گفتوگو با ابراهیم حقیقی، استاد گرافیک به مناسبت انتشار «مشقهای خط نخورده»
قاببندی گذشته خاکستری
ابراهیم حقیقی از آن دسته آدمهایی است که هم خوب سکوت میکند و هم با دقت حرف میزند. تمرکزش روی جزئیات را از تازهترین کتابش «مشقهای خط نخورده» میتوان دریافت. کتابی شامل داستانهایی متصل به هم و واقعی از دوران کودکی و نوجوانی این استاد گرافیک ایران که فضاهای آن شباهتهای آشکاری به ادبیات دهه ۴۰ دارد. نگارش این داستانکها شاید تازهترین دغدغههای مجال یافته «حقیقی» در حوزه زبان دیگری به جز زبان تصویر است.
شهرام شریف
ابراهیم حقیقی از آن دسته آدمهایی است که هم خوب سکوت میکند و هم با دقت حرف میزند. تمرکزش روی جزئیات را از تازهترین کتابش «مشقهای خط نخورده» میتوان دریافت. کتابی شامل داستانهایی متصل به هم و واقعی از دوران کودکی و نوجوانی این استاد گرافیک ایران که فضاهای آن شباهتهای آشکاری به ادبیات دهه ۴۰ دارد. نگارش این داستانکها شاید تازهترین دغدغههای مجال یافته «حقیقی» در حوزه زبان دیگری به جز زبان تصویر است. او که دانش آموخته رشته معماری از دانشگاه تهران است، طراحیهای متعدد پوستر، جلد کتاب، خط نقاشی، تصویرسازی، طراحی نشانه (لوگو)، عکاسی و همچنین ساخت چندین فیلم کوتاه را نیز در کارنامه خود دارد که بسیاری از آنها - مانند نشانه یا لوگوی سیمرغ جشنواره فیلم فجر - برای عموم هم بسیار آشنا است.
بهانه مصاحبه ما کتاب جدید شما «مشقهای خط نخورده» است، اما نام ابراهیم حقیقی ما را به یاد ویترین بسیاری از آثار ادبی، هنری و سینمایی میاندازد. موضوعاتی چون طراحی نشانهها، ساخت تیتراژ فیلم، طراحی روی جلد کتاب، پوسترهای تئاتر یا ترکیب بندی گرافیکی برخی مجلات یا آثار ادبی که همگی عموما در یک راستا قرار میگیرند، اما نوشتن کتاب نوعی خروج از این ویترین و ورود به حیطههای داخلی تلقی میشود، آیا وسوسه خروج از این فضا همیشه با شما بوده است؟
اگر اسم ویترین روی این آثار میگذارید به سبب حرفهای است که سالها در آن مشغول به کار هستم و خوشبختانه آن را دوست دارم. در حقیقت سفارشها و ارجاعات در طول سالها به سمت و سویی سوق پیدا کرده که حضورش در طول چند سال به قول شما لقب ویترین به خود بگیرد. اما به جز این حرفه که بیشتر حول و حوش طراحی جلد کتاب، پوستر (سالهای اخیر کمتر)، نشانه، طراحی جعبه ( بسیار اندک حتی خودم هم گاهی فراموش میکنم کدامها را من طراحی کردم)، ساخت تیزر تبلیغاتی (خیلی کمتر) و طراحی صحنه و لباس بدم نیامده آزمونی جدید هم داشته باشم. در سالهای اخیر خوشبختانه طراحی تیتراژ فیلم و سریال هم به کارنامه آثار چاپی اضافه شده که این هم میتواند از همان جنس ویترین باشد، اما در تمام این سالها هیچ وقت دغدغه عکس گرفتن، فیلم ساختن و تصویرسازی مرا رها نکرده است، خصوصا نوشتن را پیشتر هم آزمودهام. به خاطر این که در حوزه گرافیک مکتوبات اساسا کم است و در ایران هم طراحی گرافیک تئوریزه نشده است. بعد از تاسیس انجمن طراحان گرافیک به دلیل نیاز و کمبود منابع دیدم که باید چیزهایی را نوشت که این نوشتن ادامه یافت و خواننده هم پیدا کرد و این نشاندهنده این است که موردپسند واقع شد.
