به مناسبت درگذشت اقتصاددانی فیلسوف
کار و زندگی آلبرت هیرشمن
زندگی و کار آلبرت هیرشمن با تعدادی از مفاهیم و اصطلاحات کلیدی همچون «خروج، اعتراض و وفاداری»، «مرزشکنی»، «جانبداری از امید»، «عقده شکست»، «تعهد به شکورزی»، «سندروم در جا زدن»، «دگردیسی مشغولیتها»، «خطابه ارتجاع: انحراف، بیهودگی و مخاطره» و «پیامدهای ناخواسته» گره خورده است.
زندگی و کار آلبرت هیرشمن با تعدادی از مفاهیم و اصطلاحات کلیدی همچون «خروج، اعتراض و وفاداری»، «مرزشکنی»، «جانبداری از امید»، «عقده شکست»، «تعهد به شکورزی»، «سندروم در جا زدن»، «دگردیسی مشغولیتها»، «خطابه ارتجاع: انحراف، بیهودگی و مخاطره» و «پیامدهای ناخواسته» گره خورده است.
اتو آلبرت هیرشمن در 7 آوریل 1915 در برلین متولد شد. پدرش پزشکی معروف بود و او تا 17 سالگی در دبیرستان فرانزوسیچه به مطالعه زبانهای یونانی و لاتین، مذهب و اخلاق، ادبیات و ریاضیات پرداخت. در سال 1933 با به قدرت رسیدن هیتلر و مرگ تراژیک پدرش بر اثر سرطان تصمیم گرفت تا آلمان را ترک کند، اما عشقی به گوته داشت و در سال 1932 عضو گروهی شده بود که بر روی پدیدارشناسی روح هگل مطالعه میکردند. زندگی او در حقیقت داستان ترسها و امیدهای قرن بیستم است. او در جستوجوی راهی برای مبارزه با فاشیسم و نازیها بود و همین او را برای درک و تغییر جهان تحریک میکرد. این تجربه را در نخستین کتابش با عنوان «قدرت ملی و ساختار تجارت خارجی» (1945) نشان داد. پس از فرار از آلمان، ابتدا به پاریس رفت و در مدرسه عالی مطالعات بازرگانی آنجا شروع کرد به خواندن اقتصاد که خودش میگوید آن روزها به اقتصاد به طعنه میگفتند «هنر بینان». بعد از پاریس، در سال 1935 بورسی از مدرسه اقتصادی لندن گرفت و به آنجا رفت. او این سال را «سالی سرنوشتساز» میدانست و میگوید آن موقع این مدرسه «به هیچ وجه کینزی نبود. برعکس، خیلی هم ضدکینزی بود.» آنجا درسهایی را
با لیونل رابینز و فردریش فونهایک میگذراند و با آبا لرنز عضو یک گروه دانشجویی اقتصاد میشود. در این میان هر از گاهی هم به کمبریج میرفته و با پیرو سرافا هم دیداری داشته است. بعد از آن به جنگ داخلی اسپانیا میرود برای کمک به پناهندگان برای مبارزه با فاشیسم. مدتی در ایتالیا میماند و بعد در 1940 به آمریکا مهاجرت میکند و در آنجا به ارتش میپیوندد و به اروپا اعزام میشود.
در ۱۹۴۱ با سارا ازدواج میکند که از او بهعنوان «اولین خواننده و منتقدش» یاد میکرد. در سال ۱۹۵۲ به کلمبیا میرود و شروع میکند به کار کردن روی اقتصاد توسعه و توسعه اقتصادی. کتاب «استراتژی توسعه اقتصادی» (۱۹۵۸) را در آنجا مینویسد که به شدت در آن سالها مورد توجه قرار گرفت. پیوندهای پیشین و پسین و مساله رشد نامتوازن از ابداعات او در این کتاب بودند. در این دوران شروع میکند به همکاری با بانک جهانی و البته در این مسیر اختلافهایی با بانک جهانی پیدا میکند. نتیجه این دوره کاری را در کتاب «پروژههای عمرانی از نزدیک» منتشر کرده است که کتابی است خواندنی.
