پسر مؤدب حسن‌آقا خیاط

جواد رستم زاده

سال‌ها از آن روزها می‌‌‌گذرد. روزهایی که در خانه حسن‌آقای خیاط را پیامی‌ها و ابومسلمی‌ها از پاشنه درآورده بودند که علیرضا را بفرست تیم ما، اما حسن‌آقا خیاط که برای سیر کردن شکم زن و بچه صبح تا شب چشم‌هایش را روی چرخ خیاطی می‌‌‌گذاشت و لباس‌های مردم را سوزنی می‌‌‌کرد، ‌میلی نداشت پسرش، عمرش را صرف دویدن دنبال توپ کند. حسن‌آقا البته آن زمان‌ها نمی‌دانست که این توپ لعنتی بعدها چقدر زندگی علیرضایش را از این رو به آن رو خواهد کرد و البته زندگی خودش را هم. کف دستش را بو نکرده بود که فوتبال روزی می‌‌‌شود آب و نان همه. او فکر می‌‌‌کرد رضا تا دکتر و مهندس نشود، عاقبت بخیر نمی‌شود. همین بود که خیلی دلش راضی نبود رضا به‌جای درس خواندن دنبال توپ برود. حتی بعضی‌وقت‌ها با خودش می‌گفت، رضا خیاط شود، بهتر از آن است که فوتبالیست شود. پس به رضا خیاطی یاد می‌‌‌داد و او را با خودش سر کار می‌‌‌برد.

آن روزها اما علیرضا یک جا بند نمی‌شد یا با چرخ خیاطی ور می‌‌‌رفت یا «اتو» را سیخ می‌‌‌کرد. شیطان بود حسابی دیگر. علیرضا ثابتی‌مقدم همکار حسن‌آقا می‌‌‌گوید، یادش بخیر علیرضا که می‌‌‌آمد در مغازه سرگرم بودیم. یک جا بند نبود. چقدر حسن‌آقا از کارهای او حرص می‌‌‌خورد. به همه‌چیز و همه جا کار داشت. بچه بود و کنجکاو، با این ‌حال بی‌ادب نبود. ثابتی‌مقدم همانطور که دارد آن روزها را به یاد می‌‌‌آورد یک دفعه می‌‌‌خندد و می‌‌‌گوید یادش بخیر، یک بار علیرضا بی‌اجازه ما رفته بود پشت چرخ خیاطی. بلد نبود که، به‌همین‌خاطر هم سوزن چرخ خیاطی رفت توی انگشتش و از آن‌ور درآمد. بیچاره حسن‌آقا ترسیده بود و گریه می‌‌‌کرد، اما علیرضا می‌‌‌خندید و با همان انگشت غرق خون پدرش را دلداری می‌داد. اوستا خیاط ادامه می‌‌‌دهد، حسن‌آقا واقعا زحمتکش بود و مدام نگران آینده رضا بود. دوست داشت پسرش برای خودش کسی شود. دائم به علیرضا می‌‌‌گفت درس بخوان، اما علیرضا همه کار می‌‌‌کرد جز درس خواندن. او آنقدر شیطان بود که آخرش حتی خیاط خوبی هم نشد.

آبشارزن قهار!

هر چقدر حسن آقا به ورزش کردن پسرش روی خوش نشان نمی‌داد صمدآقا، دایی بچه‌ها علیرضا را به ورزش به‌خصوص فوتبال تشویق می‌‌‌کرد. او خودش فوتبالیست بود و دوست داشت خواهرزاده‌اش هم فوتبالیست بزرگی شود. علیرضا اما آن سال‌ها عشق اولش والیبال بود. در آن زمستان‌های سرد و استخوان خردکن مشهد سالن مسابقات والیبال آموزشگاه‌ها با آبشارهای علیرضا گرم می‌‌‌شد. نیکبخت که برای آبشار زدن بلند می‌‌‌شد بچه‌های دبیرستان شریعتی هم روی سکوها برای هورا کشیدن بلند می‌‌‌شدند. آن سال‌ها برای خودش در آموزشگاه‌های استان خراسان اسمی در کرده بود و حتی شنیده می‌‌‌شد به تیم ملی نوجوانان والیبال هم دعوت شده! حجت صادق‌زاده می‌‌‌گوید: «پاسور علیرضا من بودم. او با دو دست آبشار می‌‌‌زد. دبیر ورزشمان آقای گل‌پرور حتی برایمان تمرین اختصاصی می‌‌‌گذاشت. علیرضا آن سال‌ها تازه داشت قد می‌‌‌کشید. عاشق ورزش بود. فکر می‌‌‌کنم جز درس ورزش هیچ درسی را هم پاس نکرد! پینگ‌پنگ‌باز ماهری بود. توی باشگاه خادم همه را شرطی می‌‌‌برد. در دوومیدانی هم کسی به گردش نمی‌رسید. بچه‌های دبیرستان شریعتی و هم‌دوره‌های علیرضا می‌‌‌گویند، سال‌هاست که دیگر او را ندیده‌ایم.» اکثر آنها متفق‌القول می‌‌‌گویند: «نیکبخت واقعا پسر خانواده‌دوست و مودبی بود. ما دعوا می‌‌‌کردیم او جلو نمی‌آمد. از چاقو خوردن خیلی می‌‌‌ترسید و همیشه بچه‌ها را با هم آشتی می‌‌‌داد. خیلی هم خوش‌لباس بود. درست مثل الان. یک بار پاداش پیروزی ابومسلمی‌ها پارچه کت‌شلواری داده بودند. او هم داده بود پدرش دوخته بود. چه پزی می‌‌‌داد با آن کت‌وشلوار.»

