صف‌آرایی کینز در برابر کلاسیک‌ها (قسمت اول)

حمید زمان‌زاده

بازگشت و واکاوی تاریخ علم اقتصاد، نه تنها پاسخی است به کنجکاوی عموم مردم در باب ماهیت مسائل متنوع اقتصادی و رویکردهای متنوع و جدال‌برانگیز اندیشمندان اقتصادی برای پاسخ به آنها، بلکه پاسخی است به نیاز ضروری جهت فهم بهتر مبانی تحلیل اقتصادی و درک رویکردهای متفاوت تحلیلی در اندیشه اقتصادی برای دانش‌آموختگان علم اقتصاد؛ تا بر اساس این رهیافت به درک بهتر مبانی علم اقتصاد و رویکردهای متفاوت تحلیلی آن نائل آمده و در کشوری که از فقر اندیشه و تحلیل اقتصادی رنج می‌برد، بتوانند مسائل اقتصادی امروزمان را بهتر فهمیده و برای یافتن راه‌حل مسائل مبتلا به امروز، با بینش روشن‌تری بیاندیشند. بر این اساس در سلسله مباحثی تحت عنوان «سفر به تاریخ علم اقتصاد؛ سفری برای همه» که به تدریج در صفحه اندیشه اقتصاد منتشر می‌شود، در حد توان در صدد پاسخگویی به این نیاز بر خواهیم آمد و به بازکاوی رویکردها و اندیشه‌های متفاوت مکاتب اقتصادی و اندیشمندان بزرگ علم اقتصاد خواهیم پرداخت.

مقدمه

نظریه اقتصادی که در قامت ریکاردو و سی تکامل یافت و بعدها بنا به رده‌بندی خود کینز به اقتصاد کلاسیک مشهور شد، بیش از یک قرن جریان غالب اندیشمندان اقتصادی بود. در قرن نوزدهم با وجود سر برآوردن نحله‌های فکری معارض مکتب کلاسیک اعم از سوسیالیست‌ها، مکتب تاریخی، مکتب ملی‌گرایی، مکتب نهادگرایان قدیم و مانند آن، جریان رسمی علم اقتصاد تحت آموزه‌های کلاسیک به رشد و نمو خود به خصوص در تحلیل‌های اقتصاد خرد ادامه داد؛ در این سیر به خصوص نقش ماریژینالیست‌ها که به نئوکلاسیک‌ها نیز معروف شدند، چشمگیر بود. سیر وقایع تاریخ اندیشه اقتصادی، یک قرن بعد از ریکاردو به جان مینارد کینز و اثر بزرگ او «نظریه عمومی اشتغال، بهره و پول» ختم شد که به اذعان بسیاری از اقتصاددانان، یک انقلاب بزرگ در علم اقتصاد بود. کینز به صف‌آرایی در برابر کلاسیک‌ها پرداخت و حتی با رجوع به تاریخ اندیشه اقتصادی، متحدینی نیز در میدان مبارزه با کلاسیک‌ها یافت. مرکانتیلیست‌ها، ماندوویل و به خصوص توماس رابرت مالتوس، کسانی هستند که کینز در برابر کلاسیک‌هایی چون

ژان باتیست سی و به خصوص دیوید ریکاردو، آنان را دوباره زنده می‌کند و به تحسین‌شان قلم‌فرسایی می‌نماید. بعد از کینز، جریان رسمی علم اقتصاد به دو جریان فکری تقسیم شد که یکی در نهایت از آموزه‌های مکتب کلاسیک برمی‌خواست و دیگری از آموزه‌های جان مینارد کینز، به نحوی که این دو جریان فکری در اقتصاد مرسوم تا به امروز نیز تداوم یافته است. کینز انقلابی را به راه انداخت که به واسطه آن، حداقل به مدت چند دهه، بدل به فرمانده جریان غالب در علم اقتصاد مرسوم گشت؛ با وجود اینکه در دهه‌های اخیر تفوق با جریان کلاسیک بوده است، اما با بروز بحران اقتصادی اخیر در سال ۲۰۰۸، کینزین‌ها بار دیگر احیا شده‌اند.

یکی از مهم‌ترین عناصری که به اثر کینز عظمت و خصلتی انقلابی بخشید، اساسا انقلاب او در روش تفکر اقتصادی و درهم‌شکستن چارچوب‌ها و «قالب‌های معمول و متداول فکر و بیان» بود. در واقع کینز مرزها و محدوده‌های روش تفکر مرسوم کلاسیک را در نوردید و بنایی جدید ساخت.

