قطاری به مقصد علافی - ۲۹ بهمن ۸۶
میگویند روزانه ۳۰۰۰ نفر در میدان راهآهن تهران پیاده میشوند که حجم عمدهای از آنها برنامه خاصی ندارند
ما اراذل و اوباش نیستیم، ما فقط آمدهایم یک چرخی بزنیم، عشق و حال کنیم و زود برگردیم.
میگویند تهران خیابانهای شلوغ پلوغی دارد برای همین ما از شهرستانهای خلوتمان فرار کردهایم و آمدهایم اینجا تا کمیمزه شلوغی را هم بچشیم، میخواهیم توی بازارهای تهران بچرخیم، جدیدترین موبایلها و دیویدیها را ببینیم تا بعدها چیزی داشته باشیم برای هم محلهایهای کشاورزمان تعریف کنیم. خلاصه امروز یا فردا با چندتا سوغاتی ارزان قیمت که از راهآهن یا انقلاب خریدهایم برمیگردیم به شهرستانمان. پس بگذارید همین یکی دو روز را در تهران خوش باشیم.
راهآهن تهران هر ساعت مسافرانش را به بیرون پمپاژ میکند. دهانه ترمینال راهآهن به دستگاهی شبیه است که مدام دارد انسان تولید میکند و بعد بیرون میفرستد؛ آدمهایی با شکل و شمایل متفاوت و شاید تصادفی. آدمهای ناشناس و غریبه، آدمهایی که یک بار از این دهانه خارج میشوند و بعد در مسیر زندگی قرار گرفته و از خاطر راهآهن میروند.
تهران اگر برای ساکنینش شهر دود و ترافیک و خستگی است برای میهمانان ناخوانده اش شبیه یک شهربازی بزرگ است، جایی برای آزمایش بخت و اقبال و جایی برای فرار از خود و تن دادن به «هر آن چه پیش آید خوش آید».
ساعت 7 و نیم صبح جنب پارک امیریه
حالا به همدیگر تنه میزنیم، تهرانیها دارند میروند سر کارهایشان و مسافران ساک به دست این ور و آن ور میپلکند؛ بعضی آدرس میپرسند، بعضی کارت تلفن به دست در صف تلفن ایستادهاند، بعضی سیگار به دست منتظرند و بعضی دیگر دم جگرکی کنج میدان دارند صبحانه میخورند. «نعیم کوماجلویی» که از ایرانشهر آمده هیچ کدام از این کارها را نمیکند. او یک جایی وسط پارک مخفی شده و با خیالی راحت دارد لباسهای محلی اش را عوض میکند. حالا لباسهای قدیمیرا توی ساک چپانده، تیشرت و شلوار چسب به تن کرده از من سراغ پارک تجریش را میگیرد.
میگویم: پارکی بهاین نام نداریم؛ اما میدان تجریش ته همین خیابان است. سعی میکنم کمی طرح دوستی با او بریزم تا از خودش و از سفرش به تهران بگوید: «من توی صحرا شتر میچرانم، اول ماه که از اهالی حقوق میگیرم نصفش را برمیدارم و میآیم تهران تا کمی استراحت و تفریح کنم و دوباره برگردم.»
مقصد او میدان راهآهن است، از دست دومیهای آن جا چیزهایی برای خودش میخرد که در ایرانشهر پیدا نمیشود. میپرسم نمیترسی از این که پا توی شهر غریبه بگذاری و اینطور راحت ولخرجی کنی که جوابم را کوتاه و مفید میدهد: «نه بابا»
نعیم خیلی پیشتر سی دیهای جدید هم با خودش میآورده تهران و اینجا میفروخته، اما یک بار در ایستگاه راهآهن میگیرنش و دیگر پشت دستش را داغ میکند که این کار را انجام ندهد. صورت سوختهاش گواه شهرستانی بودن و البته زابلی بودنش است وقتی که داریم خداحافظی میکنیم، میپرسد: «تا به حال ایرانشهر اومدی؟» پاسخی ندارم. انگار سیکل بسته مسافرت ما تهرانیها به شمال ختم میشود و بس!
