انواع نظم در جامعه - ۲۳ اسفند ۹۰

ف.ا.هایک

مترجم: امین گنجی

بخش دوم

اشاره: در بخش پیش، نویسنده از نظمی انتزاعی سخن گفته بود که باید خصیصه‌ها و ویژگی‌های آن را با «عقل» تشخیص داد. نویسنده در همین راستا، بین «انتزاعی» و «انضمامی» تمایزی مهم را به شیوه روبه‌رو برقرار کرد: ابژه انضمامی ابژه‌ای است که خواص و ویژگی‌های جزئی آن را از پیش به طور کامل می‌دانیم و ابژه انتزاعی ابژه‌ای است که نسبت به ویژگی‌های آن مگر ویژگی‌های کاملا عام چیز زیادی نمی‌دانیم. بنابراین تنها می‌توان با استفاده از نیروی تعقل، به زعم هایک، این نظم را دریافت؛ زیرا تجلی‌ها و صفات انضمامی آن ــ که با تجربه به دست خواهند آمد ــ بسیار زیاد و از پیش نامتعین است. هایک این نظم را خودانگیخته تعریف می‌کند، یعنی نظمی که نه عمدا و به‌واسطه اراده دقیق و معین انسانی، که به‌شکلی خودانگیخته و درون‌ماندگار تولید می‌شود. در ادامه هایک خودانگیختگی این نظم را بیشتر شرح خواهد داد.

نظم انتزاعی نه تنها مشخصه ارگانیسم‌های زیست‌شناختی است (همان ارگانیسم‌هایی که امروز دیگر لفظ ارگانیسم، به رغم معنای وسیع‌اش، تنها برای آنها به کار می‌رود) بل همچنین نظمی است که خود قائم به خود شکل می‌گیرد و هیچ کس آن را شکل نداده است. به همین دلیل نظم مزبور را معمولا «خودانگیخته» یا گاه (به دلایلی که توضیح خواهیم داد) «چندمرکزی» می‌خوانند. اگر نیروهای تعیین‌کننده این نظم را دریابیم، می‌توانیم با استفاده از آنها به خلق شرایطی دست بزنیم که تحت آنها چنین نظمی به خود شکل می‌دهد.

مزیت این روش غیرمستقیم ایجاد نظم این است که می‌توان آن را برای تولید نظم‌هایی بسیار پیچیده‌تر از نظم‌های غیرخودانگیخته ــ نظم‌هایی که با قراردادن قطعات فردی در جایگاه‌های مناسب آنها حاصل می‌شود ــ به کار گرفت. اما عیب‌اش این است که تنها می‌توانیم خصیصه عام نظم حاصل از آن را تعیین کنیم و کنترلی بر جزئیاتش نداریم؛ بنابراین استفاده از روش یادشده می‌تواند به یک معنا قدرت‌های ما را بسط دهد: این روش ما را در موقعیت تولید نظم‌های بسیار پیچیده قرار می‌دهد، نظم‌هایی که هرگز با صرف قراردادن عناصر فردی در جایگاه‌های مناسب‌شان به دست نمی‌آیند. قدرت کنترل ما بر ترتیب عناصر در چنین نظمی بسیار بسیار محدودتر از آن نظمی است که خودمان با مرتب‌سازی فردی اجزا به دست می‌آوریم. همه آنچه می‌توان در یک نظم خودانگیخته کنترل کرد، خصیصه‌های انتزاعی چنین نظمی است و نه جزئیات انضمامی آن.