مقدمه‌ای بر زمینه معرفت‌شناختی تفکر اقتصادی

کینز اعتقاد داشت که اقتصاددانان معمولا بردگان یکی از فلاسفه دوران گذشته بوده‌اند و این هم در مورد متفکرین کلاسیک صادق است و هم در مورد جان مینارد کینز؛ لکن تفاوت آنها در این است که کلاسیک‌ها میراث‌بر فلسفه عصر عقل‌گرایی بودند که در عالی‌ترین وجه آن در رنه دکارت تجسم یافته بود، در حالی که کینز میراث‌بر فلسفه ضد عقل‌گرایی قرن نوزدهم یعنی اگزیستانسیالیسم، رئالیسم و پراگماتیسم بود و این امر دقیقا منشا گسست و انقلاب کینز در مقابل جریان تفکر اقتصاد کلاسیک است. کینز در واقع در مقام یک تجربه‌گرایی ظاهر شد که بسان تجربه‌گرایانی که بر عصر عقلانیت شوریدند، بر تفکر اقتصادی عقل‌گرای کلاسیک شورید.

در دوران رنسانس، از بین افرادی که به مساله شناخت پرداختند، هیچ‌یک پرنفوذتر از رنه دکارت نبود؛ به نحوی که عموما اذعان داشتند که او پایه روش تفکر صحیح را برای عصر جدید بنا نهاده است. نفوذ آیین دکارتی به عنوان یک روش تفکر در قرون هفدهم و هجدهم چنان فراگیر بود که عملا پژوهندگان هر موضوعی، گاهی ندانسته، به آن پایبند بودند. عصاره روش تفکر دکارتی این بود که برای شناخت صحیح از واقعیت عینی باید عناصر واقعیت را به صورت مفاهیم و مقولات ذهنی از عینیت تجرید نمود و سپس روابط میان این مقولات را در عالم ذهن به وسیله ابزار‌هایی چون ریاضیات و هندسه و منطق صوری کشف نمود و آن را در قالب قضایایی بیان نمود؛ در نهایت قضایای استنتاج شده که روابط میان مفاهیم و مقولات ذهنی را بیان می‌نماید، بر تن واقعیت عینی پوشانده شده به نحوی که گویی این قضایا روابط میان عناصر عینی واقعیت را تبیین می‌نماید.

مزیت و جذابیت این روش در انسجام و سازگاری درونی آن نهفته است؛ چرا که در ریاضیات محض، همانند منطق صوری ارسطویی، مفاهیم و مقولات، قواعد فکر، ماهیت روابط و حدود و معنای حقیقت را ذهن انسان خلق می‌نماید. بنابراین این روش می‌تواند با جاذبه‌ای وافر با قدرت پیش برود. این روش در واقع زاییده شکاکیت تام و تمام دکارت به شناخت حاصل از تجربه بود.

نتیجه تسلط و کاربست روش تفکر دکارتی در نظریه اقتصادی، به شکل‌گیری و بسط روش فرضیه‌ای - استنتاجی منجر گشت که بر مبنای آن، نظریه از مجموعه‌ای فروض به عنوان اصول موضوعه آغاز می‌گشت و پس از سلسله‌ای از استنتاجات منطقی و استدلالات ریاضی به نتایجی ختم ‌شد که قضایای اقتصادی را طرح می‌نمود. این شیوه تفکر اقتصاد کلاسیک در قامت ریکاردو به عالی‌ترین وجه خویش رسید. به نحوی که کینز در این مورد اظهار می‌نماید: «ریکاردو این اثر عالی فکری (اصول اقتصاد سیاسی) را که برای اندیشمندان کم‌مایه‌تر غیرقابل حصول است، به ما عرضه می‌دارد؛ یعنی دنیای فرضی دور از تجربه را می‌پذیرد، چنانکه گویی دنیای واقع است و سپس بدون تضاد و تناقض در آن زندگی می‌کند. بیشتر جانشینان ریکاردو، نتوانسته‌اند عقل سلیم خود را از گفتار باز دارند و این امر به اعتبار منطقی اصول عقاید آنان لطمه زده است.» [‌کینز]

پیرو مینی در بحث روش‌شناختی خود از مکاتب فکری اقتصاد می‌گوید: «بنابراین موضع نظریه اقتصادی دکارتی است. تخیلات هندسی حدودی است که از آن تجزیه و تحلیل آغاز می‌شود: گرایش به مبادله کالا و تهاتر، بازدهی نزولی و توازن لذت‌ها و دردها، همگی مفاهیمی غیرتجربی است که ریشه در ذهن دارد. آن تدابیر فکری نیز که اجازه می‌دهد نظریه اقتصادی در مسیر خود بر موانع فائق آید و به استنتاج‌های خود ادامه دهد، تخیلی است. ... بنابراین همان معرفت‌شناسی که ریشه‌های نظریه اقتصادی (کلاسیک) را تبیین می‌نماید، پویایی و سیر تحول آن را نیز توضیح می‌دهد. «من۱» که در کار ساختن اصول موضوعه کاملا به خود متکی است، توانایی دوام و ادامه کار خود را نیز فراهم می‌نماید. چون ذهن هدفی خارج از خود ندارد، به درون می‌پردازد و در جهت کمال خود تلاش می‌نماید. عالی‌ترین آرزویش خلق یک نظام یا الگوی منظم است که خصوصیات آن تقارن، ثبات و تداوم درونی، سادگی، محدود بودن به اصول موضوعه و «برازندگی» می‌باشد. ذهن عقلگرا که معرفت‌شناسی او را وادار به «غور در خود» می‌نماید، صفت خودشیفتگی پیدا می‌نماید و برای خود اهدافی وضع می‌نماید که اساسا ذوقی و زیبایی شناختی است.»

