آیا رکودها ضروری هستند؟

نویسنده: کریستوفر‌‌هایس

مترجم: پریسا آقاکثیری، مصطفی جعفری

منبع: The American Prospect

بسیاری از اقتصاددانان، به خصوص طرفداران مکتب شیکاگو که از هواخواهان بازار آزاد هستند در ابتدای این دهه فریاد پیروزی سر داده بودند. به عنوان مثال، در سال ۲۰۰۳ رابرت لوکاس برنده جایزه نوبل اقتصاد در جلسه سالانه انجمن اقتصاددانان آمریکا تا آن جا پیش رفت که ادعا کرد اقتصاد کلان - که بر تثبیت اقتصادهای ملی تمرکز دارد- می‌‌تواند بازنشسته شود، بدون اینکه مشکلی به وجود بیاید. لوکاس در سخنرانی خویش ادعا کرد که اجتناب از رکود مساله‌‌ای است که دیگر به کلی حل شده است. اما اکنون و در حالی که رکود به صورت تمام قد در مقابل‌مان ظاهر شده و در رفع آن دچار مشکلات تکنیکی شده‌ایم، دوباره بحث‌‌های طولانی و ابهام برانگیز، اما عمیقی پیرامون طبیعت چرخه‌‌ای کاپیتالیسم به راه افتاده است. بحث‌‌هایی که حول این سوال شکل گرفته‌‌اند که آیا انقباض‌‌های اقتصادی از جمله رکودی که اکنون در حال تجربه اش هستیم برای اقتصاد مفید هستند یا خیر.

در اغلب گفت‌وگوهای سیاسی جریان اصلی (mainstream) در مورد بحران فعلی چنین سوالی مطرح نمی‌‌شود. اعلام این که فشار گسترده، بدبختی و غم و غصه‌‌ای که انقباض‌‌های اقتصادی و ورشکستگی‌‌ها به بار می‌‌آورند چیز خوبی است برای هر مقام منتخبی یک خودکشی حرفه به شمار می‌‌رود، اما اگر کمی ‌‌در مساله عمیق شویم می‌‌بینیم که یک مکتب فکری شدیدا باطراوت، مکتبی که سابقه اش به رکود بزرگ هم می‌‌رسد، رویکرد مثبتی به رکود دارد.

اقتصاددان مشهور ژوزف شومپیتر گفته است: «رکود برای کاپیتالیسم مانند یک دوش آب سرد خوب است». دوش آب سردی که اختلالات عملکردی که در طول زمان انباشته شده را به خوبی می‌‌شوید و می‌‌برد یا مثلا رابر بارون اندرو ملون(وزیر خزانه هربرت هوور) با این جملات به رکود بزرگ خوشامد، گفت:«پوسیدگی از چهره سیستم زدوده خواهد شد. هزینه بالای زندگی و زندگی مجلل فروکش خواهند کرد. مردم سخت‌‌تر کار خواهند کرد و زندگی اخلاقی تری را خواهند داشت. ارزش‌‌ها تعدیل خواهند شد و افراد متهور بدبختی‌‌های مردمی‌ ‌که شایستگی‌‌های کمتری دارند را کاهش خواهند داد».

یافتن این دیدگاه میان بانکداران، متخصصان مالی و سرمایه گذاران وال استریت کار سختی نیست. اخیرا یکی از معامله‌‌کنندگان اوراق قرضه به من گفت که امیدوار است فدرال رزرو نرخ‌‌های بهره را افزایش داده و اقتصاد را به یک رکود عمیق و دردآور سوق دهد؛ رکودی که وی امیدوار بود به سرعت سپری شود. من به او گفتم که چنین رکودی می‌‌تواند برای او گران تمام شود، اما او با اطمینان پاسخ داد که وضعش خوب خواهد بود. (منظور من این بود که از نظر سیاسی برای او بد می‌‌شود، زیرا در صورت وقوع رکود مردم از او و امثال او طلبکار می‌‌شوند).

هیچ شکی نیست که تاثیر رکود اقتصادی بر یک معامله گر اوراق قرضه با یک کارگر ساده متفاوت است. افزایش نرخ بیکاری بیشترین صدمه را به کسانی می‌‌زند که در حاشیه بازار کار قرار گرفته‌‌اند‌‌.

