گمشده «سرمایه در قرن ۲۱»
ریکاردوها سمن استاد اقتصاد دانشگاه هاروارد مترجم: سمانه فیاضی چارچوبهای نظری فوقالعادهاند، چراکه به ما این فرصت را میدهند تا جنبههای اساسی یک جهان پیچیده را از منظری سادهتر دریابیم؛ درست مانند آنچه نقشهها به ما ارائه میدهند. اما همانند نقشهها، این چارچوبها نیز تنها برای موضوعی خاص طراحی شدهاند. بهعنوان مثال، نقشههای راه از شرایط ترافیکی فعلی یا تعمیرات و بهروزرسانیهای فراهم شده در بزرگراهها، اطلاعاتی به شما ارائه نمیدهند. یک راه مفید برای درک اقتصاد جهانی، چارچوب ظریف ارائه شده توسط توماس پیکتی در کتاب مشهورش «سرمایه در قرن بیستویکم» است. پیکتی، جهان را به دو ماهیت سرمایه و کار تقسیم کرده است. هر دو ماهیت در تولید مورد استفاده قرار میگیرند و در درآمد سهیم هستند.
تفاوت اصلی بین مفاهیم ذکر شده این است که سرمایه عنصری است که میتوان آن را خرید، صاحب شد و فروخت و در واقع، بدون هیچ محدودیتی روی هم انباشت، همانطور که ثروتمندان این کار را میکنند. کار، استفاده از یک ظرفیت فردی است که میتوان در ازای آن دستمزد اعطا کرد، اما از آنجایی که دوران بردگی پایان یافته است، دیگران نمیتوانند مالک آن شوند. سرمایه دو خصوصیت جالب توجه دارد. اول اینکه، ارزش آن به وسیله درآمدی که درآینده حاصل خواهد کرد، تعیین میشود. اگر یک قطعه زمین دو بار محصول دهد، ارزش آن بهطور طبیعی دو برابر خواهد شد.
این وضعیت بیان میکند که در حالت تعادل، همه سرمایهها بازگشت معدل ریسک (نسبت بازگشت سرمایه مورد انتظار به سرمایه اولیه) یکسانی در پی دارند که پیکتی آن را ۴ تا ۵ درصد در سال برآورد کرده است. خصوصیت جالب دیگر سرمایه این است که به واسطه پسانداز کردن روی هم انباشته میشود. یک شخص یا کشور که ۱۰۰ واحد از درآمد را پسانداز میکند احتمالا میتواند تا ابد، درآمد سالانهای تقریبا برابر با ۴ تا ۵ واحد داشته باشد. بر این اساس، به سادگی مشخص است که اگر سرمایه بهطور کامل مجددا سرمایهگذاری میشد و اقتصاد کمتر از ۴ تا ۵ درصد رشد میکرد، سرمایه و سهم آن از درآمد وابستگی بیشتری به اقتصاد داشت.
پیکتی استدلال میکند که چون کشورهای ثروتمند جهان، رشدی کمتر از ۴ تا ۵ درصد دارند، نابرابری در آنها در حال افزایش است. این مساله را در دادهها میتوان تشخیص داد، هر چند قسمت بزرگی از این افزایش نابرابری در ایالات متحده، نه به علت این استدلال، بلکه به علت آنچه پیکتی آن را «مدیران عالی» مینامد، ایجاد شده است؛ مدیرانی که حقوق بسیار بالایی دریافت میکنند (ولی به ما نمیگویند چرا).
بگذارید این فرضیه را در مورد جهان بهکار ببریم تا ببینیم چه میزان همخوانی دارد. ایالات متحده طی ۳۰ سال، از ۱۹۸۳ تا ۲۰۱۳ به میزان ۳/۱۳ تریلیون دلار یا به عبارتی حدود ۸۰ درصد از تولید ناخالص داخلی(GDP) سالانه را از کل دنیا وام گرفت. به سال ۱۹۸۲ برمیگردیم، قبل از اینکه این دوره آغاز شود، ایالات متحده درآمدی برابر با ۳۶ میلیارد دلار به دست آورده بود، که این رقم حاصل سرمایهای بود که پیش از آن در خارج از کشور سرمایهگذاری شده بود.