ولی تلاش ضامن موفقیت نیست. روش تفکر دکارتی به دوگانگی ذهن - عین منجر شد؛ ذهن هرچه بیشتر از عین دور افتاد و در نتیجه شکافی پرناشدنی میان نظریه و واقعیت ایجاد گشت. این دوگانگی میان ذهن و عین به اجبار به نظریه اقتصادی کلاسیک نیز کشیده شد؛ در نتیجه اقتصاد به دو شاخه اقتصاد اثباتی و اقتصاد هنجاری تفکیک شد. هدف آشکار این تفکیک، جداکردن نظریه اقتصادی صرف (اقتصاد اثباتی) از خط مشی‌های عملی اقتصادی

(اقتصاد هنجاری) بود.

تفکر دکارتی به نتایجی غیرقابل انتظار ختم شد. «در نتیجه، عجیب‌ترین مساله اتفاق افتاد. دکارت، انسانی که هدف متعالی‌اش قرار دادن شناخت بشری بر یک اساس محکم و مطمئن بود، در حقیقت به لگام‌گسیخته‌ترین پروازهای تخیل دامن زد. تفکر به جنون انجام دادن کارهای بزرگ گرایید، چون مدعی بود که وجوه وسیع‌تر و وسیع‌تری از واقعیت را با استفاده از محدودترین مبانی تبیین می‌کند. شکی بیش‌ از حد که تمام وجود دکارت را فراگرفته بود، منجر به ساده‌لوح‌ترین نظریه‌پردازی گردید. نقد ابتکاری او از شناخت منتج به نوظهورترین برساخته‌ها شد که همگی به همانگویی ختم می‌گردید. آیین دکارتی، جهان و انسان را به شدت محدود کرد.» [مینی]

به ناگزیر شکاکیتی که به عنوان واکنشی در مقابل ذهن تردست اسکولاستیک (تفکر حاکم بر قرون وسطی) به وجود آمده بود، سرانجام ناگزیر می‌بایست بر ضد مخلوقات فلاسفه عصر روشنگری جبهه‌گیری نماید. شک‌های هیوم در مورد اینکه ذهن توانایی دانستن چیزی را ندارد، نشان می‌دهدکه افول جهان حسی، سرانجام موجب طغیانی علیه عقل شد، زیرا عقل را همان داستان‌هایی که خود خلق کرده بود، بی‌اعتبار ساخته بود.

برخی از فلاسفه عصر روشنگری (به خصوص بنتام و کانت) در قرن هجدهم به روشنی دریافتند که مفهوم وحدت عین و ذهن، اسطوره سودمندی بیش نیست. چیزی که در قرن هجدهم یک دیدگاه تهورآمیز بود، در قرن نوزدهم تقریبا به صورت متعارف درآمد. سپس نظریه جدید شناخت پدید آمد که ویژگی آن اعتقاد به این بود که حقیقت را که دکارت آن را خارج از جریان زمان (هندسه) سراغ می‌گرفت، فقط در جریان زمان و تجربه دنیوی می‌توان کشف نمود. معنای ضمیر آگاه (من) بکلی تغییر یافت: فرآیند استنتاج کردن با استفاده از حقایق بدیهی، به فرآیند آگاهی از جهان و از خود از طریق برخورد با واقعیت و درآمیختن با آن تبدیل گردید.» پاسخ منفی ویلیام جیمز به این سوال که «آیا ضمیر آگاه وجود دارد؟»، آخرین ضربه را به «من» دکارتی وارد ساخت.» [مینی] فلسفه قرن نوزدهم در قامت متفکرانی چون شوپنهاور، کیرکگارد، نیچه، برگسون، جیمز میل، با انکار دیدگاه دکارتی، پایه‌های تمام رشته‌هایی را که بر روش‌شناسی دکارتی استوار بود، متزلزل کرد و علیه آن شورید. اما این جریان بر تفکر و نظریه‌پردازی اقتصادی کلاسیک، که با عدم‌هماهنگی با روش جدید درک واقعیت بر سیر تحول خود ادامه می‌داد، نفوذ نگذارد. سیر تفکر اقتصاد باید تا سال‌های دهه سی قرن بیستم منتظر می‌ماند تا جان مینارد کینز این انقلاب در روش تفکر را در نظریه‌پردازی اقتصاد ایجاد نماید.

