نادر ابراهیمی؛ جاودانه ابدی

سعیده وحیدنیا

چقدر دیر تو را به من شناساندند و چقدر دیر شناختمت، من و هم‌نسلان من. وقتی اولین بار به دنبال «بار دیگر شهری که دوست می‌داشتم» روانه کتابفروشی‌های انقلاب شدم و هیچ کجا نیافتمش، جز در انتشارات کتابهایت، باید می‌فهمیدم که قرار است عاشق و شیفته چه کسی شوم! وقتی کتاب را خریدم و خواندنش آنقدر برایم جذاب شد که کتابی را که به سختی به ۱۰۰صفحه می‌رسید، آنقدر کش دادم تا دیرتر تمام شود، باید می‌فهمیدم که چه گنجی در کشورمان است و من یا بهتر بگویم ما از آن بی‌خبر و غافلیم. چقدر دوست داشتم می‌دیدمت، وقتی در نمایشگاه اولین جایی که رفتم انتشارات کتابهایت بود و سراغ از تو گرفتم، گفتند: بهتر است به‌حمدا... تازه از بیمارستان مرخص شده. همانجا از ته دل آرزو کردم که ای کاش کاملا خوب شوی. حیف است تو نباشی، تو و قلم تو؛ اما از فردا تیتر تمامی روزنامه‌ها می‌شوی! چه سود و چه حاصل، وقتی نیستی تیتر روزنامه‌ها شوی! چرا وقتی بودی کسی بودنت را پاس نداشت؟ وقتی با یک پیام کوتاه از رفتنت و پرواز به سوی آسمان برای همیشه باخبر شدم، ناگهان ضعف تمامی پاهایم را فراگرفت، آخر چه بگویم که من کتاب‌های تو را به دوستانم هدیه دادم و تو را به هم نسلانم شناساندم، آرزو داشتم همه بدانند کیستی! چرا که قلمت همه را جادو می‌کند. «نادر ابراهیمی در گذشت» این تیتر روزنامه‌ها است. نه تو نرفته‌ای، تا وقتی کتاب‌هایت هستند، تا وقتی تمامی آثارت وجود دارند، تو نیز هستی، هرگز نخواهی رفت. نه از دل‌ها، نه از ذهن‌ها. چگونه می‌شود که نادر ابراهیمی نباشد. این عین بی‌انصافی است. تو خود گفتی: «انسان،‌ خاک را تقدیس می‌کند. انسان در خاک می‌روید چون گیاه و در خاک می‌میرد»

«... بخواب نادر دیر است. دود دیدگانت را آزار می‌دهد. دیگر نگاه هیچ کس بخار پنجره‌ات را پاک نخواهد کرد. دیگر هیچ کس از خیابان خالی کنار خانه تو نخواهد گذشت.»

«از کجا آمده‌ایم و به کجا می‌رویم؟ تو در کنار او بر سنگ نشستی و من داستانی گفتم که خنده‌ها را به اشک بدل کرد. گریستن، تنها و صمیمانه گریستن را بیاموز.»

«این تلخ‌ترین پوزخند اطاعت بود.»

«هیچ پایانی به راستی پایان نیست. در هر سرانجام، مفهوم یک آغاز نهفته است، مگر غیر از این است تو خود این را گفتی، پس بدان هیچ گاه پایانی برای تو، وجود نخواهد داشت. تا ابد در دل‌ها خواهی ماند و در ذهن‌ها زنده هستی. خواستم نامه‌ام را با بدرود به پایان برسانم، اما یادم آمد تو نرفتی. اینجایی. جاودانه‌ای. بدرود را برای کسانی به کار می‌برند که رفته باشند. اما تو که نرفته‌ای. نه، تو نخواهی رفت. هرگز.

«و این حکایت، دورترین آوازی است که از میان شب نقب می‌زند و چون بادی تند که از سفری دور آمده باشد، بر در کلبه ساحلی من می‌کوبد.»