عالی نسب ازنگاه محمدرضا حکیمی‌ -1

عالی نسب

مصطفی عالی‌نسب، مشاور ارشد اقتصادی میرحسین موسوی در سال‌های نخست‌وزیری او بود. عالی‌نسب در این دوران پرالتهاب، به نخست‌وزیر کمک می‌کرد تا شرایط اقتصاد جنگی به بهترین وجه مدیریت شود. آنچه می‌خوانید بخشی از نوشته محمدرضا حکیم درباره عالی‌نسب است.

مطلبی که در زیر می‌آید، گفت‌وگویی است که بیش از ۲۰ ماه پیش، در آخرین روزهای سال ۸۶ با استاد علامه محمدرضاحکیمی‌انجام شد و سال گذشته، اوایل تیرماه، مقارن با سومین سال درگذشت مرحوم سید‌مصطفی عالی‌نسب به چاپ رسید. چهار دهه پیش که زلزله‌ای مهیب و اندوهبار در بویین‌زهرا روی داد، صرف‌نظر از آن فاجعه‌ سهمگینی که روی داد و به حیات چندین هزار انسان پایان بخشید و در میان اندوهان گسترده‌ همه‌ کسانی که به نحوی از آن اطلاع یافتند، عمل انسان‌دوستانه‌ یک قهرمان در جمع‌آوری کمک‌های مردم به نفع زلزله‌زدگان بازتابی فراوان یافت و در کارنامه‌ اخلاقی وی به زیبایی و درستی ثبت شد. آن قهرمان، جهان پهلوان غلامرضا تختی بود که ورزش و قهرمانی را با اخلاقی انسانی ـ که در مروت تجلی می‌یابد ـ همراه کرده بود و علاوه بر جوانی و مردی، جوانمرد بود.

درست در همان زمان و در همان حادثه، اتفاقی دیگر روی داد که کسی از آن مطلع نشد و آن تجلی عاطفه‌ مردی اقتصادی بود که درست در اولین لحظه‌های وقوع سانحه، پیش از آن که گروه‌ها خود را به آنجا برسانند، به تنهایی عزم رفتن و حضور در کوران حادثه می‌نماید، با همتی بزرگ و عشقی انسانی و اسباب و لوازمی‌که یک انسان می‌تواند داشته باشد و با خود همراه ببرد. او کسی نبود جز سیدمصطفی عالی‌نسب؛ اما از این حادثه اکنون مردی خبر دارد که بی‌گمان راوی حقیقت‌هاست. صورت عالی‌نسب را کم نیستند کسانی که می‌شناسند، اما سیرت او را افراد زیادی نشناختند. استاد محمدرضا حکیمی، نویسنده‌ «الحیاه» و هرآنچه به تفکر الحیاتی مربوط می‌گردد، از شناسندگان سیدمصطفی عالی‌نسب است و نه تنها آشنا با او.‌

سال‌ها پیش از آنکه مرحوم عالی‌نسب از دنیا برود، استاد حکیمی‌روزی از عالی‌نسب سخن گفت. این امر، از کسی که هرگز در باب کسی سخن سلبی و ایجابی نمی‌گوید در حق کسی که هنوز در قید حیات بود، برایم شگفتی‌آفرین بود. اما شگفت‌تر از این، مطالبی بود که می‌گفت؛ مردی با روحیاتی سرشار از انسان‌مداری و قلبی به بزرگی محبت‌های بیکران. روایت شدن عالی‌نسب از زبان مردی که همه می‌دانند سخن به گزاف نمی‌گشاید، کافی بود تا شک نکنم که: عالی‌نسب از پدیده‌های پرارزش روزگار ماست و شاید هم پدیده‌ای نادر و کم‌پیدا.‌