انقلاب کینز؛ انقلاب در روش

کینز با وجود اینکه پرورش‌یافته مکتب کلاسیک بود، اما به اندازه کلاسیک‌ها سرسپرده روش دکارتی نبود. کینز خود را در معرض جریان فکری جدید قرار داد؛ البته جنگ جهانی اول و مذاکرات صلح پاریس و سپس بحران بزرگ، جریان فکری جدید را در کینز درونی نمود. این دگردیسی فکری ابتدا در کتاب «نتایج اقتصادی صلح۱» پدیدار گشت. متاسفانه در مذاکرات صلح پاریس نفسانیات، عقل را عقیم ساختند. شاید هیچ مورخی انهدام عقل توسط نفسانیات را بهتر از آنچه در صفحات نتایج اقتصادی صلح آمده است، توصیف نکرده باشد؛ با وجود این تفکر اقتصادی حاکم بر این کتاب، برازنده یک دانش‌آموخته مکتب کلاسیک بود. مذاکرات صلح پاریس برای کینز بدل به یک تراژدی شد که تاثیرات عمیقی بر جریان فکری کینز گذارد.

بنابراین در نهایت کینز در مقام یک تجربه‌گرا و پراگماتیست ظاهر شد که بسان تجربه‌گرایانی که بر عصر عقلانیت شوریدند، بر تفکر اقتصادی عقل‌گرای کلاسیک شورید. او احتمالا احساس می‌کرد که در تفکر کلاسیک ابزار بر هدف غالب شده است و می‌گوید: «اقتصاددانان ارتدوکس، که عقل سلیم آنها برای غلبه بر منطق معیوبشان ناکافی بوده است، نقشی ایفا نموده‌اند که در آخرین پرده، مصیبت‌بار بوده است.»

کینز هرگز به وضوح و به صورت آشکار در مورد روش خاص خود در تحلیل اقتصادی سخن نراند؛ با این حال نتیجه کار کینز (نظریه عمومی)، آشکار می‌نماید که او اساسا هرگز به روش‌شناسی خاصی ملتزم و پایبند نبود و در واقع به نوعی تشویش و سردرگمی روش‌شناختی دچار بود؛ به نحوی که یکی از ریشه‌های فقدان سازماندهی مناسب اثر بزرگ او در همین امر نهفته است.

اما در عین فقدان التزام کینز به یک روش‌شناسی خاص، اثر کینز، عدم‌پایبندی او به روش حاکم بر تفکر اقتصادی مرسوم (کلاسیک‌ها) را به روشنی آشکار می‌سازد. در واقع دور از ذهن نیست که آنچه کار کینز را به صورت یک انقلاب علیه تفکر حاکم کلاسیکی نمایان ساخت، تجاوز کینز از حریم این روش مسلط تفکر اقتصادی بود. کینز در پیش‌گفتار نظریه عمومی به طور ضمنی بر هدف خود در ایجاد دگرگونی در روش و قالب تفکر اقتصادی تاکید می‌نماید: «نگارش این کتاب (نظریه عمومی)، برای نویسنده به منزله کوشش و مبارزه پیگیر به منظور گریز از قالب‌های معمول و متداول فکر و بیان بوده است ... . دشواری در درک اندیشه‌های تازه نیست، بلکه در فرار از افکار کهنه‌ای است که زوایای روح کسانی که مانند بیشتر ما تعلیم و پرورش یافته‌اند، رسوخ کرده است.»

در واقع آنچه به اثر کینز جنبه‌ای انقلابی بخشید، صرفا بیان نظریه‌ای جدید در قالب گفتمان و روش مسلط تفکر اقتصادی مرسوم (کلاسیک) نبود، بلکه بیش و پیش از آن، این دگرگونی در قالب گفتمان و روش تفکر در حیطه اقتصاد توسط کینز بود که اثر او را به اثری بزرگ و انقلابی بدل نمود. به بیان خود کینز «صاحبنظران کلاسیک به هندسه‌دانان اقلیدسی در جهانی غیر اقلیدسی شباهت دارند که ضمن کشف این موضوع که خطوط مستقیم به ظاهر موازی در مرحله آزمون غالبا یکدیگر را قطع می‌کنند، این خطوط را به خاطر مستقیم نبودنشان سرزنش نمایند و این عمل را برای تصادفات نابهنگام و تاسف‌آمیز یگانه دارو بدانند. با این حال و در حقیقت، دارویی جز دورافکندن اصول موازی‌ها و برپا ساختن هندسه غیر اقلیدسی وجود ندارد. امروزه، یک چنین کاری در زمینه علم اقتصاد ضرورت دارد» یا در جای دیگر، در بحث نظریه قیمت این حیات دوگانه را به بیانی دیگر به تصویر می‌کشد: «ما همه عادت داریم خود را گاهی در یک طرف ماه و زمانی در طرف دیگر بیابیم، بی‌آنکه بدانیم راه یا سفری که این نقاط را به هم می‌پیوندد کدام است، این نقاط ظاهرا با یکدیگر ارتباطی به شیوه زندگی ما در بیداری و در رویا دارند. یکی از اهداف این بوده است که از این حیات دوگانه بگریزیم.»

