داستان اشکنازی پیانیست و رویای خروشچف

نیکیتا خروشچف، دهقان‌زاده اهل کالینووکا، طبعی خشن و زورگو داشت و انتقامجو، مغرور و انباشته از نیرنگ‌های پست بود. تحصیلات رسمی نداشت، ذهن پرورش نیافته‌ای داشت و به همین دلیل از زندان ذهنی استالین ساخته رهایی کامل نیافت.

او نیز همانند دوست قدیمی‌اش که او را پس از مرگ مفتضح کرد، شعارهای زیبایی از بهشت سوسیالیسم می‌دهد و البته آن را با مثال‌هایی آغشته می‌کند که خواندنی است. ماجرای اشکنازی پیانیست روسی یکی از آنهاست. وقتی من رییس دولت بودم، اشکنازی پیانیست روسی با یک زن انگلیسی که در یکی از کنسرواتوارهای ما تحصیل کرده بود پیوند زناشوئی بست. آن دو صاحب فرزندی شدند و به انگلستان رفتند تا با پدر و مادر همسر انگلیسی وی دیدار کنند. کوته زمانی بعد، گرومیکو به من گزارش کرد که سفیر ما در لندن تلگرافی به این مضمون برای وزارت امور خارجه فرستاده است:

«اشکنازی به این سفارت مراجعه کرده و می‌گوید که همسرش مایل به بازگشت به شوروی نیست و چون وی را بسیار دوست دارد لذا از سفارت کسب تکلیف کرده است.»

اینک باید بگویم که من به پیانوی اشکنازی گوش فراداده بودم و هنگامی که جایزه اول مسابقه چایکوفسکی را نصیب خود کرده بود به او تبریک گفته بودم. موضوع را با رفقایم در میان گذاردم و پیشنهاد کردم: «بیایید به اشکنازی اجازه دهیم تا هر مدتی که دلش می‌خواهد می‌تواند به شوروی بازگردد. ما واقعا راه چاره‌ دیگری نداریم، زیرا اگر سماجت به خرج دهیم که همسر خود را رها کرده و به میهنش بازگردد، زیربار نخواهد رفت. او یک ضد- شوروی نیست، اما اگر او را در وضعی قرار دهیم که بین ماندن در نزد همسر خود و اطاعت از دستور دولتش یکی را برگزیند، از او یک ضد شوروی ساخته‌ایم و دیری نخواهد پائید که در دام مهاجران روسی و سایر کسانی خواهد افتاد که بر روی او کار کرده و انواع افکار ضدیت با شوروی را به خورد او خواهند داد. ما نمی‌خواهیم این اتفاق بیافتد، پس چه اشکالی دارد که وی با تابعیت روسی‌اش در لندن زندگی کند و هر وقت دلش خواست در مسکو کنسرت بدهد یا به اینجا بازگردد؟ از این موضوع گذشته، او یک موسیقی‌دان است شغل آزاد دارد». همگی با نظر من موافقت کردند و این پیشنهاد پذیرفته شد.

این روزها، غالبا به رادیو گوش می‌دهم. رادیو دوست همیشگی من است و حتی وقتی برای قدم زدن از خانه بیرون می‌روم رادیوی خود را نیز همراه می‌برم، چون هم از برنامه‌های آن لذت می‌برم و هم برآگاهیم می‌افزاید. موسیقی و ترانه‌های فولکلوریک را بسیار دوست دارم و موسیقی مدرن را هم می‌پسندم. اما باید اعتراف کنم که آدمی به سن و سال من، علاقه بیشتری به چیزهایی دارد که جزئی از جوانیش بوده‌اند. اکثر برنامه‌های رادیو نسبتا خوب هستند لیکن وجود آشغال هوا را آلوده می‌کند. وقتی پیچ رادیو را بازمی‌کنم و می‌شنوم که اعلام می‌کند اشکنازی برای دادن یک به کنسرت به مسکو آمده است، شادمانی زیادی به من دست می‌دهد. خوشحالم از این که توانستیم نام شایسته او را به عنوان یک پیانیست بزرگ و نیز زندگی خانوادگی‌اش را حفظ کنیم. شاید در آینده اشکنازی و همسرش مایل به بازگشت به شوروی و اقامت همیشگی در مسکو شوند. شاید هم در لندن بمانند؛ من این امکان را نادیده نمی‌گیرم. در این صورت، اجازه دهیم هر جا که دلشان می‌خواهد زندگی کنند. فکر می‌کنم موقع آن رسیده است که به هر شهروند روسی همین فرصت را بدهیم. نمی‌توانم باور کنم که با سپری شدن پنجاه سال از تاسیس دولت شوروی، ما همچنان درهای این بهشت را با قفل و کلید نگاهداریم.