نکته‌‌ای که نباید از نظر دور داشت این است که باور به تاثیر مثبت ادبار اقتصادی (رکود) در رویکرد پیوریتنی نسبت به اقتصاد نیز ریشه دارد. دیدی که هم در تفکر راست و هم در تفکر چپ می‌‌تواند بروز پیدا کند. در این رویکرد انقباض‌‌های اقتصادی و ورشکستگی در حکم تنبیه دسته جمعی‌ است که به خاطر زیاده خواهی‌‌هایمان باید متحمل شویم. به عبارت دیگر در این رویکرد، ما گناهکارانی هستیم که دست نامرئی سرنوشتی خشمناک مجازاتمان می‌‌کند.

اما باید بدانیم که این رویکرد می‌‌تواند بسیار مورد بحث واقع شود. اگر انقباض‌‌های اقتصادی شدید و ورشکستگی‌‌ها مانند آتش گرفتن طبیعی جنگل بخشی ضروری از سیستم باشند، پس باید بگذاریم که اتفاق بیافتند. اما اگر مانند آتشی باشد که در نواحی شهری گسترش می‌‌یابد، آتش نشانی باید دست به کار شود.

رابرت ساموئلسون مقاله نویس نیوزویک و واشنگتن پست احتمالا در حال حاضر بیش از هر کس دیگری از دیدگاهی دفاع می‌‌کند که مِلون به آن اعتقاد داشت. کتاب وی با عنوان «گذشته و آینده توانگری آمریکایی» به بهترین نحو کاپیتالیسم مقررات زدایی شده جهانی را که در زمان برآمدن رکود تورمی‌‌ دهه هفتاد پدیدار شد و در سه دهه اخیر با کامیابی گسترش یافت را توصیف می‌‌کند؛ کاپیتالیسمی‌‌ که هم اکنون صدای خرد شدنش را می‌‌شنویم.

کتاب ساموئلسون داستانی است از گستاخی و جزای آن. به عبارت دیگر این کتاب نسخه اقتصادی پرواز ایکاروس است. داستانی که تقریبا به شکل زیر پیش می‌‌رود: در زمان رکود بزرگ، اقتصاددانان تحت سیطره این باور تکنوکراتیک بودند که اقتصاد آمریکا بی عیب و نقص است. آن‌‌ها معتقد بودند که چرخه‌‌های تجاری به گذشته‌‌ها تعلق دارد و تمام کسادی‌‌ها را می‌‌توان از طریق تزریق مخارج دولتی برطرف کرد.

تکنوکرات‌‌های لیبرال دولت جانسون و کندی به منحنی فیلیپس و رابطه منفی بین تورم و اشتغال کامل باور داشتند و از آن جا که مشکلاتی که بیکاری به بار می‌‌آورد نسبت به مشکلاتی که تورم به بار می‌‌آورد واضح‌‌تر است و سریعتر احساس می‌‌شود، این تکنوکرات‌‌ها اقتصاد را به سمتی می‌‌بردند که اشتغال کامل برقرار شود، در حالی که تورم به سرعت در حال افزایش بود.

این همان چیزی است که ساموئلسون «وسواس اشتغال کامل» خوانده است. اثر این وسواس همانطور که خود ساموئلسون توضیح می‌‌دهد اتلاف نیروی کار آمریکایی به نحوی غیرقابل جبران است:

«دوره‌‌های رونق و رکود و رکودهای شدید و کسادی‌‌ها مدت‌‌های مدید است که مشاهده می‌‌شود و به عنوان جنبه‌‌های غیرقابل اجتناب کاپیتالیسم صنعتی پذیرفته شده است، اما زمانی که مردم اعتقاد پیدا کردند که می‌‌توان چرخه‌‌های تجاری را تحت کنترل گرفت، خودداری‌‌ای که تا آن موقع قیمت‌‌ها و دستمزدها را هماهنگ می‌‌کرد به تدریج نابود شد.»

به بیان ساموئلسون ما در آن زمان به «معتادان پیشرفت» تبدیل شدیم بنابراین اقتصاد دچار یک چرخه دستمزد- قیمت شد؛ قیمت‌‌های بالاتر اتحادیه‌‌ها را به چانه زنی برای دستمزدهای بیشتر سوق می‌‌داد و در نتیجه پول بیشتری در جیب مردم بود که همین امر، قیمت‌‌ها را مجددا افزایش می‌‌داد. ساموئلسون ادعا می‌‌کند، از آن جا که افکار عمومی‌‌انتظار داشت که مخارج دولت افزایش یابد و سیاست‌‌های پولی آسانگیرانه‌تری اتخاذ شود، افزایش انتظاری قیمت‌‌ها را در تصمیم‌گیری‌‌های خود وارد می‌‌کرد و در نتیجه آثار مثبتی که در بازار نیروی کار ظاهر شده بود به تدریج کمرنگ می‌‌شد. در نهایت نتیجه این مارپیچ چیزی نبود جز تورم بالا و رشد پایین.