کینز در نقدی تمسخر آمیز به نظریه‌پردازان کلاسیک، مخالفان ایشان را ارج می‌نهد و می‌گوید: «این افراد (طرد شدگان از تفکر کلاسیک مانند مندویل، مالتوس، جزل و هابسن)، به دنبال بینش و مکاشفه خود رفتند و ترجیح دادند حقیقت را هرچند تاریک و ناقص ببینند، تا اینکه از خطایی دفاع کنند که در واقع به روشنی و دور از تناقض و با منطق سهل ولی بر پایه فرضیاتی نامناسب با واقعیات به دست آمده است.»

کینز بر نقطه ضعف روش تفکر کلاسیک‌ها واقف بود. در پیشگفتار خود بر نظریه عمومی به طور آشکار روشن می‌نماید که اشتباه تفکر کلاسیک در مفروضات و مقدمات آنها است: «اگر اقتصاد ارتدوکس اشتباه‌آمیز باشد، همانا فقط در فقدان وضوح و کلیت در مقدمات اولیه آنها است، نه در روبنایی که با توجه و تفکر بسیار و رعایت هماهنگی منطقی ساخته شده است. بنابراین ما نمی‌توانیم به هدف خود، که متقاعد ساختن اقتصاددانان برای بررسی مجدد و نقادانه بعضی از فرضیات است، نائل آییم، مگر به بهای استدلالات بسیار مجرد و مباحثات فراوان.» یا اینکه «انتقاد ما بر نظریه مورد قبول کلاسیک، کمتر مبتنی‌بر یافتن خدشه منطقی در تحلیل آن است و بیشتر در تاکید و تذکار این است که فرضیات ضمنی آن یا به ندرت صادق بوده یا اساسا صدق نمی‌کرده‌اند و در نتیجه نمی‌توانند مسائل اقتصادی دنیای کنونی را حل نمایند.» [کینز]

ما در تفسیر خود از کینز با تفسیر کلاور و لیون هاف‌وود۱ همدلی بیشتری داریم تا با تفاسیر متعارف کینزی از کینز. بر مبنای تفسیر کلاور و هاف‌وود، انقلاب کینز اساسا متوجه والراس بود: «تنها چیزی که کینز از مبانی نظریه کلاسیک حذف نمود، عبارت است از حراج‌گر (والراسی) که فرض می‌شود مجهز به تمام اطلاعات مورد نیاز برای ایجاد هماهنگی کامل فعالیت‌های همه مبادله‌کنندگان در حال و آینده می‌باشد.» [‌لیون هاف‌وود، ۱۹۶۷] البته این که این تنها چیزی باشد که کینز از مبانی کلاسیک حذف نمود، قابل دفاع نیست، اما قطعا در هیچ‌جایی از کتاب نظریه عمومی،

ردپایی از حراج‌گر والراسی (به عنوان یک برساخته دکارتی) نمی‌توان یافت. البته از نظر ما کینز بیشتر متوجه ریکاردو بود تا والراس؛ اما مساله اساسی فراتر از والراس، ریکاردو یا مارشال است: همه این‌ها نماینده روش فکری دکارتی در تفکر اقتصادی بودند که کینز عملا این روش را و در نتیجه نمایندگان این روش را طرد نمود.

از طرف دیگر دیدگاه ما در مقابل دیدگاه اقتصاددانانی مانند بولاند قرار دارد که کینز را متفکری در چارچوب تفکر ارتدوکس ارزیابی می‌نمایند: «نکته مهم در حملات کینز آن است که وی تمایل دارد طرفداران اقتصاد کلاسیک را با استفاده از سلاح‌های خودشان مورد حمله قرار دهد. این سلاح همانا قائل شدن به این فرض است که در دنیای کنونی تنها افراد تصمیم‌گیری می‌نمایند. اگر قرار بود وی از دیدگاه به طور کامل متفاوتی به نقد اقتصاد کلاسیک بپردازد، می‌توانستیم دیدگاه او را به طور کلی نادیده انگاریم، زیرا با مسائلی که اقتصاد کلاسیک به آن می‌پرداخت، بی‌ارتباط بود.»

