اوضاع سیاسی - اجتماعی ایران در دهه ۱۳۴۰- بخش دوم
موانع جذب طبقه متوسط به رژیم پهلوی
* این مطلب برگرفته از موسسه مطالعات و تدوین تاریخ معاصر ایران است
وقوع قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲، محمدرضا پهلوی را که همواره سودای «کسب قدرت مطلقه» را در سر میپروراند سراسیمه ساخت و وی را به سوی کسب این قدرت تشویق کرد. حکومت پهلوی بعد از آن که به این نتیجه رسید که نوسازی و احیای سنتهای شاهی و ناسیونالیسم غیرمذهبی با حضور رهبران مذهبی غیرممکن خواهد بود، رو به راهکاری آورد که فضای سیاسی جامعه را بسته کند و تحتفرمان شاه درآورد.
* این مطلب برگرفته از موسسه مطالعات و تدوین تاریخ معاصر ایران است بزرگ مالکان و به خصوص سران عشایر همچنین دلایل کافی برای مقاومت در برابر اصلاحات شاه داشتند. اجرای اصلاحات شاهانه آمریکایی، طبقه تاجران، بازاریان و پیشهوران را که پایگاه و متحد دیرین و سنتی آنان بودند، به لحاظ اقتصادی به شدت ضعیف میکرد. سرمایهداری وابسته مدرن صنعتی، تجاری و مالی، تاجران سنتی بازار و پیشهوران را به حاشیه میراند. با میدان دادن به مداخلههای گسترده خارجیان در اقتصاد کشور، سیاست، فرهنگ و هویت دینی جامعه نیز مورد هجوم قرار میگرفت، استقلال ملی و فرهنگی کشور مخدوش میگشت، قوانینی مغایر با موازین احکام فقهی تصویب و اجرا میشد و موقوفات، حوزهها و مدارس علوم دینی در کنترل دولت درمیآمدند. علاوه بر این، روحانیان از دیرباز با استبداد شاهان سر ناسازگاری داشتند. سومین نیروی مخالف اصلاحات شاهانه ـ آمریکایی در میان جامعه، روشنفکران و دانشجویان بودند.
این مخالفتها موجب شد که طی سه سال نخست دهه ۱۳۴۰؛ یعنی سالهای ۱۳۴۳-۱۳۴۱، سه بحران عظیم رژیم محمدرضا را دچار آشفتگی کند. این سه بحران، مساله انجمنهای ایالتی و ولایتی، انقلاب سفید و کاپیتولاسیون بودند که باعث شدند نیروهای مذهبی به رهبری امامخمینی(ره) با شاه و رژیم او به فاز مبارزه علنی گام گذارند.
مهمترین بحرانی که شاه را سراسیمه ساخت و اعتقاد او را به «کسب قدرت مطلقه» مضاعف گردانید، قیام عمومی ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ بود. این حرکت، حکومت را به این جمعبندی رساند که نوسازی و احیای سنتهای شاهنشاهی و ناسیونالیسم غیرمذهبی، با وجود و حضور رهبران مذهبی، بهویژه با حضور اشخاصی نظیر امامخمینی(ره) ممکن نخواهد بود. از این رو رژیم پس از شدت عمل در برابر قیام پانزدهم خرداد که به کشتار وسیع مردم و سرکوبی روحانیان منجر شد، رهبران اصلی نهضت، به ویژه حضرت امام(ره) را دستگیر، زندانی و محصور گردانید و چاره کار را در این دید که فضای سیاسی جامعه بسته و تحت فرمان شاه باشد. رفتار سیاسی رژیم، در این سالها، بر اعمال شدت و خشونت مبتنی بود و از این زمان به بعد تمام کارگزاران رژیم پهلوی به عاملان سیاستی تبدیل شدند که در آن فقط شاه آمر و تصمیمگیرنده بود.
عوامل مختلفی این سیاست را تقویت میکرد. درباریان چاپلوس، درآمدهای نفتی و ارتش مطیع سه عامل اصلی تقویت این رویکرد بودند. درباریانی چون اسدالله علم، جمشید آموزگار و هویدا و نیز منوچهر اقبال خود را فدایی، نوکر، غلام خانهزاد و چاکر جاننثار شاه میدانستند. نوع حکومتی که مطلوب شاه و این درباریان بود، «مانند بیشتر کشورهای جهان سوم، بر چهار رکن اساسی اتکا داشت: وحدت، وفاداری، انضباط و اطاعت. در چنین فضایی اقتدارطلبی برای سرپا نگهداشتن ارکان کشور ضروری شمرده میشد و شرکت دادن دیگران در قدرت، نسخهای برای از هم فروپاشیدن کشور تلقی میگردید.» مطابق این تلقی، هر سه رکن مشروطیت (مقننه، مجریه و قضائیه) باید تحت رهبری شاه فعالیت میکردند و لذا از همین ایام، کیش تازه شخصیتپرستی توسط درباریان چاپلوس، پارلمان سربهراه، مطبوعاتی که دوباره به سانسور کشیده شده بودند و نیز ارتش دستپرورده، فنسالار و مطیع، رواج یافت. در این دوره، وجود سازمانها، نهادها و اشخاص، به اراده شاه وابسته بود و همهچیز در قصد و تصمیم او خلاصه میشد.
