کتابکده
چگونه چین یک نظام سرمایهداری شد
کتاب «چگونه چین یک نظام سرمایهداری شد» روایت شگفتانگیز و غیرقابلپیشبینی چین در سیوپنج سال گذشته است که شرح میدهد چطور این اقتصاد سوسیالیستی و بسته مبتنی بر کشاورزی تبدیل به یک نیروی اقتصادی تسخیرناپذیر در عرصه جهانی شده است.
کتاب «چگونه چین یک نظام سرمایهداری شد» روایت شگفتانگیز و غیرقابلپیشبینی چین در سیوپنج سال گذشته است که شرح میدهد چطور این اقتصاد سوسیالیستی و بسته مبتنی بر کشاورزی تبدیل به یک نیروی اقتصادی تسخیرناپذیر در عرصه جهانی شده است.
لوک مکدوناگ نشان میدهد که رونالد کوز و نینگ وانگ روایتی جذاب-هرچند گاهی جانبدارانه-از گذار اقتصادی چین در طول سالهای پس از دهه ۱۹۷۰ ارائه کردهاند.
دهه گذشته از بسیاری جهات تحت تاثیر دو اتفاق لرزاننده بود که در پایان سال ۲۰۰۱ رخ داد. اولین آنها حمله تروریستی در ۱۱سپتامبر به برجهای تجاری نیویورک بود و دومین آنها عضویت چین در سازمان تجارت جهانی که در تاریخ ۱۱ نوامبر همان سال پذیرفته شد. در ده سال پس از آن تاریخ، ایالات متحده آمریکا یک «دهه افول» در جهان سیاست را پشت سر گذاشته است که دو جنگ پرخرج و ناپذیرفتنی را در بر داشت و تورمی برآمده از حبابی اقتصادی که سالهای ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸ را به خود مشغول کرد و در همین حین چین رشد اقتصادی بیسابقهای را تجربه کرد و در نتیجه آن استانداردهای زندگی مردمش را ارتقا داد؛ اتفاقاتی که به هیچ وجه معمولی نیستند.
این کتاب داستان احیای دوباره چین در سالهای پایانی دهه ۱۹۷۰ و پس از حاکمیت مائو و تبدیل شدن آن به ابرقدرتی سرمایهدار را روایت میکند؛ یکی از داستانهای عظیم موفقیت «جهانیسازی». این کتاب توسط رونالد کوزی نوشته شده است که به «نظریه کوز»اش (یکی از پرارجاعترین مقالات اقتصادی) معروف است و به همکاری نینگ وانگ از دانشگاه آریزونا استیت.
بخش نخست کتاب به ابعاد مهم زندگی مائو میپردازد که شامل پیروزی انقلاب «سرخ» او در پایان جنگ جهانی دوم، بلاهای انسانی و سیاستی که سیاستهای او به وجود آوردند (سیاستهایی مثل «انقلاب فرهنگی» و «جهش بزرگ به پیش») و خلأ سیاستی میشود که دقیقا پس از مرگ او در ۱۹۷۶ به وجود آمد. نویسندگان تلاش خود را کردهاند که نشان دهند با مرگ مائو، پروژه بزرگ کمونیسم چینی به پایان رسیده بود. اصلاحاتی که با رهبری دنگ ژیائوپنگ در ۱۹۷۸ آغاز شد، بدون شک در احیای اقتصاد چین موثر افتاد. به هر حال اگر بخواهیم از یک محور اساسی در این کتاب نام ببریم باید از هشدار نویسندگان به مفسرانی بگوییم که قصد دارند بر سرمایهداری متکی بر دولت چین دفاع کنند؛ از نظر نویسندگان این کتاب باید این واقعیت را از نظر دور نداشت که شل کردن افسار قدرت از طرف حزب کمونیست چین و برآمدن راههای مبتنی بر بازار در پی آن، عللی بوده است که رشد اقتصادی اخیر چین به دنبال داشته است.