رفیق ناباب!

علیرضا اما با خط دادن‌های دایی کم‌کم جذب میدان مغناطیسی فوتبال می‌شود. می‌‌‌رود به تیم‌های راه‌آهن و راوند. در مسابقات فوتبال آموزشگاه‌ها هم چهره می‌‌‌شود. حالا دبیرستان شریعتی یک هافبک- مهاجم دارد که چشم استعدادیاب‌های تیم‌های باشگاهی را خیره کرده است. اصغر رحیمی، مدیر اجرایی فعلی ابومسلم می‌‌‌گوید، با خدابیامرز محمد اعظم، حسن‌آقا را راضی کردیم تا علیرضا فوتبال را جدی‌تر در ابومسلم دنبال کند. حاج‌مهدی قیاسی، مدیر پیام چند جلسه با حسن‌آقای خیاط مفصل صحبت کرد، اما من شبانه علیرضا را بردم هیات فوتبال و با او قرارداد بستم. به پدرش هم گفتم علیرضا را بسپار دست من و محمد اعظم!

رحیمی می‌‌‌گوید: آن روزها علیرضا شروشور جوانی داشت. یکی، دو تا رفیق ناباب هم داشت که می‌‌‌خواستند او را از راه به در کنند. خدابیامرزد محمد اعظم را. یک بار که علیرضا کار بدی کرده بود سیلی زد توی گوشش و از تیم اخراجش کرد. من علیرضا را بردم توی ماشین و گفتم محمدآقا تو را دوست دارد وگرنه سیلی نمی‌زد. حالا هم راهت را انتخاب کن. اگر می‌‌‌خواهی دنبال رفیق‌بازی و خلاف بروی فوتبال را کنار بگذار و اگر می‌‌‌خواهی فوتبال را ادامه دهی به من قول بده تا من با محمد اعظم صحبت کنم و برگردی. آن روز علیرضا قول داد و انصافا تا زمانی که در ابومسلم بود دنبال رفیق‌بازی و خلاف نرفت.

تولد ستاره

احتمالا کمتر کسی می‌‌‌داند که اولین بازی رسمی علیرضا نیکبخت برای ابومسلم در لیگ همزمان با قهر میثاقیان بوده است. بازی با پاس در تهران بود که میثاقیان به‌دلیل مشکلات مالی تیم قهر می‌‌‌کند و هادی مباشری و رحیمی مجبور می‌‌‌شوند ترکیب تیم را خودشان بچینند. رحیمی می‌‌‌گوید، آنجا بود که قاسم خادمی و علیرضا نیکبخت را برای اولین بار در لیگ بازی دادیم. هم‌دبیرستانی‌های علیرضا می‌‌‌گویند، برخلاف همه که فکر می‌‌‌کنند او در بازی مقابل استقلال و در آزادی چهره شد، باید بگوییم او مقابل مقاومت سپاسی و در مشهد بود که نظر پورحیدری را جلب کرد. آن زمان پورحیدری، مربی مقاومت سپاسی بود و واحدی‌نیکبخت که برای دیدن بازی‌اش برایمان بلیت مجانی آورده بود یک گل‌برگردان زیبا به مقاومت زد. آنها ادامه می‌‌‌دهند، وقتی هم رفت برای تیم ملی جوانان برایمان تعریف کرد که در اردو هم استقلالی‌ها دنبالش بوده‌اند و هم پرسپولیسی‌ها. صادق‌زاده می‌‌‌گوید: «خودش پرسپولیسی بود و به‌رغم اصرار ما که استقلالی بودیم دوست داشت برود پرسپولیس، اما شرایط استقلال ظاهرا بهتر بود که رفت استقلال.» جالب اینکه حاجی‌علوی هم که عامل اصلی رفتن نیکبخت به استقلال است، می‌‌‌گوید: «همان زمان نیکبخت به‌وسیله یک آقایی که با تاکسی می‌‌‌آمد سر تمرین‌ها سه بار در نمایشگاه ماشین سورتمه با علی پروین دیدار کرد، اما ما بالاخره او را بردیم استقلال. چرا؟ چون هم پیشنهادشان بهتر بود و هم پول نقد می‌‌‌دادند. علوی می‌‌‌گوید، ۵/۱۲‌میلیون استقلالی‌ها به ابومسلم دادند، بابت رضایتنامه و چهار‌میلیون هم به خود علیرضا واحدی‌نیکبخت. »

قرمز جنجالی

سال‌ها از آن روزها می‌‌‌گذرد. بقیه داستان را همه می‌دانند. او به پرسپولیس رفت و تبدیل به ستاره بزرگ فوتبال ایران شد و از آنجا با قراردادی گرانقیمت به تراکتورسازی تبریز پیوست‌، درحالیکه بحث محرومیت او از فوتبال سرزبان‌هاست. زندگی او حالا شبیه ستارگان راک است. خرید لباس و جنجال و حاشیه...تا آنجا که جا داشته باشد!

منبع: سایت گل