همه این حرف‌ها در ساحت فیزیکی و زیست‌شناختی آشنا است. هرگز نمی‌توانیم بلوری را با قراردادن مولکول‌های فردی سازنده آن در کنار یکدیگر تولید کنیم، اما می‌توانیم شرایطی را ایجاد کنیم که تحت آن یک بلور خودبه‌خود رشد کند. اگر برای این مقصود از نیروهای شناخته‌شده استفاده می‌کنیم، با این حال نمی‌توانیم موقعیتی را که یک مولکول واحد درون یک بلور اشغال می‌کند، یا حتی اندازه یا موضع بلورهای متعدد را تعیین کنیم. به طور مشابه، می‌توانیم شرایطی را خلق کنیم که تحت آنها یک ارگانیسم زیست‌شناختی رشد و توسعه خواهد یافت، اما همه کاری که می‌توانیم بکنیم، ایجاد شرایط مطلوب برای آن رشد است و می‌توانیم شکل و ساختار نتیجه‌شده را در حد بسیار ناچیزی تعیین کنیم. همین امر در مورد نظم‌های اجتماعی خودانگیخته نیز صادق است.

این واقعیت که برخی پدیده‌های اجتماعی معین همچون زبان از نظمی برخوردارند که هیچ کس تعمدا آن نظم را به آن تخصیص نداده است و باید کشف‌شان کنیم، امروز به‌طور عام به رسمیت شناخته می‌شود. ما در این زمینه‌ها دست آخر توانسته‌ایم از شر این باور ساده لوحانه خلاص شویم که در پس هر آرایش و ترتیب منظمی از اجزا ــ که به بشر در رسیدن به اهدافش یاری می‌رساند ــ ناظمی شخصی قرار دارد. زمانی همه باور داشتند تمام نهادهای سودمندی که مراودات بشری را پیش می‌برند ــ نهادهایی همچون زبان، اخلاقیات، قانون، نوشتار یا پول ــ باید ماحصل کار قانونگذار یا مبدعی فردی و یا نتیجه توافق صریح عده‌ای انسان فاضل و دانا باشند؛ عده‌ای انسان فاضل که با فعالیت‌های سودمند معینی موافقت کرده‌اند. اکنون از فرآیند شکل‌گیری چنین نهادهایی باخبریم و می‌دانیم وقتی انسان‌ها می‌آموزند بر اساس قواعدی معین عمل کنند، این نهادها به تدریج شکل می‌گیرند. انسان‌ها بسیار پیش‌تر از آنکه نیازی به بیان این قواعد در قالب کلمات داشته باشند، از آنها پیروی می‌کرده‌اند.

در هر حال، اگر در این نمونه‌های ساده‌تر توانسته‌ایم بر آن باور ساده‌لوحانه ــ اینکه در پس هر نظم یا ساختار قاعده‌مند کارآمد برای مقاصد بشری، ذهنی وجود دارد که آن نظم را تعمدا ساخته است ــ غلبه کنیم، با این حال هنوز نسبت به وجود نظم‌های خودانگیخته در بسیاری ساحت‌‌های دیگر تردید داریم و از قبول آن احتراز می‌کنیم. ما هنوز به جدایی بین چیزهایی که نظم خود را مدیون «طبیعت» هستند و چیزهایی که نظم خود را مدیون «عرف» هستند، باور داریم؛ همان جدایی‌ای که از عهد باستان در اندیشه غربی ریشه دوانده است. هنوز برای مردم بسیاری غریب و باورنکردنی است که یک نظم نه تماما مستقل از کنش انسانی باشد و نه نتیجه قصدمند چنین کنشی، بل معلول پیش‌بینی‌نشده رفتاری باشد که بشر اتخاذ کرده است (و در ضمن آن اصلا به نظم یادشده در مقام هدف نمی‌اندیشیده است). با این وجود آنچه ما فرهنگ می‌خوانیم، از جنس چنین نظمی است؛ نظمی که خودانگیخته رشد می‌کند. این نظم نه کاملا مستقل از کنش انسانی است و نه طراحی‌شده، بل فرآیندی آن را به وجود آورده است که جایی بین این دو قطب یا امکان [کاملا مستقل از کنش انسانی یا تعمدا طرح‌ریزی‌شده] قرار می‌گیرد؛ دو امکانی که پیش‌تر بشر آنها را بدیل‌های متنافر یکدیگر می‌دید.

