کنار زدن پرده در یک نیمروز ابری
رسول یونان
سمبولیست‌ها آدم‌های عجیبی هستند شاید هم این مکتب آنها را عجیب نشان می‌دهد. آنها زبانی پررمزوراز دارند. آنها معتقدند اثر هنرى باید تا حد ممکن از بیان مستقیم مفاهیم فرار کند و به نمادها و نشانه‌ها پناه آورد. به عقیده آنها نمادها و نشانه‌ها، خواننده را در کشف راز و رمزهاى اثر به تحرک درمى آورد و او را از قالب یک شاگرد حرف گوش کن بیرون می‌آورد.

سمبولیسم یا نمادگرایى پیش از آنکه یک مکتب به حساب بیاید، یک مفهوم یا فلسفه است. بشر از ابتداى شکل‌گیرى تمدن‌ها و آغاز شاعرى تمایل داشته حرف‌هایش را در قالب نمادها و نشانه‌ها به زبان آورد و اشیاى دور‌وبرش را تجسم مفاهیمى عمیق‌تر از آنچه به چشم می‌آید، نشان دهد. همانطور که مصریان باستان گل‌هاى اسیریس را نماد مرگ می‌دانستند، هندیان گل نیلوفر را نشانه تاج خداوند می‌نامیدند، بابلى‌ها مار را نماد جاودانگى به حساب می‌آوردند و خورشید را نشانه بخشندگى و زندگى.
سمبولیسم اساسا با دنیاى شاعرانى نظیر مالارمه و آرتور رمبو آغاز شد. در شعرهاى سمبولیک نمادها عاطفى‌تر می‌شوند و شعر با موسیقى و تصویر درهم می‌آمیزد. از این جهت شاعران سمبولیست جاده را براى موسیقى سمبولیک هموار کردند. در موسیقى کلاسیک دبوسى را پدر سمبولیسم (واکسپرسیونیسم) می‌دانند. دبوسى، موسیقى را از قید و بندهاى ‌هارمونى نجات داد و گفت، شنونده یک قطعه موسیقى باید هنگام شنیدن یک قطعه به یک تصویر برسد و این نوازنده است که باید با بالا و پایین بردن ضرباهنگ موسیقى، این تصویر را در ذهن مخاطب تثبیت کند.
در میان نویسندگان جوزف کنراد و جیمز جویس به دلیل نمادپردازى در آثارشان شهرت خاصى دارند. مثلا جیمز جویس در کتاب «چهره مرد هنرمند در جوانى» پسرکى عینکى را به تصویر می‌کشد که مدام مطیع پدر و مادر و نظام کلیسایى و معلمان مدرسه‌اش است. او به خاطر عینکى که به چشم می‌زند با بچه‌ها فوتبال بازى نمى‌کند، اما یک روز این عینک به طور اتفاقى می‌شکند و پسرک با کمال تعجب متوجه می‌شود که بینایى‌اش هیچ نقصى ندارد و بدون عینک هم می‌تواند دنیاى اطرافش را ببیند. منتقدان آثار جویس، عینک را نماد نگاه بسته و فیلتر شده یا همه باورهاى کورى می‌دانند که چشم عقل ما را پوشانده‌اند.
رمز گرایى، نمود عصیان هنرمندان در برابر مکاتب واقع‌گرایى و وصف‌گرایى بود. رمزگرایان بر فلسفه بدبینانه شوپن‌هاور و ایده‌آلیست‌هاى معنى‌گرا تکیه داشتند. آنان دیگر بار شعر را بر اریکه قدرت و افتخار نشاندند. بودلر، پایه‌گذار این مکتب، معتقد بود: «دنیا جنگلى است سرشار از اشارات. حقیقت از چشم مردم عادى پنهان است و فقط شاعر می‌تواند به رمز و راز این اشارات پى ببرد.» سمبولیست‌ها حالت اندوهبار و آنچه را از طبیعت موجد یاس و نومیدی و ترس است، بیان می‌کنند.
هوگو سیمبرگ، نقاش فنلاندی یکی از بزرگان مکتب سمبولیسم است. به جرات می‌توان او را آخرین سمبولیست قرن بیستم نامید. او در24 ژوئن 1873 به دنیا آمد و در 12 جولای 1917 از دنیا رفت.
