال اینها بود جمعآوری کردم، اما این فرهنگ رو دستم ماند تا سال ۱۳۳۲ که مرحوم پورداوود این کتاب را چاپ کرد.انجمن آثار ملی در زمان رضاشاه درست شده بود و چون بودجه دولتی نداشت، از هر کیسه سیمان یک قران به انجمن میدادند. پول خوبی هم جمع میشد و این انجمن رونق پیدا کرد و شروع به چاپ کتاب کرد. یکی از کسانی که در انجمن آثار ملی مسوولیت داشت غلامحسینخان صدیقی بود. ایشان متوجه شدند که آثار تاریخی ایران باید ضبط و ثبت شود. به همین خاطر پیشنهادی به شورای انجمن آثار ملی داد و شورای آنجا هم به گردن گرفت که اطلاعات مربوط به آثار تاریخی مملکت را جمعآوری کند. پس از آن به دنبال کسانی میگشتند که در حوزه محلی فعالیت میکردند و من نیز به وسیله آقای غلامحسین خان صدیقی معرفی شدم که میتوانم کار مربوط به مازندران را انجام بدهم. در نتیجه کار را شروع کردیم. از آستارا تا خلیج حسینقلی در استرآباد بیست و اندی سال طول کشید و تمام کوه و دشت این منطقه را بررسی کردم و پنج جلد کتاب از «آستارا تا استرآباد» تالیف شد. از آستارا رفتم تا خلیج حسینقلی و دره و ماهور و همه جاها را دیدم. البته آن وقتها ماشینی نبود پیاده یا با قاطر از محلی به محل دیگر میرفتم با دو دوربین عکاسی و سایر وسایل به کول!
ارسال نظر