با این حال واضح نیست که تورم مزمن آن زمان نتیجه طبیعت قرارداد اجتماعی بوده است یا نتیجه تلاقی عواملی مانند تامین مالی جنگ طولانی ویتنام با یک سیاست پولی آسانگیرانه. ما تقریبا مطمئنیم که قیمت‌‌های باثبات برای رشد اقتصادی لازم است، اما کافی نیست. همانطور که می‌‌دانیم دوره ریاست جمهوری جورج دبلیو بوش پس از جنگ جهانی دوم یکی از کم تورم ترین دوره‌‌ها بود، با این حال در پایان دوره ریاست جمهوری وی وضع دستمزد بگیران به طور متوسط بدتر شده بود و بدترین رکود هشتاد سال گذشته نیز به بار آمد.

اما از نظر ساموئلسون، تورم دشمن شماره یک اقتصاد است، طوری که اگر بتوانیم از شر آن خلاص شویم حتی رکود هم چیز خیلی بدی نیست. او در مقاله‌‌ای که سال گذشته برای نیوزویک نوشت همان حرف‌‌های شومپیتر و ملون را هر چند با لحنی آرام‌‌تر تکرار کرد: «رکود باعث کاهش تورم می‌‌شود. در بازارهای ضعیف، کمپانی‌‌ها نمی‌‌توانند قیمت‌‌ها یا دستمزدهای کارگران را به راحتی افزایش دهند. از سوی دیگر، رکود سفته بازی مالی بی‌باکانه و سرمایه‌‌گذاری شرکتی نامناسب را تنبیه می‌‌کند. طبیعی است که کسانی که خوب بازی نکرده‌‌اند می‌‌بازند».

کارگران اگر که در محظور قرار بگیرند، درخواست افزایش دستمزد نمی‌‌کنند و این امر به برقراری نوعی کاپیتالیسم برای کاپیتالیست‌‌ها منجر می‌‌شود. کاپیتالیسمی‌‌با تورم پایین، نرخ بهره پایین و بازده بالا برای سرمایه.

این شرایط حداقل در دو دهه اخیر برقرار بوده است. اخیرا معلوم شد که این نوع کاپیتالیسم کمتر از آنچه که قبلا به نظر می‌‌رسید ثبات دارد، اما ساموئلسون از هواداران راسخ آن است. وی می‌‌نویسد: «نظم اقتصادی جدید نسبت به آنچه که در موردش رویاپردازی شده بود به شدت پست‌‌تر است، اما نسبت به نظم قدیمی‌‌ای که عملکردش را تجربه کرده ایم، برتری دارد».

پل کروگمن در طرف مقابل قرار می‌‌گیرد. در ۱۹۹۹ وی کتابی نوشت با عنوان «بازگشت اقتصاد رکود». درست همان زمانی که کسانی مانند ساموئلسون و رابرت لوکاس از دستاوردهای نئولیبرالیسم دم می‌‌زدند، اتفاق عجیبی افتاد: بحران‌‌های مالی در مقیاس‌‌ها و دامنه‌‌های بزرگ‌‌تر بر سر سیستم مالی جهانی خراب شدند. کروگمن معتقد است که ما لرزه‌‌های اولیه را نادیده گرفته بودیم.

در ویرایش اصلی کتاب کروگمن، بحران‌‌های مالی‌‌ای که در اواخر دهه ۱۹۹۰ به وقوع پیوستند (در ژاپن، مکزیک، آسیای جنوب شرقی و روسیه) تحت بررسی قرار گرفته‌‌اند و در ویرایش جدید نیز پیش از بررسی بحران فعلی، چگونگی عبور از بحران‌‌هایی که پس از انتشار کتاب رخ داده بودند(مانند بحران آرژانتین در سال ۲۰۰۱) بررسی شده‌‌اند.