سیمبرگ از کودکی عاشق نقاشی بود.او در سال ۱۸۹۵ به عنوان شاگرد خصوصی اکسیلی گالن کالیلا در شهر روئوسی آغاز به کار کرد و تا آخر عمر دست از نقاشی برنداشت. او با خلق تابلوی «فرشته زخمی» توانست نام خود را در ردیف سمبولیست‌های معروف قرار بدهد. فرشته زخمی معروف‌ترین تابلوی اوست‌. این اثر در سال ۲۰۰۶ اثر ملی فنلاند نام گرفت.
«فرشته زخمی» که در سال 1903 خلق شده، دارای فضای جدی و تلخ است. شخصیت اصلی تابلو پارچه‌ای دور چشم‌هایش دارد و ردی از خون روی بال‌هایش دیده می‌شود.
دو کودک حمل‌کننده، لباس‌هایی با رنگ‌های سرد پوشیده‌اند مثل اینکه در مراسم تشییع جنازه، شرکت دارند.
سیمبرگ با اصرار از ارائه هر نوع توضیحی درباره معانی این نقاشی امتناع کرده در عوض حس می‌کند مهم است که بیننده آزاد گذشته شود تا برمبنای نمادهای نقاشی به نتیجه برسد‌.
لازم به یادآوری است دو شخصیتی که همیشه سیمبرگ در کارش از آنها سود می‌جست، شیطان بیچاره و مرگ‌نامه داشتند. او در این تابلو نیز طبق معمول آنها را وارد بازی کرده و گاه بارمعنایی این تابلو را بر دوش آنها گذاشته است.
کودکی که به بیرون نگاه می‌کند کمی دلخور و عصبانی به نظر می‌رسد. انگار شیطانی در درونش بیتوته کرده و او را از درون رنج می‌دهد و کودکی که کت و شلوار سیاه به تن دارد بیشتر به یک مرد میانسال شبیه است تا کودک و انگار در همسایگی مرگ زندگی می‌کند. آنها نمادی از شیطان و مرگ هستند که می‌خواهند فرشته را از صحنه دور کنند و فرشته نمادی از معصومیت و کودکی آنها است که بال‌هایش شکسته و چشم‌هایش دیگر نمی‌بیند‌. آنها در این تابلو ناباورانه بزرگ شده‌اند، کودکی خود را مثل جنازه حمل می‌کنند و این نشانه جدایی زودرس آنها از دوران کودکی است.آنها با این کودک زخمی به کجا می‌روند و آیا راهی که به موازات دریا جلو می‌رود آنها را به برهوتی بی‌آب و علف نمی‌رساند؟!
می‌دود
می‌رقصد
به خویش می‌پیچد زندگی
بی‌آنکه بداند چرا
وقیحانه و پرشرر
در روشنای ناپایای افق
شب از راه می‌رسد
(بودلر)
سیمبرگ در این تابلو تا حد امکان از واقعیت عینی دور شده و به واقعیت ذهنی پرداخته است. از آنجا که انسان دستخوش نیروهای ناشناسی است که سرنوشت آنان را تعیین می‌کند از این رو حالت وحشت‌آور این نیروها را در میان نوعی رویا و افسانه به تصویر می‌کشد.
او می‌کوشد حالت‌های غیرعادی روانی و معرفت‌های نابهنگامی را که در ضمیر انسان پیدا می‌شود در تابلوی خود بیان کند.
سیمبرگ با استفاده از خط رود دنیای قهرمانان تابلو را به دو قسمت شادی و اندوه تقسیم می‌کند و آنان را وادار می‌کند از مزر آبی بگذرند و خود را در قلمرو ناامیدی پیدا کنند.
رودی که دشت را به دو نیم می‌کند نمادی از رودخانه styx است. این رودخانه در اسطوره‌های یونان یکی از رودخانه‌های همیشه جاری است.
استکس (styx) رودخانه‌ای است سیاه که مرز قلمرو مردگان (‌هادس) محسوب می‌شود‌. با عبور از استکس ارواح غیر از جاودانان زندگی گذشته خود را به جریان فراموشی می‌سپارند. استکس‌، همچنین رودخانه‌ای است که خدایان به آن سوگند می‌خورند و حتی برای جاودانان جایگاهی ویژه دارد؛ زیرا مرز جدایی میان نابودی و جاودانگی است. گذشتن از استکس و ورود به قلمرو مردگان به مفهوم مرگ فیزیکی نیست؛ فراموشی، مرگی است که در هر لحظه اتفاق می‌افتد.