زمان گذشت و من هر چه از استاد حکیمی‌درخصوص عالی‌نسب شنیده بودم، به خاطر داشتم. درست در بحبوحه‌ انتخابات نهم ریاست جمهوری، آن سید بزرگوار پس از یک دوره‌ جانکاه بیماری رخت از هستی برکشید. هنوز خبر رسما‌ اعلام نشده بود که دوستی از طرف استاد حکیمی‌پیغام آورد که:« زود و هرچه زودتر خودت را به منزل استاد برسان!» وقتی به منزل استاد رفتم، خبر ارتحال ایشان را به من داد و خواست همه‌ روزنامه‌ها، نشریات و اخباری را که درباره‌ زندگی و مرگ آن مرحوم منتشر می‌شود، تهیه کنم و با نیت ادای دین به مردی که به اسلام و ایران و انسان خدمت کرده است، به فکر تالیف یک یادنامه یا کتابی باشم که از قوت تألیف و استناد علمی‌برخوردار باشد.‌

آنچه از مطالب منتشرشده جمع‌آوری کردم، علاوه بر تکراری بودن، فاقد هر نوع عمق و اتقان بود و از اظهار تأسف فراتر نمی‌رفت.‌چند سال دیگر گذشت. روز بیست‌وسوم رمضان سال پیش به حضور استاد حکیمی ‌رفتم. با اینکه چند سال گذشته بود، باز از عالی‌نسب سخن گفت و پرسیدند که چه کرده‌ام پیش از آنکه جوابم قانعش کند، برخاست و از میان قفسه کتاب‌های خویش پاکتی را آورد که روی آن نوشته شده بود: مطالب مرحوم عالی‌نسب. دیدم تمام آنچه را که می‌شد از بریده‌های روزنامه‌ها جمع کرد، جمع کرده‌اند. خود همین اهتمام، جای تردید باقی نمی‌گذاشت که: استاد حکیمی‌ در خصوص عالی‌نسب دغدغه‌ای دارد که رهایش نمی‌کند و فکرش را مشغول کرده است. در میان آنچه آن روز استاد در اختیار من گذاشت، مجله‌ای نسبتا پرحجم وجود داشت که در آن با جمعی مصاحبه شده بود، جز محمدرضا حکیمی‌که بالطبع به ایشان دسترسی نداشته‌اند، یا کیفیت شناخت ایشان را از عالی‌نسب نمی‌دانسته‌اند.‌استاد از من خواست علاوه بر استفاده از تک‌تک گفتارهای آن مجله، با مصاحبه‌شونده‌های آن مجله مجددا و کسانی دیگر نیز گفت‌وگو کنم و کتابی تالیف کنم. پیشنهاد کردم با خود استاد در این زمینه گفت‌وگویی داشته باشم، اما حال عمومی‌شان برای گفت‌وگو مساعد نبود. کاری که باید می‌کردم، این بود که قول این کار را بگیرم و منتظر روزی باشم که این اتفاق بیفتد.‌

آنچه پیش روی دارید، گفتارهایی است عمیق و پرمعنا از ناحیه‌ دوستی همچون حکیمی‌در حق دوستی همچون عالی‌نسب. چیزی به این گفتار نمی‌افزایم، جز یک امید. امید که در میان لایه‌های انبوه گفتارهایی که از حنجره‌ اصوات برمی‌خیزد و در گوش‌ها می‌نشیند، گفتارهایی که چونان چشمه از دل برمی‌خیزد، بیش و بیشتر شود و مهمتر از آن: افزون باد صبحگاهانی که سپیده‌هایی از جنس مهر، محبت، انسانیت، مردی و حقیقت دوستی را به ارمغان می‌آورند. همین و بس! این کمترین کوچکتر از آن است که در باب استاد حکیمی ‌سخن بگوید و استاد حکیمی ‌بسیار بزرگ‌تر از آنکه کسی چون من درخصوص او قلم را به گفتار وادارد. در این میان آنچه شنیدنی است، روایت مردی است که حکیمی ‌روایت او را به مثابه‌ یک تکلیف چندین سال است که بر دوش می‌کشد و به زبان می‌آورد. نمی‌دانم که آیا این گفت‌وگو خواهد توانست اندکی از بار این تکلیف مقدس را از دوش یک انسان بردارد یا نه!؟