کروگمن معتقد است که این بحران‌‌ها شباهت چندانی به هم نداشتند، اما در قلب همه آن‌‌ها بانک‌‌های مرکزی، دولت‌‌ها و موسسات وام دهی بین‌المللی که درس‌‌های ساموئلسون را از بر هستند، قرار دارند. در دوره مورد بررسی این کتاب، تورم پایین به کانون توجه کسانی که «اجماع واشنگتن» نامیده می‌‌شود، تبدیل شد. این نام به خاطر تجویز داروهای بازار آزاد- شامل سیاست بودجه متوازن، خصوصی سازی خدمات دولتی و سیاست‌‌های سخت گیرانه پولی- به این جمع داده شده است؛ داروهایی که در دهه ۸۰ و ۹۰ بر سیاست‌‌های اقتصادی جهانی غلبه کرده بودند.

بخش عمده این نسخه پیچی‌‌ها تنها نتیجه یک اجماع اقتصادی غیرمنعطف و دگماتیک نبود، بلکه نتیجه این دیدگاه پیوریتنی بود که یک اقتصاد نابکار باید بالاخره مجازات شود(البته ممکن است در اعتراض گفته شود که این جزا را کسانی که بحران را به بار آورده‌‌اند نمی‌‌پردازند، بلکه طبقه فقیر و کارگر جامعه باید آن را متحمل شود).

به هر حال کروگمن با رویکرد پیوریتنی فوق کاملا مخالف است. کروگمن برای بیان بهتر عقیده‌اش، خواننده را به داستانی واقعی ارجاع می‌‌دهد، داستان تعاونی نگهداری از کودکان در واشینگتن دی سی. زوج‌‌های جوان عضو تعاونی می‌‌توانستند از خدماتی که دیگر زوج‌‌ها در زمینه نگهداری از کودکان ارائه می‌‌دادند استفاده کرده و بعدا این خدمات را به همین نحو جبران کنند. برای محاسبه اعتبار اعضا، تعاونی کوپن‌‌های مخصوص منتشر می‌‌کرد. یک کوپن برای هر دفعه دریافت خدمت باطل می‌‌شد. تشکیل این کمپانی ایده خوبی به نظر می‌‌رسید، اما متاسفانه موفقیت آمیز نبود. مردم می‌‌خواستند انعطاف‌پذیری‌شان را افزایش دهند و بنابراین کوپن‌‌هایشان را ذخیره می‌‌کردند. نتیجه این شد که تعداد زیادی از زوج‌‌ها می‌‌خواستند خدمت ارائه کنند، اما تقاضای کافی برای خدماتشان وجود نداشت تا اینکه بالاخره تعاونی به بن بست رسید.

کروگمن در کتابش این اتفاق را بررسی می‌‌کند. وی معتقد است که این وضعیت به این دلیل پیش نیامد که اعضای تعاونی، خوب از بچه‌‌ها نگهداری نمی‌‌کردند یا عملکرد تعاونی با «ارزش‌‌های مردم» همخوانی نداشت یا تعاونی از دیگر رقبا عقب افتاده بود، بلکه حقیقت این بود که تعاونی با مشکل کمبود «تقاضای موثر» مواجه بود. به بیان کروگمن«درسی که می‌‌توان از این داستان گرفت این است که آسیب پذیری اقتصاد نسبت به چرخه‌‌های تجاری می‌‌تواند به نقاط قوت و ضعف بنیادهای اقتصادی ربطی نداشته باشد».

کروگمن نتیجه می‌‌گیرد، «اتفاقات بد می‌‌تواند برای اقتصادهای خوب رخ دهد». به خصوص در دنیای در حال توسعه، بحران یک کشور همسایه می‌‌تواند به راحتی و به دلایل قابل فهم به بحران کشور دیگر نیز تبدیل شود. حتی در مواردی که مشکلات ساختاری عمیق باعث بحران می‌‌شود(مثلا در ایالات متحده)، شوک اولیه به نحو قابل ملاحظه‌‌ای تشدید می‌‌شود. بعد از شوک اولیه مردم چنان می‌‌ترسند که شروع می‌‌کنند به فروختن دارایی‌‌هایشان؛ این امر باعث کاهش بیشتر قیمت دارایی‌‌ها شده و مردم بیشتری را به هراس می‌‌اندازد و این زنجیره همچنان ادامه دارد... این همان «شور زندگی» است که کینز مطرح کرد؛ خوش بینی امیدوارانه مردم در مورد ترس‌‌های ناشناخته شان و پیش‌بینی‌‌هایی که وقوع خود را تضمین می‌‌کنند.