ساعت ۱۲ و چهل و پنج دقیقه، اول شوش غربی
«زندگی با فلافل حسن لذتبخش است.» این جمله یا جملهای مشابه با این، روی در مغازه فلافلفروشی نوشته شده. عده زیادی از مسافرهای راهآهن اینجا گشنگیشان را درمان میکنند.
مغازه اصلا تمیز و با کلاس نیست برعکس، غلغله آدمها، ویزویز مگسها و آدمهایی که کنار پیادهرو ساندویچهایشان را گاز میزنند، تصویر نه چندان مناسبی از آن ایجاد کرده.
آقای مغازهدار، جوانی است که از صبحعلیالطلوع تا آخرین ساعات شب پای فر گاز ایستاده و یک ضرب فلافل توی روغن میاندازد وهات داگ نیم متری به سیخ میکشد.
میپرسم درآمد چه طوره و به ساندویچم گاز میزنم: «گلهای نداریم، اگه سر سال مالک بیرونمون نکنه و خودش ساندویچی نزنه». او میگوید که مشتریهایش هم تهرانیهای شاغل ورامین و شاه عبدالعظیم هستند و هم مسافران و ادامه میدهد: «مسافرا هر چی جلوشون بذاری نه نمیگن؛ اما تهرونیها لوس بازی در میآرن». او خود تبریزی است.
چندسال پیش به قصد دیدن فامیل به تهران آمده و همین جا مشغول به کار شده و حالا درآمدش از فامیلهای خودش هم بیشتر شده. جوان در ضمن امین مسافرها هم هست، خیلیها از او آدرس میپرسند، خیلیها مسافرخانه سراغ میگیرند و خیلیهای دیگر هم... . بله! او میگوید که خیلیها هم از او آدرس موادمخدر یا مشروبات الکلی میخواهند و او برای این جور موارد دو شاگرد قلچماق استخدام کرده که به اشارهای طرف را بیاندازند بیرون. کسبوکار سخت اما پردرآمدی است در کنار میدان راهآهن.
ساعت ۲ عصر روبه روی خطیهای راهآهن-ترمینال جنوب
خطیها، آدمهای خاصی هستند. آنها را نمیتوان بهاین راحتیها شناخت. میتوانی دربست بگیری و به هر جا که میخواهی با آنها بروی؛ اما نمیشود شناختشان. معمولا در این کار استخوان خرد کردهاند. خطیهای راهآهن سالها است که مسافران راهآهن را این ور و آن ور میبرند و از هر قماشی که بخواهی دیدهاند.
حسن و مجتبی دارند با لهجه مشهدی با آقای پیرایش، خطی ترمینال جنوب چانه میزنند. از دفعه قبل که به تهران آمده بودند قیمتها خیلی بالا رفته، آقای پیرایش میگوید: «مگه تو شهر شما بنزین سهمیهبندی نشده؟» و مجتبی میگوید: «اما از این خبرا نیس، که هرکی هرکی شده باشه.» کار که به جاهای باریک میکشد از هم جدا میشوند و پسرها لبه دیوار راهآهن مینشینند. برای چه به تهران آمدهاند؟
آمدهاند کمیتفریح کنند، بعد برای مغازه کامپیوتریشان از جمهوری جنس بخرند و برگردند. کارشان معمولا دو روز طول میکشد؛ اما میشود طوری برنامه ریخت که نصفی از وقتشان صرف چرخیدن در شهر شود. مجتبی میگوید: «مشهد که نتوانستیم زن پیدا کنیم، شاید اینجا کسی دخترش را به ما بدهد» و میخندند. شاد و پرانرژی و تقریبا پول دار به نظر میآیند. صبح روز اول میروند جمهوری برای خرید قطعات کامپیوتری، بعد از ظهر هم میروند ولیعصر برای گشت زنی.
صبح روز دوم هم شاید بروند درکه و دربند تا خوش بگذرانند، «شنیدیم که دربند مثل شاندیز مشهد میمونه». میپرسم: «ولی همهاین چیزا تو مشهدم که هست پس چرا میآین تهران؟» و جواب میشنوم: «هم فال و هم تماشا، مشهد همه ما را میشناسند اما اینجا هیچ کس، هیچ کس را نمیشناسد، برای همین تفریح راحت تر است.»