[‌لاورنس بولاند۲، ۱۹۸۳]

اما کینز با آغاز از واقعیات مشهود، حمله متهورانه خود بر علیه دستگاه تفکر کلاسیکی و برساخته‌های ذهنی آن را صورت داد و این کار را در قالبی غیر از قالب‌های تثبیت‌شده روش تفکر صورت داد. کینز در فصل اول کتاب نظریه عمومی، بیانیه خود علیه اقتصاد کلاسیک را چنین آغاز نمود: «مختصات وضع مفروض و خاص کلاسیک، در جامعه‌ای که اکنون در آن زندگی می‌نماییم، وجود ندارد و در نتیجه هرگاه بکوشیم تا نتایج این نظریه را درباره واقعیات تجربی بکار بندیم، فقط به آموزشی گمراه‌کننده و مصیبت‌بار دست زده‌ایم.» این عبارت نشان می‌دهد که کینز نقطه ضعف روش فکری کلاسیک‌ها را به خوبی درک کرده بود. در ادامه و بلافاصله در فصل دوم نظریه عمومی، کینز حمله متهورانه خود علیه «اصول مسلم اقتصاد کلاسیک» را آغاز می‌نماید.

در اصول نظریه اشتغال کلاسیک، عرضه و تقاضای کار، هر دو با دستمزدهای واقعی ارتباط دارند. نیروی کار در تفکر کلاسیک قادر به پاره کردن «حجاب پول» و درک ژرفای جوهر حقیقی واقعیت اقتصادی است؛ در نتیجه با افزایش جزئی در قیمت‌ها و کاهش یافتن دستمزدهای واقعی، کارگران عرضه نیروی کار خود را در دستمزدهای اسمی کاهش خواهند داد. اما کینز با استفاده از

«تجربه عادی» مورد درک خویش، این فرض را رد نمود: «تجربه عادی بدون تردید به ما می‌آموزد که وضعی که در آن کارگران (تا حدودی) به مزد پولی، بیش از مزد واقعی مقید باشند، نه تنها یک احتمال محض نمی‌باشد، بلکه وضع عادی همین است ... . گاهی گفته شده است که مقاومت کارگر در برابر کاهش دستمزد پولی و تسلیم در مقابل تقلیل دستمزدهای واقعی، غیر منطقی است. ... به هر حال، خواه این رویه منطقی یا غیرمنطقی تصور گردد، تجربه ثابت می‌کند که رفتار نیروی کار در عمل این‌طور است. به علاوه این ادعا که بیکاری دوره رکود اقتصادی به سبب امتناع کارگران از قبول کاهش مزدهای پولی است، مورد تایید واقعیات قرار نگرفته است. ... این مراتب تجربی، زمینه مقدماتی است برای آنکه در صحت تجزیه و تحلیل کلاسیک ابراز تردید شود.»

اگر اصول نظریه اشتغال کلاسیک صحیح و معتبر باشد، بیکاری غیرارادی قابلیت امکان ندارد. اما کینز استدلال می‌نماید که بیکاری غیرارادی وجود دارد، «چه کسی آن را انکار خواهد کرد؟» و این ادعا که بیکاری سال ۱۹۳۲ در آمریکا، مربوط به امتناع لجوجانه نیروی کار از قبول کاهش مزدهای پولی است، چندان موجه نمی‌باشد و «سفسطه‌آمیز و فریبنده» است. «لازم است، اصل دوم عقاید اقتصادی کلاسیک را به دور افکنیم و آنچنان دستگاه اقتصادی بسازیم که در آن بیکاری غیرارادی، به معنای دقیق کلمه، امکان‌پذیر باشد.»

کینز سپس در فصل نوزدهم نظریه عمومی به بحث دستمزدها و اشتغال باز‌ می‌گردد: «نتایج حاصله از تغییر دستمزدهای پولی پیچیده است. در بعضی اوضاع و احوال کاهش مزدهای پولی، چنانکه نظریه کلاسیک می‌انگارد، به خوبی می‌تواند انگیزه‌ای برای تولید باشد. اختلاف عقیده ما و این نظریه اصولا در تفاوت تجزیه و تحلیل است؛ به نحوی که تا خواننده با روش ما آشنایی نیابد، مساله روشن نمی‌شود.»