این نظم‌های خودانگیخته را می‌توان هم در کارکرد نهادهایی همچون زبان یا قانون (یا به‌شکلی آشکارتر در ارگانیسم‌های زیست‌شناختی) دید که ساختار دائمی آنها حاصل تکاملی تدریجی و کند است و هم در مناسبات بازار که باید دائما خودشان را شکل دهند و از نو شکل دهند و شرایط فراهم‌کننده بازسازی دائمی آنها را نیز تکامل به وجود آورده است. سویه‌های تکوینی و کارکردی را هرگز نمی‌توان تماما از یکدیگر جدا کرد.

تقسیم کار ــ که نظام اقتصادی ما بر آن متکی است ــ بهترین مثال از چنین نظمی است؛ نظمی که روزانه خود را تجدید می‌کند. در نظم ایجادشده به‌واسطه بازار، مشارکت‌کنندگان دائما به واکنش ‌نشان ‌دادن در برابر رویدادهایی وادار می‌شوند که مستقیما از آنها خبر ندارند، آن هم به شیوه‌ای که سیلان مداوم تولید یعنی هماهنگی کمیاتی از چیزهای متفاوت را به گونه‌ای تضمین می‌کند که حتی سیلان منقطع نمی‌شود و همه‌چیز دست‌کم آن قدر ارزان تولید می‌شود که همه بتوانند همچنان آخرین کمیت‌هایی را که دیگران آماده پرداخت هزینه برای به دست آوردن آنها هستند، عرضه کنند. این نظم انطباق با شرایطی انبوهه‌ای را دربرمی‌گیرد که هیچ کس در آن نمی‌تواند نسبت به همه چیز آگاه باشد. به همین خاطر وجود این نظم با بررسی ساده امکان‌پذیر نیست. این نظم در مناسباتی همچون مناسبات بین قیمت‌ها و هزینه‌های کالاها و توزیع متناظر منابع تجسد یافته است و می‌توانیم تایید کنیم چنین نظمی در واقع تنها زمانی وجود دارد که اصول آن را در ذهنمان بازسازی کرده باشیم.

می‌توانیم در این وهله‌ها از نیروهای نظم‌بخشی استفاده کنیم که قواعد حاکم بر رفتار عناصر قرارگرفته در دل این نظم‌ها هستند. این نیروها تعیین می‌کنند هر عنصر به چه شرایط خاصی واکنش نشان خواهد داد. این واکنش‌ها در کنار یکدیگر به الگویی کلی می‌انجامند. برای مثال، هر کدام از براده‌های آهن ریخته‌شده روی کاغذی که زیرش آهن‌ربایی گذاشته‌ایم و جذب آهن‌ربا می‌شوند، بر هر کدام از براده‌های دیگر اثر می‌گذارند و از آنها تاثیر می‌پذیرند و به این ترتیب خودشان را آرایش می‌دهند، آن هم به نحوی که می‌توانیم شکل عمومی آنها را پیش‌بینی کنیم، اما نسبت به جزئیاتش هیچ اطلاعی نداریم. عناصر در این نمونه ساده همه از یک نوع هستند و قواعد یک‌شکل شناخته‌شده‌ای که رفتار آنها را معین می‌کنند، می‌توانستند ما را قادر سازند تا جزئیات ریز رفتار تک تک آنها را پیش‌بینی کنیم، اما شرط این کار دانستن همه فاکت‌ها و نیز توانایی ما برای پرداختن به این فاکت‌ها با همه پیچیدگی‌هایشان است؛ شرطی که در اختیار نداریم.