بر این اساس نویسندگان مدعیاند که تکیه بر بازار عامل کلیدی در رشد اقتصادی است و نه سیاستهایی که از سوی دولت اعمال میشود. کوز و وانگ چنین استدلال میکنند که وقتی دولت پایش را از برنامهریزی مرکزی در اوایل دهه ۱۹۸۰ عقب کشید-برای مثال وقتی به رعایای روستایی اجازه داد که خود بر زمینهایشان مالک باشند یا به شرکتهای خصوصی اجازه رشد و نمو داده شد-«نیروهای رقابت قدرت یافتند تا معجزه خود را به نمایش بگذارند.». البته این روایت، حقایقی را در خود دارد، ولی همه ماجرا نیست.
علاوه بر این در اواخر کتاب، نویسندگان میگویند «چین وقتی سرمایهدار شد که سعی کرد سوسیالیسم را مدرن کند.» این نکته درخشانی است اما نکتهای است که خود نویسندگان، آن را به درستی درک نکردهاند. از نظر کوز و وانگ، چون سیاستهایی که حزب کمونیست چین در پیش گرفتند به قصد اصلاح سوسیالیسم اقتصادی بود و نه با غرض رها کردن نیروهای بازار، بنابراین نباید دولت و سیاستهایش را مسوول بسیاری از جریانهای مثبتی دانست که در مسیر گذار اقتصادی چین رخ داد. این استدلال در بنیاد خود یک بدفهمی از طبیعت و هدف سوسیالیسم را نشان میدهد.
واقعیت این است که بسیاری از اقتصادهای توسعه یافته، موفقیت اقتصادی خود در سرمایهداری را در وضعیتی به دست آوردند که در حال مدرن کردن سوسیالیسم بودند. این ادعا در مورد آلمان امروز نیز صدق میکند که موفقیت اقتصادیاش را مدیون دوره پس از جنگ «آلمان غربی» است که در آن «حزب سوسیال دموکرات» در برنامه گدزبرگ خود در سالهای پایانی دهه ۱۹۵۰، برخی از سیاستهای مارکسیستی را به قصد «مدرنسازی» سوسیالیسم، کنار گذاشت. البته آلمان تحت حاکمیت حزب سوسیال دموکرات تا حد زیادی سعی کرد جلوی اثرات منفی سرمایهداری را بگیرد؛ اثراتی چون افزایش شدید نابرابری که همراه با افزایش توان تولیدی و ارتقای سطح زندگی به وجود میآمد.
همین ادعا در مورد بریتانیا نیز صادق است که در آن پروژه «کارگر جدید» با تمام کاستیهایش بدون شک تلاشی بود برای مدرنسازی سوسیالیسم در غروب انتخاباتی حزب کارگر در پایان دهههای ۱۹۸۰ و ۱۹۹۰؛ تلاشی که به راستی موفق بود. اقتصاد فرانسه را نیز که تنها میتوان به عنوان شکلی «سوسیالیستی» از سرمایهداری توصیف کرد-یادمان نرود که آقای اولاند، رییسجمهور فرانسه در نوامبر سال ۲۰۱۲ تهدید کرد که میخواهد یک کارخانه فولاد خصوصی را ملی اعلام کند و با قبول تمام مشکلاتی که این اقتصاد دارد، دومین اقتصاد بزرگ اتحادیه اروپاست. نمیتوان تنها نماینده سوسیالیسم را وضعیت شکستخورده اروپای شرقی پیش از ۱۹۸۹ دانست. سوسیالیسم به عنوان یک «اندیشه»، نیروی پیشران بسیاری از روایتهای موفق اقتصادی بوده است.
مساله واقعیای که در مورد موفقیت اقتصادی چین میتوان پرسید این است که آیا سرمایهداری و دموکراسی، وابستگی ضروری به هم دارند یا خیر؟ پاسخ بله به این سوال، فرضی است که در تمام طول دوره جنگ سرد مورد پذیرش بوده است. این کتاب متاسفانه هیچ تلاشی برای پاسخ به این سؤال نکرده است. اما در عین حال این کتاب، روایتی جذاب- هرچند جانبدارانه- از گذار اقتصادی چین از سالهای پایانی دهه ۱۹۷۰ تا زمان حال است. بنابراین هر کس که مشتاق و جدی است بداند چطور چین تبدیل به دومین اقتصاد بزرگ دنیا شده است، باید این کتاب جذاب را بخواند.
* عضو هیات علمی دانشکده حقوق
«مدرسه اقتصادی لندن»
ارسال نظر