خواندنیهای تاریخ
وقتی پادشاه محتکر میشود!
در اواخر جنگ جهانی اول، ایران دچار قحطی شد و ضایعات ناشی از این قحطی به جایی رسید که در پایتخت همه روزه عدهای پیر و جوان از گرسنگی تلف میشدند.
احمد شاه قاجار
در اواخر جنگ جهانی اول، ایران دچار قحطی شد و ضایعات ناشی از این قحطی به جایی رسید که در پایتخت همه روزه عدهای پیر و جوان از گرسنگی تلف میشدند. راجع به شدت این قحطی مرحوم میرزا خلیل خان ثقفی (اعلمالدوله) طبیب دربار سلطنتی شرحی بسیار موثق در خاطرات پراکنده خود تحت عنوان «مقالات گوناگون» آورده است که عینا در اینجا نقل میشود:
از یکی از گذرگاههای تهران عبور میکردم. به بازارچه خرابهای رسیدم که در آنجا دکان دمپختپزی بود. روبهروی آن دکان دو نفر پشت به دیوار ایستاده بودند. یکی از آنها پیرزنی بود صغیرالجثه و دیگری زنی جوان و بلندقامت. پیرزن که صورتش باز بود و کاسه گلینی در دست داشت، گریهکنان گفت: ای آقا، به من و این دختر بدبختم رحم کنید! یک چارک از این دمپخت خریده و به ما بدهید. مدتی است که هیچکدام غذا نخوردهایم و نزدیک است که از گرسنگی هلاک شویم.
من گفتم: قیمت یک چارک دمپخت چقدر است تا هر قدر پولش بشود بدهم خودتان بخرید.
گفت: نه آقا، شما بخرید و به ما بدهید. چون ما زن هستیم و فروشنده ممکن است دمپخت را کم کشیده و مغبونمان نماید.من یک چارک دمپخت خریده و در کاسه آنها ریختم. آنها همانجا مشغول خوردن شدند و به طوری سریع این کار را انجام دادند که من هنوز فکر خود را درباره وضع آنها تمام نکرده دیدم که دمپخت را تمام کردند. گفتم: اگر سیر نشدید یک چارک دیگر برایتان بخرم.
گفتند: آری، بخرید و مرحمت کنید. خداوند به شما اجر خیر بدهد و سایهتان را از سر اهل و عیالتان کم نکند.
از آنجا گذشتم و رسیدم به گذر تقی خان. در گذر تقی خان یکی دکان شیر برنج فروشی بود که شاید حالا هم باشد. در روی بساط یک مجمعه بزرگ شیربرنج بود که تقریبا ثلثی از آن فروخته شده بود و یک کاسه شیره با بشقابهای خالی و چند عدد قاشق نیز بر روی بساط گذاشته بودند. من از وسط کوچه رو به بالا حرکت میکردم و نزدیک بود به محاذات دکان برسم که ناگهان در طرف مقابلم چشمم به دختری افتاد که در کنار دیوار ایستاده و چشم به من دوخته بود. دفعتا نگاهش از سوی من برگشت و به بساط شیربرنج فروشی افتاد. آن دختر شش هفت سال بیشتر نداشت. لباسها و چادر نمازش پارهپاره بود و چشمان و ابروانش سیاه و با وجود آن اندام لاغر و چهره زرد که تقریبا به رنگ کاه درآمده بود، بسیار خوشگل و زیبا بود.
همین که نگاهش به شیربرنج افتاد لرزش شدیدی در تمام اندامش پدیدار گشت و دستهای خود را به حال التماس به جانب من و دکان شیربرنج فروشی که هر دو در یک امتداد قرار گرفته بودیم دراز کرد و خواست اشارهکنان چیزی بگوید؛ اما قوت و طاقتش تمام شد و در حالیکه صدای نامفهومی شبیه به ناله از سینهاش بیرون میآمد، به روی زمین افتاد و ضعف کرد. من فورا به صاحب دکان دستور دادم که یک بشقاب شیربرنج که رویش شیره هم ریخته بود آورد و چند قاشقی به آن دختر خورانیدم. پس از اینکه اندکی حالش به جا آمد و توانست حرف بزند، گفت: دیگر نمیخورم. باقی این شیربرنج را بدهید ببرم برای مادرم تا او بخورد و مثل پدرم از گرسنگی نمیرد.
نخستوزیر ایران در این تاریخ مرحوم مستوفیالممالک بود. وی با تمام قوای حکومتی که در اختیار داشت میکوشید تا جلوی محتکران بیمروت پایتخت را سد کند و برای انجام این منظور حتی حاضر شده بود که اجناس موجود در انبارهای آنها را عادلانه بخرد و در دسترس مردم گرسنه تهران بگذارد.
از کسانی که مقدار زیادی گندم و جو انبار کرده بودند خود احمدشاه بود. نخستوزیر آماده بود گندم و جوی احتکاری شاه را به سود مناسب خریداری کند، ولی احمدشاه زیر بار نمیرفت و میگفت به هیچوجه قیمتی کمتر از قیمت پرداخت شده به سایر محتکران پایتخت قبول نخواهد کرد. سرانجام مرحوم مستوفیالممالک به مرحوم ارباب کیخسرو شاهرخ که در آن تاریخ از طرف دولت مامور خرید آرد و غله برای دکانهای نانوایی پایتخت بود، ماموریت داد شاه را ملاقات و موجودی انبار او را به هر نحو که شده است خریداری کند.
میان احمدشاه و ارباب کیخسرو چندین ملاقات متوالی برای انجام این معامله صورت گرفت و شاه مثل یک بارفروش حسابی ساعتها برای گران فروختن جنس خود چانه زد. سرانجام شاهرخ عصبانی شد و به شهریار محتکر گفت: اعلیحضرتا، آن روزی را که تازه به سن قانونی سلطنت رسیده و برای ادای سوگند به مجلس شورای ملی تشریف آورده بودید به خاطر دارید؟
شاه جواب مثبت داد. شاهرخ با کمال احترام به عرض رسانید: پس بدانید همان روز پس از انجام مراسم سوگند خوردن و پس از آنکه خداوند قادر متعال را گواه گرفتید که همیشه حافظ حقوق و آسایش ملت ایران باشید، پیشانی مبارکتان به شدت عرق کرد، به طوری که دستمالی از جیب درآورده و عرق پیشانی خود را با آن دستمال پاک کردید.
هنگام ترک جلسه فراموش کردید آن دستمال را با خود ببرید و روی میز خطابه جا گذاشتید و ما همان دستمال شاهانه را به یاد آن روز تاریخی کماکان در اداره کارپردازی نگاه داشتهایم. اعلیحضرتا، آیا مفهوم سوگند آن روز اعلیحضرت همین است که مردم تهران امروز از گرسنگی در کوی و بر زنها بیفتند و بمیرند، در حالیکه انبارهای سلطنتی از آذوقه و مایحتاج آنها پر باشد؟
ولی این یادآوری عبرتانگیز بدبختانه تاثیری در وجود احمدشاه نبخشید، به طوری که شاهرخ ناچار شد موجودی انبار سلطنتی را همانطور که دلخواه احمدشاه بود، بخرد و پول آن را بپردازد.
ارسال نظر