تنها مرگ تسلی می‌دهد
زندگی می‌بخشد
مرگ،
غایت حیات
یگانه آرزو
آسمانی اکسیری که به اوجمان می‌برد
مدهوشمان می‌کند، مست
و زَهره رفتن با سیاهی را پیشکش می‌دهد
مرگ، ‌روشنایی لرزان افق تیره گون ما
آشنا مسافر خانه‌ای پر آمد و شد
آنجایی که می‌توان خوابید، خورد و تکیه داد
فرشته ای با انگشت‌های جادویی
که خواب هدیه می‌دهد
و خلسه رویاها را
مرگ، خوابگاه بیچارگان و برهنگان
خوابگاه بیچارگان را می‌پردازد و ماوای برهنگان را
شوکت خدایان
دالایی ملکوتی
سرزمین باستانی
دارایی بی پناهان و آوارگان
مرگ، دروازه‌ای گشوده بر بهشت‌های دست نایافته.
(بودلر)
تابلوی «فرشته زخمی‌»، تابلوی ناکامی‌هاست. کودکان این تابلو دست‌های انسان‌های بزرگسال را دارند. دست‌های نه چندان لطیف آنها حکایتگر مشقت و رنج حاصل از کار در مزارع روستایی است و لباس‌های آنها معرف فقر و ارث‌های رسیده از نیاکانشان است. لباس کودکی که به بیرون نگاه می‌کند تنگ است و لباس کودک جلویی‌ گشاد. در نگاه اول چنین به نظر می‌رسد که آنها میان کودکی و بزرگسالی گیر افتاده‌اند؛ ولی کمی که دقت می‌کنیم در می‌یابیم که آنها به مرز بزرگسالی رسیده اند. در چهره آنها کودکی مخدوش شده و آن‌گونه که باید اثری از آن نیست؛ اگرچه بزرگسالی به آنها تحمیل شده است.
دراین جهان
چه پنهانی
رنگ عوض می‌کند
گلی
که قلب آدمیان است
(انونوکوماچی)
سیمبرگ راوی اندوه‌های بشری است و او در اکثر تابلوهایش حول محور انسان و رنج‌های حاصل از زنده بودن می‌چرخد. تابلوهای سیمبرگ را به نوعی می‌توان آینه گردان ناامیدی و رنج نامید.
به نظر می‌رسد او هر وقتی به سراغ بوم رفته تا اثری خلق کند این جمله تلخ «زندگی سخت است» را مثل مرثیه‌ای قدیمی زیر لب تکرار کرده است.
سیمبرگ دشمنان زندگی بشری را در هیات شیطان و مرگ می‌بیند. او معتقد است که شیطان آدم‌ها را به سمت گناه برده و پس ازآلوده کردن دست‌هایش‌، او را به دامن مرگ می‌اندازد و مرگ از نظر او نیستی و محو شدن نیست، بلکه یک رنج است؛ رنجی که همه چیز را در موقعیتی سیاه قرار می‌دهد.
سیمبرگ در تابلوی باغ مرگ پایان جهان را به نوعی غم‌انگیز ترسیم کرده است. در تابلوی «باغ مرگ» مرد سیاهپوش با چشم‌های خالی و وحشتناک که نماد مرگ است در همه جا حضور دارد و حضور او بسیار پررنگ‌تر از زندگی است. شخصیت‌های او در تابلو‌هایش حرکت آرامی دارند، اندوهی آنها را آزار می‌دهد؛ اندوهی که ابدی است و هرگز پایان نمی‌پذیرد و این اندوه از انسانی به انسان دیگر درحال رفت و‌آمد است وآنکه می‌میرد انسان است نه اندوه او. هوگو سیمبرگ یک معترض است، یک ناراضی. او دوست دارد دنیایی سبز و روشن داشته باشیم؛ به همین خاطر با مرگ و شیطان به دشمنی بر خاسته است.
تنها کسی
که چراغ را فرو می‌کُشد
بر چارچوب پنجره
درمی‌یابد عمق شب پر ستاره را
تویوتاما تسونو
هوگو در این تابلو با رمزگرایی و نمادگرایی منحصر به فردش بار دیگر ثابت می‌کند که نقاشی اساسا هنری عینی نیست و فقط نمی‌تواند شامل بازنمایی چیزهایی شود که واقعی و موجودند...و ایمان دارد که شی انتزاعی به قلمرو نقاشی تعلق دارد. او با رنگ و خطوط خود به دنبال حل مناقشه بین دنیای مادی و معنوی است، به نظر می‌رسد توانسته کمی از سرو صدای مناقشه موجود در این تابلو بکاهد، شما چگونه فکر می‌کنید؟!

هوگو سیمبرگ