«از لحاظ تحلیلی سیاست انعطاف‌پذیر مزدها و سیاست انعطاف‌پذیر پولی هر دو یکی است، چون هردو یکی از شقوق تغییر مقدار پول بر حسب واحدهای مزد می‌باشند، اما البته از جهات دیگر یک دنیا تفاوت میان آنها وجود دارد.» کینز در تشریح علل این تفاوت، معطوف به واقعیات دنیای عینی است، چیزی که برای تفکر کلاسیک محلی از اعراب ندارد. «به جز در جامعه‌ای که به سوسیالیزم گراییده است و سیاست مزد در آن به وسیله فرمان تعیین می‌گردد، هیچ‌گونه وسیله تحقق کاهش یک شکل مزد برای هر طبقه کارگر وجود ندارد و ممکن است نتیجه فقط بر اثر یک رشته تغییرات تدریجی و نامنظمی به دست آید که با هیچ ضابطه عدالت اجتماعی یا فایده و مصلحت اقتصادی قابل توجیه نباشد و شاید تنها پس از مبارزات مصیبت‌بار و اتلاف‌آمیز به انجام رسد .... فقط آدم فاقد عقل سلیم می‌تواند سیاست انعطاف‌پذیر مزد را بر سیاست انعطاف‌پذیر پول برتری دهد.» [کینز] یا «با توجه به گروه‌های درآمدی بسیاری که بر حسب پول نسبتا انعطاف‌ناپذیرند، تنها شخص فاقد روحیه عدالت، سیاست مزد انعطاف‌پذیر را بر سیاست پول انعطاف‌پذیر ترجیح می‌دهد.» یا اینکه «روش افزایش مقدار پول بر حسب واحدهای مزد از طریق کاهش واحد مزد، متناسبا بر بار دین می‌افزاید؛ حال آنکه روش ایجاد همین نتیجه با افزایش مقدار پول و عدم‌تغییر مزد، دارای اثر مخالف می‌باشد. با توجه به وزنه سنگین انواع فراوان دین، تنها آدمی بی‌تجربه می‌تواند شیوه قبلی را برتر بداند.» کینز در نهایت چنین جمع‌بندی می‌نماید: «این فرض که سیاست انعطاف‌پذیر مزد به عنوان جزء لازم و مناسب دستگاهی است که در مجموع بر اصل آزادی اقتصادی «بگذار بشود، بگذار بگذرد» قرار دارد، بر خلاف حقیقت است. تنها در جامعه شدیدا استبدادی که تغییرات ناگهانی، اساسی و همه‌جانبه را می‌توان با فرمان عملی ساخت، سیاست انعطاف‌پذیر مزد، قادر است با موفقیت عمل نماید. اجرای این سیاست در ایتالیا، آلمان یا روسیه قابل تصور است؛ ولی در فرانسه، ایالات متحده یا بریتانیای کبیر امکان‌پذیر نمی‌باشد.» [کینز]

کینز در گام بعدی، قانون سی را مبنی‌بر اینکه عرضه تقاضای خود را ایجاد می‌نماید، مورد حمله قرار می‌دهد و سپس اصل تقاضای موثر خود را به جای آن می‌نشاند. قانون سی «زمینه تمامی نظریه‌های کلاسیک می‌باشد، چه اصول نظری این مکتب بدون این معنی مضمحل می‌گردد.» [کینز] «قانون سی، معادل این بیان است که مانعی برای اشتغال کامل وجود ندارد. با این وصف اگر این موضوع قانون حقیقی نباشد که توابع تقاضا و عرضه کل را به یکدیگر مربوط سازد، در آن صورت فصل بسیار مهمی از نظریه اقتصادی باقی می‌ماند که لازم است نوشته شود و بدون آن کلیه مباحثات درباره حجم اشتغال کل بیهوده می‌باشد.» [کینز]

«کینز با تعمق بر اینکه قانون سی، مبتنی‌بر یک «قیاس کاذب» و یک اقتصاد غیر مبادله‌ای از نوع رابینسون کروزوئه است، نشان داد که از وجود ریشه‌های علم اقتصاد در برساخته‌هایی به نام قانون طبیعی، آگاه است.» [پیرو مینی]

تاکید بر تقاضا قبلا در آثار مالتوس بیان گردیده بود، مالتوس در نامه‌ای به ریکاردو در سال ۱۸۲۱ می‌نویسد: «آیا نباید اذعان کرد که یک چنین کوششی برای تراکم یا پس‌انداز زیاده از حد، ممکن است واقعا برای یک کشور زیان‌آور باشد۲؟»

با این همه ریکاردو نسبت به گفته مالتوس به کلی کر بود. کینز در تشریح علل پیروزی ریکاردو و پیروانش در تثبیت قانون سی در نظریه اقتصادی، در عباراتی که بیشتر به یک بیانیه سیاسی شبیه است، می‌گوید: «این اندیشه که می‌توانیم بدون بیم از لغزش، تابع تقاضای کل را نادیده بگیریم، مبنای اقتصاد ریکاردو و زمینه مطالبی است که ظرف بیش از یک قرن به ما تعلیم دادند. ... پیروزی کامل ریکاردو، امری غریب و یک راز است. به نظر ما این امر که این عقیده به نتایجی کاملا متفاوت با انتظار فرد معمولی و تعلیم ندیده رسید، به نفوذ و حیثیت معنوی آن افزود؛ اینکه تعلیمات آن در تطبیق با عمل، سخت و غالبا ناخوشایند بود، بدان فضیلت بخشید؛ اینکه توانست یک روبنای منطقی و همساز را بر خود بنیاد نهد، بدان زیبایی خاصی داد؛ این که توانست بسیاری از بی‌عدالتی‌های اجتماعی و قساوت‌های نمایان را به عنوان رویدادهای پرهیزناپذیر در مسیر ترقی معرفی نماید و کوشش برای تغییر وضع موجود را بیش‌ از آنکه سودمند بداند، زیان‌آور انگارد، بدان اقتدار ارزانی داشت؛ اینکه دلایلی برای توجیه فعالیت‌های آزاد سرمایه‌داری فردی فراهم آورد، پشتیبانی نیروهای مسلط اجتماعی را که پشت‌سر قدرت ایستاده بودند، به سوی خود جلب کرد.»