انقلاب سفید شاه که اصول ششگانه آن در بهمنماه ۱۳۴۱ به رفراندوم گذاشته شد، وی را متقاعد ساخت که یکی از رهبران محبوب جهان است! وی میپنداشت از طریق اصلاحات آرام و از بالا (انقلاب سفید) خواهد توانست مردم را به سمت تجدد سوق دهد و تبعا خود وی نیز هرچه بیشتر مورد علاقه مردم قرار خواهد گرفت. علاوه بر این، او به این باور غلط رسیده بود که «پیوند روحی خاصی که با ملت دارد، در بالاترین حدی است که میتواند در این کشور وجود داشته باشد.» به اعتقاد ماروین زونیس، «شاه از چهار پایگاه قدرت روانی که تحکم و فرمانروایی را برای او تمهید میساخت، بهره میبرد: اول این باور که مردم او را میستایند؛ دوم، مستظهر به حمایت الهی بود؛ سوم، زعم او به ادغام روانی با دیگران و چهارم پشتیبانی آمریکا از او.» درباره مورد اخیر میتوان به ستایش لیندون جانسون، معاون جاناف کندی، رییسجمهوری وقت آمریکا که در سفر خود به تهران در سال ۱۳۴۱ در وصف شاه مطرح ساخت، اشاره کرد که از شاه به عنوان «یکی از رهبران قدرتمند ضدکمونیسم جهان سوم و متحد مورد اعتماد ایالات متحده» یاد کرده بود.
مواردی که ذکر آن رفت، به خوبی نمایان میسازد که چرا و چگونه شاه به سمت استبداد و ایجاد خفقان و سرکوب حرکت نمود. در حقیقت جرات رژیم برای دور ساختن امامخمینی(ره) از ایران، ایجاد جو خفقان و وحشت عمومی، سرکوب اعتراضات و مبارزات و مخالفتها، تقویت ساواک، ساختن ارتش مدرن و مطیع، درآمدهای نفتی و ایجاد اعتماد میان آمریکا و ایران و از همه مهمتر و اساسیتر، جا انداختن این تفکر که شاه سایه خدا است و اوامر ملوکانهاش باید مطاع باشد، همگی بستری را فراهم ساختند تا رژیم در دهه ۱۳۴۰ خود را در اوج قدرت و شوکت ببیند و حتی آمریکا نیز به این باور برسد که شاه واقعا از چنین جایگاهی برخوردار شده است.
شاه از دهه ۱۳۴۰ به بعد، برنامههای بلندپروازانهای اجرا نمود. ناکامیها، مخالفتها و موانع، هیچکدام مانع او در تعقیب سیاست عظمتطلبانهاش نبودند. او همواره به دنبال عملی کردن این تز بود که بارها بر آن تاکید میکرد: «باید مشعل را به دست گرفت و به سنتهای ایرانی تکیه کرد و جامعهای بر پایه اصول شاهنشاهی، ملی، انسانگرایی و دموکراتیک بنا کرد که به ایران اجازه میدهد بهزودی همپایه کشورهای اروپایی و الگوی سراسر جهان گردد.»
در واقع شاه به نوسازی ساختار اجتماعی و اقتصادی فکر میکرد و اگر از دموکراسی، در دهههای ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰ سخن به میان میآورد، منظور او فقط دموکراسی اقتصادی یا به عبارت بهتر دموکراسی شاهنشاهی بود. وی آزادی را در فضای دهه ۱۳۴۰ و ۱۳۵۰، عامل هرج و مرج و آشفتگی میدانست و تاکید میکرد: «برای شخصی که در فقر غوطه میخورد، آزادیهای سیاسی تنها دارای یک ارزش تزئینی است.» یرواند آبراهامیان، نویسنده کتاب «ایران بین دو انقلاب»، درباره این رویکرد شاه و ملاحظات بنیادی او چنین نوشته است: «اگرچه شاه به نوسازی ساختار اجتماعی- اقتصادی کمک کرد، برای ایجاد نظام سیاسی، یعنی امکان دادن به تشکیل گروههای فشار، باز کردن عرصه سیاست به روی نیروهای مختلف اجتماعی، ایجاد پیوند بین رژیم و طبقات جدید، حفظ پیوندهای موجود بین رژیم و طبقات قدیم و گسترشدادن پایگاه اجتماعی سلطنت که بههرحال عمدتا به سبب کودتای نظامی ۱۳۳۲ به حیات خود ادامه داد، چندان کاری انجام نداد.»
استبداد و خودکامگی شاه، اقدامات سرکوبگرانه و سیاستهای ضد استقلال و توسعه فساد و افزایش شکاف طبقاتی، همه مانع از جذب طبقه متوسط جدید به رژیم و برنامه اصلاحات شد، جز قشر کوچکی از مدیران درجه اول سیاسی و اقتصادی و صاحبان موسسههای جدید مالی و تولیدی که آنان هم سرانجام نتوانستند نارضایتی خود را از خودکامگی شاه و مداخلهها و تجاوزهای درباریان پنهان کنند. در نتیجه برنامههای اصلاحات رژیم، بیش از آنکه بر دوستان و وفاداران به شاه و حکومت وی بیفزاید، بر اقتدار دشمنان وی افزود.
ارسال نظر