اما وسوسه نوشتن قصه و شعر همیشه در من وجود داشت. نوشتن شعر را در کاغذهای پراکندهای که داشتم فقط توانستم جمعآوری کنم. شاعر بودن وظیفه هنری و اجتماعی سنگینی است. هجوم خاطرات کودکی را که باید مینوشتم، نمیتوانم به عنوان یک وسوسه عنوان کنم، چرا که به صورت یک نیاز در من بروز کرد. در مدت زمان یک یا دوماهی این خاطرات هجوم آوردند و خودشان را به من تحمیل کردند نمیدانم این هجوم قرار بود به کدام نیاز ناخودآگاه من جواب بدهد، اما خودم احساس میکنم که من باید با این مرور از دورانی عبور میکردم نمیدانم از چی؟ آیا از شصت سالگی ؟ آیا از یک مرتبه تفکر که در انسان اتفاق میافتد؟ برای این مرحله گویا روانشناسان هم تعریف دارند که یک نوع بلوغ دوم در انسان بروز میکند. اگر در بلوغ اول کالبد به طرف رشدی میرود که نیازهایش دگرگون میشود در ۴۰ سالگی نقطه عطفی است که باید به تکامل برسند و فرودشان آغاز شود. نمیدانم شاید افکار بیجوابم را مرور میکنم و شاید هم هجوم خاطرات مربوط به این نیاز بوده است.
و دستمایه این کتاب همان هجوم خاطرات بود؟
بله این هجوم اتفاق افتاد و وقتی یادداشتهایی را روی کاغذ پیاده کردم پی در پی هم نوشتهها آمدند مثل زنجیر و یکی دیگری را آشکار کرد و تداعیهای گذشته از یک حس، شخص، بو، رفتار، اتفاق و... زنده شد.
وقتی چنین اتفاقی در من رخ میدهد درست مثل حس نقاشی کشیدن است تا آن را انجام ندهم آن تفکر دست از سرم برنمیدارد دقیقا به یک آدم ناتوان و فلج تبدیل میشوم. پس باید آن حسی را که از درون من شعلهور میشود، آرام کنم تا بتوانم به کارهای دیگر برسم. در مورد نوشتن قصه، اما وقتی که قرار است یک امر خصوصی را تبدیل به یک امر عمومی کنیم و منتشر کنیم که به درد فرد دیگری هم بخورد. این کار قواعد و مناسباتی دارد که باید رعایت شود. بنابراین بعد از سرازیر کردن آن مطالب حالا پردازش آن مهم است؛ چرا که فکر میکنم باید این نوشته را از حالت یادداشت شخصی خارج کنم تا دیگری هم بتواند از آن استفاده کند. در ابتدا هم چند نوشته را به دوستان نزدیک خود دادم و جالب اینکه با توجه به تفاوت سن آنها حس و حال مشابهی در ایشان انگیخته شد. ابتدا به این نتیجه رسیدم که این انگیختگی به دلیل مضمون قصهها نیست، چرا که جوان امروز هیچ درکی از این موضوع ندارد که مثلا ما آب را از چاه بیرون میکشیدیم یا کوچهها خاکی بود. اما چه بوده که او را جذب کرده؟ پاسخ قطعا زبان ونگارش است. پس باید به نگارش هم میپرداختم. هر چیزی که قرار است به قصه تبدیل شود حتی اگر داستان یک زندگی شخصی باشد باید نظام و مقررات قصه را رعایت کند. باید آغاز و پایان داشته باشد، باید کنش و واکنشها باهم همخوانی داشته باشد. برای همین به ناگزیر مجبور بودم بعضی خاطرات سالهای متفاوت را یکی و همزمان کنم مثل خرید شب عید لاله زار. منظورم از این اظهارات این نیست که من تنها این قواعد را کشف و اجرا کردم، بلکه من هم برای نوشتن مجبور به رعایت این اصول بودم.
به نظر میرسد متن با یکسری خودانگاریها و خاطرات که بسیاری از مردم در دفترچه خاطرات خود مینویسند و برخی هم آنها را منتشر میکنند تفاوت دارد. این نوشتهها یک آغاز و پایان دارد، یک نوع خط نامرئی بین داستانی هم هست، همچنین از افرادی که در حوزه فرهنگ و هنر ایران تاثیر گذار بودهاند مثل بهرام بیضایی، ایرج رامینفر، عباس جوانمرد و... نام برده میشود که باعث میشود متن بین داستان و یک نوع واقعیت نویسی تاریخی یا گذشته نویسی معلق بماند....
دقیقا....