بر خلاف ساموئلسون، کروگمن معتقد است که رکودها و کسادی‌‌ها را نمی‌‌توان به عنوان فرصتی برای رفع خرابی‌‌های اقتصاد به شمار آورد، بلکه باید آن‌‌ها را به عنوان چرخه‌‌های شومی‌‌ به حساب آورد که خود را تسریع می‌‌کنند و به مشکلات بسیار و اتلاف سرمایه انسانی و ظرفیت تولید اقتصاد منجر می‌‌شوند. این کسادی‌‌ها و رکودها بیشتر شبیه آتشی است که یک فرد بی احتیاط در جنگل به راه انداخته باشد و نمی‌‌توان آن را فرآیندی دانست که مادر طبیعت تدارک می‌‌بیند.

زمانی که اقتصاد در یک بحران عمیق، مانند بحرانی که ما اینک گرفتارش هستیم، گرفتار آمده است اقتصاددانان مکتب شیکاگو و همفکران ساموئلسون دست به هیچ کاری نمی‌‌زنند. آن‌‌ها باور دارند که همانطور که میلتون فریدمن گفته است در اقتصاد «ناهار مجانی وجود ندارد». اما زمانی که « علم اقتصاد رکود» رواج یابد اوضاع فرق می‌‌کند.

در این جا به قلب بحث رسیده ایم. تعادل و آرامشی که انتظار می‌‌رود تعادل به بار آورد، پیش‌فرض عملکرد بازارهاست. از نظر ساموئلسون و همفکرانش تا وقتی که دولت مداخله نکرده باشد می‌‌توان بر این تعادل تکیه کرد.

در واقع در این دیدگاه، کسادی و احتمالا حتی رکود تعادل به شمار می‌‌روند یا به عبارت دیگر، برای اقتصادهای سرمایه داری رنج بردن یک امر ضروری است، اما کروگمن تعادل اقتصادی را آسیب پذیر و ناپایدار می‌‌داند و دقیقا از آن جا که برقراری تعادل راحت نیست مدیریت ماهرانه و فعالانه را ضروری می‌‌شمارد. به عقیده وی رنج بردن جسارت نیست، بلکه نشانه شکست است.

به این قسمت از بحث که می‌‌رسیم، ملاحظه می‌‌کنیم که اختلاف عقیده‌‌ها با اختلافاتی در زمینه سیاست و نقش آن همراه می‌‌شوند. بخش عمده مدیریت اقتصادی شامل مسائل سیاسی است: مساله توزیع و بده بِستان. مثلا اقتصاد کینز برای طبقه متوسط (سفید پوست) خوب و برای ثروتمندان عالی بود، اقتصاد فریدمن برای طبقه متوسط بد و برای طبقه پردرآمد و شرکت‌‌ها خیلی خوب بود و گرینسپنیسم دورگه برای ثروتمندان عالی بود، اما در حال حاضر برای همه ما به یک فاجعه تبدیل شده است.

کروگمن معتقد است که اقتصادها برای باقی‌ماندن در تعادل به مدیریت و سیاست‌‌گذاری نیاز دارند. اگر با این امر موافق باشیم که اقتصادها را باید از تمایل خودشان به حرکت مارپیچی به سوی مصیبت و نوسان بین رونق و رکود نجات داد، پس سیاست (و نه تخصص تکنیکی) است که اصول و قوانین تنظیم کننده را فراهم می‌‌آورد.

ساموئلسون و طرفداران مکتب ملونیسم نسبت به سیاست ذاتا بی‌اعتمادند. آن‌‌ها معتقدند که سیاست مداخله‌گر و عوامانه است و به راحتی به عوام‌فریبی میل می‌‌کند. متاسفانه عملکرد سیستم سیاسی، اخیرا به نحوی بوده که این بدبینی‌‌ها را توجیه می‌‌کند.

با این حال کروگمن معتقد است؛ اقتصاد بدون سیاست وجود ندارد و از آن ترسناک‌‌تر اقتصاددانان قادر نیستند ما را از شر بحران‌‌ها نجات دهند. تنها سیاست مداران می‌‌توانند از عهده حل اینگونه مشکلات برآیند.