ساعت 11 و ده دقیقه شب، روی پلههای ایستگاه راهآهن
آقایی بیرون میآید، با یک ساک سفری کوچک در دست. بعد کمی جلوتر مکث میکند. نور قطار تزیینی ایستگاه روی لباسش میپاشد. مردد است اما با خیال آسوده میرود آن طرف خیابان و دم آبمیوه فروشی میایستد. این مورد را نمیشود از دست داد.
بنابراین کارت خبرنگاری را از جیب درمیآورم و نشانش میدهم تا نگرانیها و غریبگیها از بین برود. «کربلایی حسن یارغانی» به طور کامل خودش را معرفی میکند. او اهل شهرستان خوراسگان است و بهاینجا آمده و میخواهد از تهران به کرج برود: «فراد صبح در تشییع جنازه یکی از همشهریهای ساکن کرج مجلس دارم.» میگویم :«امشب را میخواهید چه کنید؟ به کرج میروید؟» پاسخ منفی است، نه روی رفتن دارد نه میخواهد با رفتن به کرج خودش را خسته کند. پس شب را کجا میگذراند: «این طرفها که نه وسیله تفریحی مهیاست و نه آشنایی، شاید رفتم به خانه یکی از همکلاسیهای دوران تحصیلم که در خیابان شریعتی زندگی میکند، شاید هم رفتم به مسجد». میگویم: «اما حاج آقا مسجد کهاین وقت شب باز نیست» و او با لبخندی میگوید: «بالاخره در یک مسجد را میزنم و وقتی وضعیت بنده را ببینند در را باز میکنند، غریبه که نیستیم، تازه این رسم ما مسلمانها در قدیم بوده که هیچ مسافری را بی پناه نگذارند و در خانه خدا را به رویش باز کنند.»
میخواهم بگویم: «شاید در خوراسگان این طور باشد؛ اما نمیدانم تهران، این شهری که چشمهای بی اعتماد در آن به نظاره نشستهاند هم به یاد دارند که روزگاری رسم ما ایرانیهای مسلمان چه بوده؟» اما فقط آدرس یک مسجد را در خیابان مولوی میدهم و حاجی را روانه آنجا میکنم.
ساعت 3 و بیست و پنج دقیقه صبح، میدان راهآهن
اگر شبی، نصف شبی خوردنی هوس کردی و همه مغازههای تهران بسته بودند نگران نباش، ماشینت را سوار شو یک راست بیا راهآهن. اینجا همه چیز شبانه روزی است. بسته بودن مغازه خوردنی و سیگارفروشیها معنی ندارد. میگویند بازار داغ است، بعید نیست که این پلیسها هم به همین دلیل این وقت شب اینجا کشیک بدهند. تا آمدن قطار بعدی بیست دقیقهای وقت هست. من زودتر آمدهام و حالا سرما دارد استخوانهایم را میپکاند. توی پارک امیریه دو سه نفری خوابیدهاند. یکی با پتو و تجهیزات و دو نفر هم همین طوری. پلیسی که آن طرف هست خیلیها را در اینجا میشناسد.
او سیگار فروشها را، خطیها را، مغازهداران را و حتی آدمهایی را که اینجا میخوابند میشناسد و میگوید: «اینها کارتن خواب نیستند، اکثرا صبحها همین جا بساط دارند و شب هم بیمشتری نمیمانند.» از او درباره مشکلات اصلی میدان میپرسم و او میگوید: «خب، بحث مواد هست، بحث مستهایی که نیمهشب با موتور میآیند و ویراژ میدهند هست، گاهی اوقات بین خطیها دعوا هم میشود. اما از همه مهمتر و بدتر وقتی است که بیسیم میزنند و میگویند حواسمان به دخترهایی که تنها از ایستگاه بیرون میآیند، باشد. من این کار را دوست ندارم؛ اما وظیفه حکم میکند که انجامش دهم. دخترها از پلیس میترسند حتی اگر فراری نباشند به این راحتی جوابمان را نمیدهند.»
او خاطرات زیادی دارد اما بیحوصله است و کم خوابیده به همین دلیل سرش درد میکند، بیسیمش هم که مدام خشخش میکند. خداحافظی میکنم و تا رسیدن قطار کمی به مسافرانی که دارند به ایستگاه تهران میرسند، میاندیشم.
ارسال نظر