اما شهرت هیرشمن بیشتر به خاطر کتاب «خروج، اعتراض و وفاداری» است که در سال ۱۹۷۰ منتشر کرد. خودش معتقد است که علاقهاش به موضوع این کتاب از زندگی شخصیاش سرچشمه گرفته است، چرا که بارها با پرسش مهمی روبهرو بوده است: «باید دست به خروج بزنم یا اعتراض؟» به راستی باید او را خارپشتی دانست که از این مفاهیم به بهترین شکل برای توضیح مسائل زیادی استفاده کرد. تقابل میان خروج و اعتراض را قویا مورد بحث قرار داد و در ابتدا اعتقاد داشت که خروج و اعتراض رابطه الاکلنگی دارند. وقتی خروج محدود شود، اعتراض قویتر و موثرتر میشود. از نگاه هیرشمن وقتی فرد میتواند محیطی را ترک کند، دیگر شکایت و اعتراضی نخواهد کرد. گویی خروج و اعتراض «دو هماورد» هستند. بعدها او در جریان فروپاشی دیوار برلین و سرنگونی حکومت آلمان شرقی دریافت که خروج و اعتراض گاهی هم دست به دست هم میدهند. وقتی فشارهای رقابتی بیشتر میشود اعتراض هم اثرگذاری بیشتری خواهد داشت. اما او برای درک این رابطه، نیازمند گذر تاریخ و وقوع یک واقعه تاریخی بود.
هیرشمن همانطور که در زندگی شخصیاش در حال مرزشکنی و گذر از مرزها بود، در علوم اجتماعی هم مدام بهطور خلاقانهای سرگرم این کار بود، شاید به دلیل اینکه سالهای دانشگاهیاش محدود بودند. اولین منصب دانشگاهیاش را در 1958 در کلمبیا به دست آورد و بعد به هاروارد رفت. در سال 1974 به عنوان پروفسور علوم اجتماعی در موسسه مطالعات پیشرفته پرینستون انتخاب شد. ایده مرزشکنی در زندگی او نقشی اساسی دارد. «...محبوس کردن من در یک قلمرو خاص بهشدت آزارم میدهد.» میگفت دوست دارد مخاطره دستاندازی به رشتهای دیگر را به تن بخرد.
گذر از مرزهای رشتهای و زندگی روی مرزهای میانرشتهای کار او است. در سال ۱۹۷۷ کتاب بینظیر «هواهای نفسانی و منافع: استدلالهای سیاسی به طرفداری از سرمایهداری پیش از اوجگیری» را به رشته تحریر درآورد. خودش بعدها در مصاحبهای میگوید این کتاب را «ننوشتم تا بر ضد کسی بنویسم. برای من مظهر کشف مستقلانه پیوندهای موجود میان ایدههای گوناگون بود. لذتی بیپایان در من دمید: فارغالبال نوشتن و کشف کردن بیهیچ اجبار برای اثبات نادرستی ایده این و آن....» این کتاب مطالعه دگرگونیهای ایدئولوژیک قرون هفدهم و هجدهم است که تعقیب منافع مادی را به مثابه روشی برای اهلیکردن هواهای نفس تلقی میکرد.
توسعه آمریکای لاتین و کشورهای در حال توسعه در تمام این دوران یکی از موضوعات مورد علاقه او بود. خودش میگوید ریشه نوع نگاه او به توسعه در مدرسه عالی مطالعات بازرگانی پاریس و در کلاسهای درساش با پروفسور آلبرت دیمانگوئن است. در خصوص مسائل توسعه او معتقد بود که نباید تنها آهنگ اغواگر پارادایم واحد توسعه را شنید. در علم اقتصاد هم او همینطور بینشی را داشت و بیشتر در پی یافتن استثناهای ممکن بر قاعدهها بود. عاشق این بود که سرنا را از سر گشادش بنوازد؛ چه در حوزه توسعه اقتصادی و چه در علم اقتصاد. در کتاب «پیشرفتن با جمع» در همان آغاز میگوید که به آیا دنبال ترتیبات معکوس توسعه میگردد؟ مثلا اینکه بر اساس تفکر متعارف آیا آموزش زیربنای توسعه است یا برعکس، توسعه زیربنای آموزش است؟ آیا سند داشتن زمین موجب توسعه شهری میشود یا برعکس، سند نداشتن زمین؟ عملگرایی و روش تحقیقی که در این کتاب ارائه میکند در حوزه اقتصاد توسعه و توسعه اقتصادی کمنظیر است. مکفرسون در کتاب 500 اقتصاددان برتر هیرشمن را چنین توصیف میکند: «اگر کسی قانونی را کشف کند، او نشان میدهد کجا این قانون به کار نمیآید.» «دوست دارم استثناهای یک قاعده
را برجسته کنم، اما هرازگاهی هم از آفریدن تئوریهای خودم لذت ببرم.» این موضوع را میتوان به خوبی در مقاله درخشان «علیه خستورزی: سه روش آسان برای پیچیده کردن بعضی مقولات گفتمان اقتصادی» دید.