این همان هدفی بود که شما از ابتدا حدس میزدید و میخواستید؟
نه، زمانی که خاطرات را یادداشت میکردم اصلا این گونه نبود، اما زمانی که به آن نظم دادم و نگارشش کردم دیدم که دو نوع «من» وجود دارد؛ یکی منی که این خاطرات و آن زندگی را گذرانده و دیگری منی که این خاطرات را مینویسد. در واقع این منی که در حال نوشتن است یک من امروز است که باید یک اشتراک ذهنی با دیگری که قرار است آن را بخواند پیدا کند یا به او انتقال دهد. بنابراین در این پردازش، قوانین و دستوراتی وارد میشود. به عنوان مثال اینکه برای یک قصه چه ریتمی انتخاب کنم که اگر داستان غمگین بود من آن را به گونهای بیان کنم که خواننده نیز غمگین شود. به غیر از نظم روند (ریتم) و ضرباهنگ (تمپو) کلام نیز کاربرد و حضور خاص خودش را پیدا میکند، آنهم یک کلام خاص؛ برای مثال باید دید که تکرار حرفهایی چون «ش» و «ر» میتواند چه کمکی به نوشته کند، غولهای بزرگی مثل حافظ و شاملو خیلی به این قضیه اندیشیدهاند این کار نشان دهنده این است که علاوه بر مفهوم با فونتیک هم قصد تاثیرگذاری دارند. طی کردن این مراحل برای من آزمونهای سخت خوشایندی بود.
فاصله بین این نوشتنها برای خودتان و تنظیم برای یک کتاب چند سال طول کشید؟
سرریزخاطرات دو ماه بیشتر طول نکشید که به یک سری یادداشت کوتاه تبدیل شد مثل خرید شب عید یا چهار شنبه سوری در مواقعی هم که این یاداشتها نیاز به توضیحاتی داشت کمی بلندتر میشد، اما بعد از این دو ماه مرحله پردازش و نگارش را شروع کردم که این کار هم زمانی در حدود ۵ماه را به خود اختصاص داد. البته باید به این نکته هم اشاره کنم که چندین داستان از این کتاب بیرون مانده که بنا به تشخیص بسیاری از دوستان که کتاب را خواندند از نظر فاز زمانی با داستانهای دیگر کتاب همخوانی نداشت. ناشر و ویراستار هم همین نظر را داشتند، بنابراین آنها را از متن خارج کردم. در ادامه اما وسوسه قصه نوشتن در من بیشتر رشد پیدا کرد نه فقط خاطره نوشتن.
چه زمانی؟
بعد از اینکه بازتابهای کتابم را در دیگران دیدم.
بهرغم این که کتاب تم قصههای کوتاه و مرتبط را دارد، ولی با تاکید بر روایت از طریق راوی خواننده را به عمد وارد عمق موضوع نمیکنید یا صرفا با یک تفسیر راوی او را از جذابیتهای داستانی دور نگاه میدارید؟
ادعای شما را قبول میکنم، چرا که این هم یک ترفند است. این ترفندی است که از میلان کوندرا یاد گرفتهام. او با توجه به این که در ظاهر تاریخنگاری میکند مثلا در کتاب جاودانگی صحبت از قرن ۱۸ یا ۱۹ میکند و از گوته نام میبرد؛ اما خود امروزیاش را در یک جمله به میان میآورد و یک نوع ساختارشکنی و فضاشکنی انجام میدهد. بنابراین این کار را به صورت عمد در نوشته خود پیاده کردم که برای خود یک نوع قصهگویی است که راوی حضور داشته باشد و مدام فضا را به هم بریزد، اما در کنار این کار باید موفق هم باشد تا بتواند خنده یا گریه خواننده را نیز در بیاورد. به نظر من این کار تنها در حیطه زبان انجام میشود یعنی این کار از توان زبان بر میآید و ادعا میکنم که به مضمون ربطی ندارد.
نام کتاب هم انگار نوعی شکسته نفسی ادبی است، تعبیری از یک سری نوشته که ادعایی روی آن وجود ندارد و در عین حال که شخصی است داستانی هم هست؟
هنوز هم همینطور است. در حقیقت پیش کسانی که واقعا قصه نویس هستند و قصه نویسان بزرگی در این کشور محسوب میشوند این یک تمرین بوده که من آزمایش کردم ببینم توانایی انجام آن را دارم یا نه. اگر سه یا چهار کتاب توانستم منتشر کنم بعد میتوانم ادعای نویسندگی داشته باشم.
خیلی از قصههای کتاب ممکن است برای خواننده جوان امروزی چندان تازه و ملموس نباشد، اما خوانندهای که حداقل سن و سالی از او گذشته باشد این تجربیات را کم و بیش داشته است. این قضاوت که مضامین چندان هم تاریخی نیستند نگرانتان نمیکرد؟
مثل زمانی که نقاشی میکنم گاهی اوقات به هیچ وجه نگران چنین قضاوتهایی از جانب بیننده یا خواننده نیستم.
