تاریخ ایران -مشاهدات آنا هارناک در ایران - ۶
بازگشت به آلمان از راه تبریز - مسکو
قزاقهای ایرانی. درشکهها را نگه میدارند. مردها از درشکهها میپرند به بیرون و میان آنها و قزاقها مشاجره درمیگیرد. تیراندازی میشود و زنها و بچهها جیغ میکشند...
عکس:جلفا
قزاقهای ایرانی. درشکهها را نگه میدارند. مردها از درشکهها میپرند به بیرون و میان آنها و قزاقها مشاجره درمیگیرد. تیراندازی میشود و زنها و بچهها جیغ میکشند... قزاقها از اورلوف، سرکنسول روس، دستور دارند که ما را به تبریز برگردانند. نامههایی که والی ایرانی آذربایجان نوشته بود، تاثیری در آنها نمیکند. پیشنهاد پرداخت پول - پول زیاد- هم در آنها تاثیری ندارد. ما بایستی برگردیم. من خودم کم مانده بود از حال بروم. هیجانهای زیاد روزهای اخیر مرا از پا درمیآورد. بعد تب شروع شد. تبی که مدتها گرفتارش بودم. وقتی که در راههای پرشیب ناچار از پیادهروی بودیم، قادر به کشیدن خودم نبودم.
برای مدتی مطمئن نبودیم که مهاجمان سربازهای ایرانی هستند یا دزدهای گردنهگیر. آنها ما را وادار کردند در دهکدهای که در نزدیکی بود نگه داریم و دنبال جا باشیم. بیشتر جاها فقط طویله بود. ما با خانواده ز - داروفروش - در یک کلبه فلاکتزده منزل کردیم. خوشبختانه هوا خوب بود و میتوانستیم برای مدت زیادی در بیرون از کلبه باشیم. میزان یاس ما قابلتوصیف نیست. هر کس در صورت رنگ پریده دیگری کلمه «سیبری» را میدید. حقیقت این بود که ما از حالا به بعد زندانی بودیم و زندانی ماندیم، تا اینکه بالاخره پس از چهار هفته منطقه تحتنفوذ روسها را پشتسر گذاشتم، اما افسوس و افسوس، نه همه ما.
به این ترتیب، راه رفته را بازگشتیم، هفتم نوامبر دوباره شب را در حاجیآقا، شب پناه قبلیمان به سر بردیم. وقتی که وارد حاجیآقا شدیم، میزبانمان منتظر ما بود. روز بعد راهی گردنه شبلی که اینک مملو از برف بود شدیم. در راههای پرشیب و یخزده هر لحظه خطر لغزیدن میرفت. بعد برف تبدیل به باران شد. هوای بسیار بدی که به توصیف نمیگنجد. وضع مادران بچههای کوچک بیشتر از دیگران تاسفانگیز بود. در راههایی که آدم به تنهایی نمیتوانست پیش برود، این مادرها ناگزیر از حمل بچهها بودند. این بار در باسمنج مهمان یک خانواده متمول شدیم و اتاق بزرگ و راحتی در اختیارمان گذاشته شد و روز بعد، نهم نوامبر، دوباره در تبریز بودیم.
ما مجبور بودیم تقریبا از وسط شهر از میان کوچههای تنگ بازار حرکت کنیم، اما هرگز فراموش نخواهیم کرد که مردم شهر با چه سکوت پرترسی از ما استقبال کردند و با این استقبال به نابهسامانی ما احترام گذاشتند. در بازارهای مشرقزمین مغازهها همیشه باز هستند. در حالی که ردیف درشکههای ما از جلوی مغازهها میگذشت، مردم جلوی مغازهها ایستاده بودند و به ما راه میدادند. راه به صورت دالانی از آدم درآمده بود. هیچ کس از بدبختی ما شاد نبود. ما میدانستیم که مسلمانها - اگر هم جرات نشان دادن دوستی خود را ندارند - ما را دوست دارند.
بعد ما را مثل زندانیها بین دو هتل تقسیم کردند و فقط چند نفری که دلیل قانعکنندهای داشتند، توانستند بیرون بروند. نهتنها بچههای ارمنی و دوستان و آشنایانم، بلکه کنسول لیتن و دوستان آمریکاییام را هم ندیدم. فقط توانستم به این و آن، با نامه و به وسیله خدمتکاران ارمنی هتل سلام برسانم.
در میان ما چند نفری بودند که از موسیقی سر رشته داشتند. کیلیش نانوا سیتار میزد، آقایان ی و ف گیتار یا ماندولین میزدند و خانم ف آواز میخواند و به این ترتیب شب اولی را که در هتل بودیم، با وجود وضع اسفبارمان، یک کنسرت درست و حسابی آلمانی داشتیم. لابد روسها از اینکه ما کنسرت داشتم به شگفت بودند. ظاهرا کسی از این بابت از دست ما عصبانی نشد.
آقای پادوک هم آمد و من این بار توانستم در جواب ?How do you do پاسخی بدهم که کمتر از پیش او را قانع میکرد.
این بار از طرف سرکنسول روس که ما را در ید قدرت خود داشت، دستور داده شد که از طریق روسیه، فنلاند و سوئد به آلمان برویم. به طوری که با تاکید به ما گفتند، هزینه این سفر با تاج و تخت خواهد بود.
روز یازدهم نوامبر، در حالی که هرکدام از ما گذرنامهای از اورلوف، سرکنسول روس، در دست داشت و در این گذرنامهها سفر بدون مانع ما از طریق روسیه تضمین شده بود، برای دومین بار تبریز را ترک کردیم.
در سفر به طرف جلفا که دو روز طول کشید، هوا گرفته و سرد و بارانی بود. من از تبریز، خانم ف جوان و گرته، بچه هشت ماهه نازنینش را، در زیر چتر حمایت خودم داشتم. چون کمی پیش از حرکت ما، خبر مرگ شوهر او به تبریز رسیده بود و من میخواستم مانع از آن بشوم که او به خاطر بیاحتیاطی دیگران، از مرگ شوهرش مطلع شود. خانم ف رختها را در تبریز شسته بود، اما آنها را خشک نشده جمع کرده بود. از این رو از صاحب قهوهخانه خواستم که برای ما طنابی ببندد. بعد لباسها را آویزان کردیم. سپس دو تا تخت سفری زدیم، از چمدانی به جای میز استفاده کردیم، روی میز را چیدیم و سماور را آوردیم. به این ترتیب خیلی راحت بودیم. قزاقها مزاحمتی برایمان فراهم نکردند.
ارسال نظر