خودش میگوید ایده کتاب «دگردیسی مشغولیتها: نفع شخصی تا کنش همگانی» از ایده گسترش جریانات تبادلات با کشورهای خارجی و فواید آن و قطع کردن جریان چنین تبادلاتی و فواید این کار به ذهنش رسید و چنین بود که فکر نوسان را گرفت و بعدها در زمینه مشغولیت شهروندان در امور همگانی بهکارش برد. کتاب نگاهی دقیق دارد به رابطه میان سیاست و اقتصاد. چه میشود که فرد قید منافع شخصی را میزند یا از مصرف شخصی سرخورده میشود وارد عرصه سیاست و کنش همگانی میشود و دوباره اینجا هم واخورده میشود و در این مارپیچ گیر میافتد.
اما «خطابه ارتجاع» کتابی بینظیر در حوزه اندیشه اقتصادی-سیاسی قرن بیستم. در این کتاب او هواداران سه استدلال انحراف، بیهودگی و مخاطره را مورد نقد جدی قرار میدهد و آنها را مرتجع میداند. خودش این سه استدلال را به طور خلاصه چنین توضیح میدهد: انحراف (تغییرِ پیشنهادی برای بهتر شدنْ واقعا نتیجه عکس میدهد و همه چیز را بدتر میکند)، بیهودگی (تغییر پیشنهادی کاملا ناموثر خواهد بود) و مخاطره (تغییر پیشنهادی بعضی پیشرفتهای قبلی را به مخاطره خواهد انداخت).
خودش میگوید در مسیر نگارش کتاب به هر یک از این سه تز علاقهمندتر شدم: «این گذارِ علاقه من با تعداد صفحاتی که به هر یک از این سه استدلال اختصاص دادهام بازتاب یافته است- ۳۲ صفحه به تز انحراف، ۳۹ صفحه به تز بیهودگی و ۵۲ صفحه به تز مخاطره.»
این فصول به کتاب ویژگی یک مانیفست ضدمحافظهکار شاید، ضدنومحافظهکار را میدهد، موضوعی که توسط منتقدان شفیقی همچون جین دانیل ذکر شد، چنانکه او در سرمقاله خودش در نوول آبزرواتور (25 آوریل 1991) نوشت که کتاب هیرشمن «ظن او را برانگیخته که آیا تفکر چپ هنوز هم وجود دارد.» در این کتاب اوهایک، هانتیگتون وهابرماس را هم از نقدهای خود بینصیب نمیگذارد. نکته خیلی جالب در این کتاب فصلی است با عنوان «از خطابه ارتجاعی تا خطابه مترقی.» خودش این فصل را فصلی خودبراندازانه مینامد و معتقد است با نگارش این فصل ایدههای خودش را به نقد کشیده است. شاید بتوان کار او در این کتاب را چنین توصیف کرد: این دو عبارت را در نظر بگیرید؛ اظهارنظر رومانتیک وونارگوئز است: «ایدههای بزرگ از قلب ما میآیند» و از سوی دیگر، نظر مخالف پل والری، «مهمترین ایدههای ما آنهایی هستند که با احساسات ما در تضاد هستند.»
همانطور که یک بار نیلز بوهر اشاره کرد، دو نوع حقیقت وجود دارد: حقیقت گزارههای «ساده و صریح» که مخالفت با آنها آشکارا اشتباه است و «حقایق ژرف» که «مخالفت با آنها همچنین حاوی حقایقی ژرف است.» دوگانه وونارگوئز- والری، توصیف خاص خوبی از چنین حقایق ژرفی است. با نگاهی به گذشته، شاید بگویم که نوشتن کتابم به من شانس این را داد که علاقهام به هر دو جمله کوتاه را نشان میدهم: وونارگوئز بر فصول اول حکمفرمایی میکند و سپس راه را به والری به عنوان شخص مقدس دو فصل آخر میدهد.