مشقهای خط نخورده هر چند به زندگی شما اشاره دارد، اما مکتوب گرافیکی (آنگونه که به فقدان آن اشاره کردید) به حساب نمیآید و اساسا خیلی خاص گرافیک نیست؟
اصلا، اصلا؛ اتفاقا تجربیات سینما و عکاسی در آن پررنگ تر است.
چون آنجا این نیاز احساس میشد وکم کم ترسم از نوشتن ریخت دیدم که اینجا هم یک کلنجاری میروم.
اما به جز چند اشاره محدود به این افراد دیگر در متن از آنها چیزی نمیبینیم؟
به خاطر این است که این در آن فاز زمانی کودکی و نوجوانی میگذرد قطعا اگر فاز زمانی بعدتر؛ یعنی زمان دانشجویی را بنویسم آن ارتباط تاریخی با اشخاص بسیار پررنگ خواهد شد برای اینکه شروع ارتباط اجتماعی با افرادی است که بسیار تاثیرگذار بودهاند. خوشبختانه در موقعیت تاریخی و نسل غریبی واقع شده بودم و دانشکدهای که بسیاری از اشخاص سرشناس مملکت در حوزه هنر و ادب در این دوران بالیدند و حضور پررنگ داشتند. دهه ۴۰ تا ۵۰ دوران بسیار درخشانی بود که نمیدانم چرا این همه اشخاص معتبر در این زمان حضور پیدا کردند و ادبیات و شعر ما را دگرگون کردند. این به واسطه جریان مدرنیته یعنی تاثیرات مدرن شدنی است که در جامعه اتفاق افتاد که من هم در کنار این جریان میغلطیدم تا اینکه بعد از انقلاب نوع روابط و کنشهای فرهنگی همه دگرگون شد و دیگر از آن همه چهره درخشان آن کمتر خبری است.
سبک نوشتار شما هم در این داستانها ملهم از ادبیات دهه ۴۰ و ۵۰ است.
قطعا همینطور است. اولین نوشتهای که در سال ۴۸ نوشتم یک سفرنامه بود که مربوط به سفرهای دانشجویی میشد. در واقع آن زمان با دیدن کتابهایی همچون جزیره خارک، ایلخچی، خارک در تیمم خلیج و در کل آثاری از نویسندگانی مانند جلال آل احمد و ساعدی من و چند نفر دیگر را به این فکر انداخت که ما نیز سفرهای خود را بنویسیم. به این ترتیب اولین نوشته خود را به این صورت و تحت تاثیر مستقیم آل احمد نوشتم. هماکنون که آن نوشته را نگاه میکنم میبینم که نوع نوشته او را کپی کردهام و الان فکر میکنم که این نوشته را کمی تغییر داده تا از تشابه مستقیم آن خارج شود و بعد چاپ کنم، اما بعد از آثار جلال آل احمد، زبان نوشتار گلستان برای من یک نمونه کامل بود. خواندن کتابهای گلستان برای دریافت شیوه جملهبندی، ترکیب و پردازش قصه بسیار آموزنده است. در کنار همه گلشیری نیز در یادگیری زبان به من کمک کرد، اما ساعدی نه؛ چرا که معتقدم آثار ساعدی زبان ندارد. همچنین شیوه نگارش آغداشلو و بابک احمدی را نیز بسیار دوست دارم.
جملهبندیهای بابک احمدی و شیوه نقطهگذاریاش برای من خیلی جذابیت دارد؛ گرچه سنگین و ثقیل به نظر میآید، اما خواندن و اینگونه نوشتن برای من بسیار لذت بخش است برای اینکه در آن زمان به ساختار زبان فکر میکنید و وقتی زبان را جلا میدهید و جملات و کلماتی پیدا میکنید که مدام میتوانید آن را صیقل بدهید. بسیار برای من جاذبه دارد درست مثل کاری که شاملو با زبان میکند. نیمیاز قدرت آثار شاملو زبان آن است و نیم دیگر آن محتوای آثار. در واقع قدرت او این است که بین هر دو اینها یکپارچگی ایجاد کرده است. اگر بخواهیم به آثار اخوان اشاره کنیم میبینیم گاهی اوقات قدرت زبان بر مضمون برتر است و گاهی اوقات نیز مضمون بر قدرت زبان سر است. در آثار فروغ یا سهراب هم همینطور. برای مثال در آثار سهراب سپهری بازی با زبان بسیار نقش کلیدی ایفا میکند و مضمون در کف یا پایینترین مرتبه قرار دارد. بنابراین همه این خواندنها قطعا روی نوشتن و آثار من تاثیرگذار بوده است.