اگر فرض کنیم بازگشت این سرمایه ۴ درصد بوده است، میتواند معادل داشتن ۹۰۰ میلیارد دلار سرمایه خارجی باشد. با این حساب، ایالات متحده باید در حال حاضر تقریبا ۴/۱۲ تریلیون دلار به کل دنیا بدهکار باشد(۳/۱۳ منهای ۹/۰). بنا بر ۴ درصد، این مساله نشاندهنده پرداخت سالانه ۴۸۰ میلیارد دلار از طرف آمریکا است. درست است؟
پاسخ: غلط است، آن هم با اختلافی بسیار زیاد. ایالات متحده بابت بدهی خود به کل دنیا هیچ مبلغی نمیپردازد. در عوض درآمدی برابر با ۲۳۰ میلیارد دلار نیز در سال ۲۰۱۳ کسب کرد. با فرض سود ۴ درصدی، این به معنای صاحب شدن ۷/۵ تریلیون دلار از سرمایه خارجی است. در حقیقت این تفاوت بین آنچه ایالات متحده « باید» بپردازد- اگر محاسبات پیکتی درست باشد - حدود ۷۱۰ میلیارد دلار از درآمد سالانه، یا ۷/۱۷ تریلیون دلار از سرمایه است، که معادل تولید ناخالص داخلی کشور است. ایالات متحده تنها استثنا در این محاسبه اشتباه نیست، همانطور که فدریکو استارزنجر و من نشان دادیم، این شکافها سیستماتیک و گسترده است.
در نقطه مقابل، کشورهایی مانند چین و شیلی قرار دارند. میزان استقراض شیلی طی ۳۰ سال گذشته ناچیز بوده است، اما این کشور بدهی خود را به گونهای به کل دنیا میپردازد که گویا ۱۰۰ درصد تولید ناخالص داخلی خود را قرض گرفته است. چین طی دهه گذشته حدود ۳۰ درصد از تولید ناخالص داخلی سالانه خود را به کل دنیا وام داده، اما تقریبا چیزی از آن را پس نگرفته است، گویا آن پساندازها اصلا وجود نداشتهاند.
چه خبر است؟ پاسخ ساده این است: آن طور که پیکتی استدلال میکند، دارایی فقط با کار و سرمایه به دست نمیآید؛ بلکه دانش نیز در این میان نقش دارد.
برای فهمیدن تاثیر این غفلت، در نظر بگیرید که قرض خالص ۱۳ تریلیون دلاری آمریکا، به شکل چشمگیری میزان قرض کلی این کشور را که حدود ۲۵ تریلیون دلار است، ناچیز جلوه میدهد. ایالات متحده رقم ۱۳ تریلیون را استفاده کرده است تا کسری درآمد و سایر موارد را بپوشاند و به این ترتیب بتواند در خارج از کشور سرمایهگذاری کند.
این پول با دانش آمیخته است و در مقایسه با ۴درصد یا کمتری که به وامدهندگان پرداخت میشود، بازگشت این سرمایه به کشور و سرمایهگذاران خارجی ۹ درصد است. در حقیقت، ۹ درصد ۱۲ تریلیون دلار، بیشتر از ۴ درصد ۲۵ تریلیون دلار است.
شیلی و چین پساندازهای خود را به خارجیها تقدیم کردند بدون اینکه آن را با دانش درآمیزند؛ آنها سهام و اوراق قرضه خریدند و در نتیجه، آنگونه که پیکتی فرض کرده است، ۴ تا ۵ درصد یا کمتر دریافت کردند. در مقابل سرمایهگذاران خارجی دانش باارزشی را به میان آوردند، بنابراین سرمایه ناخالصی که در داخل کشور جریان دارد، بیشتر از پسانداز ناخالص در خارج از کشور سود خواهد داشت. نکته این است که خلق و گسترش دانش، یک منبع مهم در ایجاد ثروت است. اپل، گوگل و فیسبوک، روی هم رفته بیش از یک تریلیون دلار میارزند، اما سرمایهای که در آنها سرمایهگذاری شده بخش کوچکی از این مبلغ است. دانش در گروههای منسجم نهفته است نه در افراد. هر فردی در گروه صاحب قاطعیت است، اما بیرون از گروه، ارزش بسیار کمتری دارد. سهامداران ممکن است بخواهند مابهالتفاوت سهمشان را به عنوان سود دریافت کنند اما آنها بدون گروه نمیتوانند این کار را انجام دهند. اینجا است که «مدیران عالی» به میان میآیند؛ آنها به شدت میکوشند تا قسمتی از بهایی را که به وسیله گروه ایجاد شده است به جیب بزنند. در پس رشد ثروت و نابرابری، نه فقط سرمایه، بلکه دانش نیز جا گرفته است.
ارسال نظر