ما کمونیست‌ها معتقدیم که کاپیتالیسم جهنمی است که در آن رنجبران محکوم به بردگی هستند. ما سوسیالیسم را می‌سازیم و در بسیاری از زمینه‌ها موفق‌ بوده‌ایم و در آینده نیز کامیاب خواهیم. بود شیوه زندگی ما

- بی‌تردید- مترقی‌ترین شیوه در جهان بوده و اکنون در مرحله تحول انسانیت است، اگر بخواهیم به زبان کتاب مقدس سخن گوییم، شیوه زندگی‌ ما همان بهشتی است که در انجیل به ابنای بشر وعده داده شده است؛ البته نه آن چنان بهشتی که در صور می‌دمند و اگر بخواهید غذا بخورید کافی است که دهانتان را باز کنید تا غذا داخل آن شود. نه، ما چنین بهشتی نداریم- دست کم تا به حال- و به درستی نمی‌دانم که آیا آن را خواهیم داشت یا خیر. اما براساس اصل نسبیت و نسبی بودن امور، شیوه زندگی ما در مقایسه با دنیای سرمایه‌داری، یک دستاورد بزرگ است. ما دستاوردهای زیادی داشته‌ایم و شرایط دستاوردهای بزرگ‌تر را پدید آورده‌ایم.

بنابر این، چرا ما باید کارهای متضاد انجام دهیم؟ چرا باید یک زندگی خوب برای مردم کشورمان فراهم سازیم و سپس هفت قفل بر در مرزهایمان بزنیم؟ گه‌گاه شهروندان ما با لحن مسخره‌ای می‌گویند: « پس شما با یک چماق ما را به بهشت می‌برید، عجبا!!». موقعی که سیاست اشتراکی کردن اجباری و سایر اقدامات مشابه در جریان بود، مردم همین گلایه‌ها را سر می‌دادند. فکر می‌کنم وقت آن رسیده است که به دنیا نشان دهیم مردم ما آزاد هستند؛ با میل خود کار می‌کنند، سوسیالیسم را می‌سازند چون به آن اعتقاد راسخ دارند و نه به این خاطر که راه چاره دیگری ندارند.

تردید ندارم که هم از لحاظ عملی و هم از جهت نظری، از هر دو جنبه برای ما مقدور است که مرزهایمان را باز کنیم. اگر مقدور نباشد، پس آزادی در کار نیست؟ بسیار خوب، می‌دانم برخی از افراد دلیل تراشی خواهند کرد: « نگاه کن، ما یک جامعه دارای ساختار طبقه‌ای هستیم و نمی‌توانیم اجازه دهیم که دشمنان طبقه کارگر آزادانه به آنجا رفت و آمد کنند». افراد اندیشمند می‌دانند که این گفته مربوط به یک دوره از بقای ما بود؛ ما پنجاه سال پیش طبقات دشمن را از بین بردیم و هر استدلالی که عنوان کننده طیف دشمنان طبقه کارگر در داخل اتحاد شوروی باشد، استدلال ابلهان است.