با توجه به همین موضوع از این نگران نیستید که زبان کتاب امروز شما با زبان آن دوره درخشان مقایسه شود آن هم پس از حدود شصت سال ؟
اشکالی در آن نمیبینم و برعکس چه خوب است که این نوشتهها با چند غول نویسندگی مقایسه شود گرچه من میبازم، اما حضور در اتاقی که چنین غولهایی حضور دارند بسیار عالی و
ارزشمند است.
کتاب مشقهای خط نخورده، تصاویر سیاه و سفیدی را به ذهن انسان متبادر میکند که با تصاویر یا ذهنیت تصویری که ما با کارهای آقای ابراهیم حقیقی آشنا هستیم، تفاوت دارد. اساسا قابل باور نیست که شادابی، شتاب و خیلی از شیطنتهایی که در آثار گرافیکی ابراهیم حقیقی وجود دارد ریشه در گذشته این چنین سیاه و سفید دارد. این تضاد عجیب نیست؟
اتفاقا کارهای رنگینم را در تلخترین شرایط زندگی شخصی و اجتماعی خود انجام دادهام و شاید یک رمز به یاد ماندن این آثار در دیگران هم همین امر بوده است. برای اینکه دیگران هم موقعیت اجتماعی تلخی را میگذراندند مثلا هشت سال جنگ تلخی که گذراندیم. از قضا در آن دوران من نقاشیهای بسیار رنگینی را کشیدم و وقتی این آثار را در نمایشگاهی به نمایش گذاشتم همه در آنجا به یک شادمانی دست یافتند که ممکن است از یک مجنون سر بزند و برعکس در آن زمان دوستان دیگرهم بودند که نمایشگاههای تلخی از جنازهها و سیاهیهای آن زمان برپا کردند. حتی اگر به یاد داشته باشید غلامحسین نامی برای اولین بار مینی مالیسم خود را کنار گذاشت و تصاویری از انسانهای جنگزده و جنازه کشید، اما من همیشه برعکس کار کردم و در حقیقت خودم را نجات دادم. در تلخترین لحظات پناه به نقاشی بردهام و این پناه بردن را با فوران رنگ جبران کردم و قطعا این نوع جبران کردن برای بیننده هم خوشایند نبوده است. اما بیرنگی که در قصه به آن اشاره میکنید و اشارهای است که مرا الان به فکر واداشته است؛ فکری که با نظر شما موافقت کنم یا مخالفت و میبینم که موافق هستم. بله تصاویری که از آن دوران در ذهن دارم خاکستری است. همه چیز در آن دوران زیبا نبود پر از فقر، تنهایی و تاریکی
بود.
داستان با برف و لرز و سرما شروع میشود و با مرگ خاتمه پیدا میکند....
ما با بازی خود را شادمان کردیم. ما از جهان پیرامون خود به این شکل عبور کردهایم. اگر به فیلمهای فیلمسازان بزرگ اروپای شرقی هم نگاه کنید میبینید که آنها همزمان سخت و تلخی را در جنگ جهانی اول و دوم سپری کردهاند ما هم یک طبقه متوسط یا پایین دستی بودیم که همیشه دچار فقر بودیم. در یکی از داستانها به این نکته اشاره کردم که مثلا خوردن مرغ برای ما فقط در مهمانیها امکانپذیر بود و ما بچهها از برگزاری یک مهمانی بسیار خوشحال میشدیم آن هم مهمانیای که قرار است در آن مرغ بخوریم. پرتقال درشت یک خاطره غریب در ذهن من است. زمانی که گاریهای میوهفروشی که اغلب به دم خانهها میآمدند و پرتقال را دانهای به فروش میرساندند و در مهمانیها پدرم به مادر اجازه خرید پرتقالهای درشت را میداد و گر نه همیشه کوچکترین پرتقالها در خانه بود.
این فضاسازی خاکستری به ذهنیت سینمایی شما هم نزدیکتر است. بعضی فیلمسازها فلاشبکها را سیاه و سفید نشان میدهند.
شاید این قصهها چون به قدیم مربوط میشده ساختمان نوشتار آن اینگونه میطلبیده که تک رنگ باشد. قصد چنین کاری را نداشتم، اما اگر هم اینگونه شده کاملا شانس آوردهام که این ساختمان یافته شده است.
و این تلخی...
تلخی سبب شده که این ساختمان خود را به این شکل بروز دهد.
ارسال نظر