کینز سپس در مقام یک تجربه‌گرا در تحقیر اقتصاددانان ارتدوکس که ناسازی نظریه خود را با واقعیت درک نکردند، می‌نویسد: «ولی هرچند این عقیده (قانون سی)، تا این اواخر مورد ایراد اقتصاددانان ارتدوکس واقع نگردیده واماندگی و شکست آشکار آن، از نظر پیشگویی علمی، به حیثیت و اعتبار کسانی که به این عقیده عمل می‌کرده‌اند، آسیب بسیار رسانده است؛ زیرا پس از مالتوس، اقتصاددانان حرفه‌ای نسبت به عدم‌سازگاری میان نتایج نظریه خود و واقعیات مشهود، ظاهرا متاثر نبودند، حال آنکه افراد معمولی به این اختلاف و ناسازگاری پی برده بودند؛ در نتیجه، مردم معمولی بی‌میلی روزافزونی داشتند تا همان درجه احترام را نسبت به دانشمندانی که نتایج نظریشان وقتی در عمل به کار برده می‌شد، به وسیله مشاهده مورد تایید واقع می‌گردید، قائل می‌گشتند، در باره اقتصاددانان نیز اظهار بدارند. ... ممکن است نظریه کلاسیک راهی را نشان بدهد که دوست داریم اقتصاد ما چنان رفتار نماید؛ اما فرض اینکه اقتصاد واقعا چنین باشد، به منزله این است که مشکلات را نادیده انگاریم.» در واقع کینز در این عبارات موجز، به طور ضمنی روش فکری اقتصاددانان ارتدوکس را زیر سوال می‌برد و اعلام می‌کند که تحت چنین روشی نمی‌توان واقعیت بیرونی و موجود اقتصاد را به نحو صحیح تبیین یا حتی درک کرد.

کینز در فصل پنجم کتاب نظریه عمومی، «پیش‌بینی به مثابه عامل تعیین‌کننده تولید و اشتغال»، حمله متهورانه دیگری را علیه دستگاه نظری کلاسیک تدارک می‌بیند و آنچه در کانون این حمله قرار دارد، انتظارات و پیش‌بینی عوامل اقتصادی است. «امری که ساختار مکانیستی نظریه کلاسیک را از حیز انتفاع ساقط می‌نماید، عبارت است از در نظر گرفتن انتظارات و این امر به بهترین وجه قرابت فکری کینز را با موج ضد عقل‌گرایی قرن نوزدهم، آشکار می‌سازد. به طور اکید کینز بر «حقیقت بارز» زندگی اقتصادی تاکید دارد: یعنی عدم‌اطمینانی که در هر تصمیم اقتصادی وجود دارد ... . از نظر روش‌شناختی، این تاکید بر ناآگاهی یک نوآوری بزرگ است که از آثار تغییر دیدگاه از کمال مطلوب به امر واقع است. جایی که عقل و آینده‌نگری حکم‌فرما بود، اکنون «نیروهای تاریک جهل» وجود دارد.» [مینی]

بدین‌ترتیب حیوان حسابگر و تماما عقلایی اقتصاد کلاسیک (انسان اقتصادی)، توسط کینز جای خود را به جانوری سپرد که طعمه حالات روانی، احساسات و نظرهایی است که اغلب ماهیت فریبنده دارند. «کینز دلیل عدم‌توفیق پیشینیان خود را در تجزیه و تحلیل دقیق چیزی که او آن را «حالت اعتماد» جامعه اقتصادی می‌نامد، تشخیص می‌دهد. روش «پیشینی» نمی‌تواند آن را درک کند؛ ولی نباید اجازه داد که شکست این روش به منزله شکست تحقیق تلقی ‌شود و از همه مهم‌تر اینکه نباید واقعیت را به خاطر اینکه در تصورات پیشینی ما نمی‌گنجد، مورد سرزنش قرار داد. در عوض این شکست باید موجب شود که عقل سرانجام با کنار گذاشتن استدلال قیاسی واقعیت را درک کند. روشی که کینز جایگزین آن می‌کند، از عملکرد خود او مشخص است. آن روش اساسا روش استقرای تخیلی و مشاهده و تجربه شخصی است.» [مینی]

ادامه در قسمت دوم (خبر بعد)