آخرین کتابش با نام «میل به خودبراندازی یا خودزنی» به فرآیند نقد ایدههای خودش و بازنگری در آنها میپردازد. در فصل دوم کتاب داستان جالبی را برای توصیف حس خودش روایت میکند: یکی از کلیشهایترین و یقینا بهترین قصههای یهودی درباره مادری است که به پسرش دو کراوات برای تولدش هدیه میدهد. پسر هم روز بعد برای تشکر از مادرش، یکی از کراواتها را میبندد، مادر تا پسر را میبیند بهطور سرزنشآمیزی مدعی میشود که: «اون یکی کراوات چی، دوسش نداری؟» البته، دلیل لطیف بودن چنین قصهای این است که بهطور ضمنی به یک نکته کلی در مورد طبیعت انسانی اشاره میکند. به گمانم ما نویسندگان (دارای بیش از یک کتاب) نیز بهطور مشابه در برابر تحسینْ، زودرنج و سیریناپذیریم. وقتی یک خواننده صادقانه میخواهد تحسینش را نشان دهد و اظهار میکند که «من کتاب شما را خیلی دوست دارم»، آیا کمی نمیرنجیم و احساس نمیکنیم که چنین سوالی بپرسیم «کدام یکی را؟» که در اصل به آن معناست که: «پس بقیه را چی؟» این میل به خودبراندازی را پیش از نوشتن این کتاب هم با نگارش دو مقاله درخشان و مهم نشان داده بود: یکی در حوزه اقتصاد توسعه با عنوان «اعترافات یک مخالف»
(1984) و دیگری «فراسوی عدم توازن: یادداشتهای انتقادی درباره خودم و دیگر دوستان قدیمی» (1981) در زمینه اولین کتابش درباره قدرت ملی.
شاید بتوان گفت که مقالهای که در کتاب «جانبداری از امید» با عنوان «اقتصاد سیاسی و امکانباوری» نوشته به خوبی رویکرد او به علوم اجتماعی را توصیف میکند. «امکانباوری» از جنبه هنجاری به حالت امیدواری به سوی چشماندازهای تغییرات اجتماعی سازنده گره میخورد، اما از نظر روشنفکری همچنین به گزارهای مرتبط است که توضیحات علوم اجتماعی موجود از وقایع به ندرت ویژگیهای جالب آن وقایع را مورد بحث قرار میدهند. معمولا همیشه چیز بیشتری برای کشف وجود دارد. امکانباوری برای هیرشمن یعنی «گستردن محدودیتهای آنچه هست یا برداشت میشود که ممکن است باشد، ولو به هزینه کاستن از توانایی ما برای تشخیص آنچه محتمل است.»
هیرشمن کار خودش را جستوجویی برای «تازگی، خلاقیت و یگانگی» توصیف میکند. یکی از ویژگیهای جالب کارهای او را شاید بتوان چنین توصیف کرد: «وحدت در تنوع». خوانندگان کتابها و مقالات او از تنوع گسترده استثنایی موضوعات، مطالب و حتی ساختارهای استدلالی او آگاهی دارند. برای نمونه میتوان داستان تاریخی همراه با جزئیات کتاب «سفرهایی برای پیشرفت» را با استدلال اساسا انتزاعی کتاب «خروج، اعتراض و وفاداری» یا کتاب کاملا متنی «هواهای نفسانی و منافع» مقایسه کرد و شاید همین ویژگی کارهای او بود که باعث شد او هرگز بانی هیچ مکتبی نباشد. یکی دیگر از هنرهای او هم نامگذاری کتابهایش بود. هنری که کمتر اقتصاددانی دارد. نکته جالب دیگری هم که در یکی از کتابهای او خواندم این بود که هر وقت دو اقتصاددان همدیگر را ببینند درباره اقتصاددانان دیگر حرف میزنند. کمیته نوبل اقتصاد هم با او زیاد مهربان نبود. مالکیت کتاب را دلیلی برای نخواندن آن میدانست. آلبرت هیرشمن در روز 1۰ دسامبر 2012 درگذشت.
* مترجم کتاب «پیش رفتن با جمع» اثر آلبرت هیرشمن
ارسال نظر