دیدار تاریخی دو استیو

بخش پانزدهم

نویسنده: والتر ایسکسون

ترجمه: ندا لهردی

او واقعا به بازداشتگاه نوجوانان فرستاده شد و یک شب را در آنجا گذراند. این یک تجربه فراموش نشدنی بود. او به زندانی‌های دیگر یاد داد تا چطور سیم‌های منتهی به فن‌های سقف را جدا کرده و آنها را به میله‌ها متصل کنند تا هر کسی که به میله‌ها دست بزند، دچار برق گرفتگی بشود. شوکه کردن یک مظهر افتخار برای ووز بود. به خودش افتخار می‌کرد که یک مهندس سخت‌افزار است و این به معنای آن بود که شوک‌های تصادفی یک جریان عادی بودند. یکبار بازی رولتی را ابداع کرد که در آن باید چهار نفر انگشت شستشان را در یک سوراخ می‌گذاشتند و وقتی که توپ به زمین می‌خورد، یک نفر شوکه می‌شد. او اشاره کرد که «بچه‌های سخت‌افزاری این بازی را انجام می‌دهند، اما نرم‌افزاری‌ها خیلی جوجه هستند.» سال آخر دبیرستان کار نیمه وقتی در شرکت سیلوانیا پیدا کرد و در آنجا شانس این را داشت که برای اولین بار با یک کامپیوتر کار کند. او FORTRAN را از یک کتاب یاد گرفت و کتاب‌های راهنمای اغلب سیستم‌های آن زمان را خواند. این کار را با کتاب «تجهیزات دیجیتالی PDP-۸» شروع کرد. آن وقت مشخصات و ویژگی‌های جدیدترین میکروتراشه‌ها را خواند و سعی کرد این کامپیوترها را با استفاده از قطعات جدیدتر دوباره طراحی کند. در واقع چالشی که خودش را با آن مواجه کرده بود، بازسازی همان طراحی با استفاده از کمترین قطعات ممکن بود. هر شب تلاش می‌کرد که طرح‌هایش را نسبت به شب قبل ارتقا بدهد. تا پایان سال آخر دبیرستان، خودش رییس شده بود. «حالا دیگر کامپیوترها را با نصف تعداد تراشه‌هایی که شرکت تولیدکننده اصلی در طراحی‌اش به‌کار می‌برد، طراحی می‌کردم؛ اما فقط روی کاغذ.» اما او هرگز این را به دوستانش نگفت. آن موقع اغلب نوجوان‌های هفده ساله داشتند کارهای دیگری می‌کردند. در تعطیلات آخر هفته جشن شکرگزاری که او سال آخر دبیرستان را می‌گذراند، دانشگاه کلرادو را دید. دانشگاه به خاطر تعطیلات بسته بود، اما توانست یک دانشجوی مهندسی را پیدا کند که او را به بازدید از آزمایشگاه‌ها ببرد. از پدرش خواهش کرد تا بگذارد به آنجا برود، حتی اگر شهریه دانشگاه بیشتر از توانایی مالی خانواده‌شان باشد. آنها قرار گذاشتند که او اجازه داشته باشد یک سال به این دانشگاه برود، اما بعد از آن به دانشکده «دآنزا کامیونیتی» که نزدیک خانه‌شان بود، برود. بعد از ورود به دانشگاه کلرادو در پاییز سال ۱۹۶۹، بیشتر وقتش را به شیطنت و دست انداختن دیگران می‌گذراند. مثلا یک عالمه نوشته با عبارت «لعنت بر نیکسون» چاپ می‌کرد و به دست بچه‌ها می‌داد. همین کارها باعث شد تا دو ترم مردود شود و در موقعیت مشروط و تعلیقی قرار بگیرد. از طرفی او برنامه‌ای ابداع کرده بود که اعداد Fibonacci را محاسبه می‌کرد که باعث شد سیستم زمانی بسیاری از کامپیوترهای دانشگاه از بین برود و احتمال داشت دانشگاه به خاطر این اتفاق از او غرامت بگیرد. به این ترتیب بود که مشتاقانه به توافقش با پدر و مادرش عمل کرد و به دآنزا منتقل شد. ووزنیاک بعد از گذراندن یک سال لذت بخش در دآنزا، مدتی مرخصی گرفت تا کمی پول درآورد. او کاری در یک شرکت پیدا کرد که برای اداره وسایل نقلیه موتوری کالیفرنیا کامپیوتر می‌‌ساخت. در آنجا یکی از همکارانش پیشنهاد فوق‌العاده‌ای به او داد تا تعدادی از تراشه‌های اضافه را به او بدهد و به این ترتیب ووزنیاک توانست یکی از آن کامپیوترهایی را که طرحش را روی کاغذ کشیده بود، بسازد. ووزنیاک تصمیم گرفت تا حد امکان از کمترین تعداد تراشه استفاده کند. این تصمیم از طرفی به خاطر درگیری‌های شخصی خودش بود و از طرف دیگر نمی‌خواست از لطف همکارش سوءاستفاده کند. اغلب این کارها در گاراژ یکی از دوستانش به نام «بیل فرناندز» که هنوز در همان حوالی هومستدهای بود، انجام می‌شد. برای افزایش سرعت و انرژی کارشان مقدار زیادی سودا بستنی می‌خوردند. برای خوردن سودا بستنی با دوچرخه به سانیویل سیفووی برمی‌گشتند، بیعانه شیشه‌ها را جمع می‌کردند و تعداد بیشتری می‌خریدند. ووزنیاک یادش می‌آید: «به این ترتیب بود که ما به چیزی به نام کامپیوتر سودابستنی رسیدیم.» این کامپیوتر در اصل یک ماشین حساب بود که امکان ضرب چندین عدد در هم با یک سری کلید و نمایش نتیجه در یک نمایشگر دو خطی با چراغ‌های کوچک را داشت. وقتی کار این کامپیوتر تمام شد، فرناندز به ووزنیاک گفت کسی در هومستد های هست که باید او را ببیند. «اسمش استیو است. او دوست دارد مثل تو کلک‌های اینطوری سوار کند و درست مثل تو در کار ساخت لوازم الکترونیک است.» از زمان رفتن هیولت به گاراژ خانه پکارد در سی و دو سال پیش، شاید این مهم‌ترین ملاقات در گاراژی در سیلیکون ولی بوده است. ووزنیاک به خاطر آورد: «من و استیو مدت طولانی درست کنار پیاده‌رو جلوی خانه بیل (هیولت) نشسته بودیم و درباره تجربیاتمان و اینکه چه طراحی‌های الکترونیکی انجام داده‌ایم، با هم صحبت می‌کردیم. مشترکات زیادی با هم داشتیم. معمولا خیلی برایم سخت بود که برای کسی درباره طراحی‌هایی که روی آنها کار کرده‌ بودم، توضیح بدهم؛ اما استیو بلافاصله موضوع را می‌گرفت و من دوستش داشتم. آدم لاغر اما قوی و پرانرژی‌ای بود.» استیو هم یادش آمد: «ووز اولین کسی بود که دیدم درباره الکترونیک بیشتر از من می‌داند.» او بزرگی‌اش را به رخ می‌کشد: «بلافاصله از ووز خوشم آمد. من کمی بزرگ‌تر از سنم بودم و او کمتر از سنش بزرگ شده بود، به این ترتیب هم سن و سال می‌شدیم. ووز خیلی باهوش بود، اما از نظر عاطفی هم سن من بود.»