چه بسا نظمی با خصیصه عام متعین، نیز خود را با عناصری متفاوت، یعنی با عناصری شکل دهد که واکنش آنها به شرایط مفروض تنها از برخی جهات ــ و نه تمامیِ آنها ــ مشابه باشد. یکی از نمونه‌های چنین نظمی را می‌توان در فیزیک سراغ گرفت: شکل‌گیری مولکول‌های ترکیبات بسیار پیچیده ارگانیک [آلی]. اما این واقعیت برای بسیاری از نظم‌های خودانگیخته در حیطه‌های زیست‌شناختی و اجتماعی نیز حائز اهمیت است. چنین نظم‌هایی از عناصر بسیار متفاوت تشکیل می‌شوند؛ عناصری که به شرایط یکسان واکنش‌هایی متفاوت نشان می‌دهند که تنها از برخی جهات مشابه هستند. اما آنها کل‌های منظمی را شکل خواهند داد، زیرا هر عنصر مطابق با قواعدی معین به شرایط پیرامونی خاص خود واکنش نشان می‌دهد. بنابراین نظم یادشده از واکنش‌های مجزای عناصر متفاوت به شرایطی خاص نشأت می‌گیرد که بر این عناصر تاثیر می‌گذارند و به همین خاطر است که نظم یادشده را «نظم چندمرکزی» می‌نامیم.

مثال‌های فیزیکی یادشده از نظم‌های خودانگیخته‌ آموزنده هستند، زیرا نشان می‌دهند قواعدی که عناصر از آنها تبعیت می‌کنند، ضرورتا برای این عناصر «شناخته‌شده» نیستند. همین امر غالبا در مورد موجودات زنده و به طور خاص انسان‌ها نیز صدق می‌کند. بشر بسیاری از قواعدی را که بر اساس آنها کنش‌ورزی می‌کند، نمی‌داند؛ و حتی آنچه ما عقل او می‌نامیم نظامی از قواعد است که وی از آنها تبعیت می‌کند، اما نمی‌شناسدشان. در جوامع حیوانی و تا حد زیادی در جامعه بدوی انسانی، ساختار زندگی اجتماعی را قواعدی از کنش‌ورزی تعیین می‌کنند که خود را تنها وقتی از آنها تبعیت شود، آشکار می‌سازند. تنها زمانی که عقل‌های فردی به حد کافی از یکدیگر متمایز شوند (و ذهن‌های فردی پیچیده‌تر گردند)، لازم خواهد بود که قواعد یادشده را به شکلی قابل انتقال و قابل فهم بیان کنیم تا بتوان این قواعد را با استفاده از سرمشق‌ها آموزش داد و رفتارهای انحرافی را تصحیح کرد و تفاوت دیدگاه‌ها در مورد تصمیم‌گیری‌های معین را بیان کرد.۱ بنابراین انسان هرگز بدون قواعدی که از آنها تبعیت می‌کرده، وجود نداشته است؛ انسان‌ها هزاران سال با قوانینی زیستند که آنها را نمی‌شناختند؛ اما تنها به این معنا که نمی‌توانستند آن قوانین را

صورت‌بندی کنند.

جایی که عناصر نظم اجتماعی را انسان‌های منفرد شکل می‌دهند، هر یک می‌دانند به چه شرایط خاصی واکنش نشان می‌دهند. اما تنها زمانی که واکنش‌های افراد شباهت معینی از خود نشان دهند یا از قواعدی مشترک تبعیت کنند، نظمی عمومی شکل می‌گیرد. حتی شباهتی محدود در واکنش‌های آنها ــ قواعد مشترکی که تنها جنبه‌هایی از رفتار آنها را تعیین می‌کنند ــ در هر حال برای شکل‌گیری نظمی عمومی کافی است. واقعیت حائز اهمیت این است که نظم مزبور با انبوهی از شرایط سازگار خواهد بود که تنها برای اعضای منفرد شناخته شده هستند و نه به عنوان تمامیتی برای هر یک از آنها؛ و اینکه چنین نظمی تنها تا آنجا حاصل خواهد شد که افراد متفاوت از قواعدی مشابه در واکنش به شرایط خاص شناخته‌شده برای آنها تبعیت کنند.

اینکه در شرایط مشابه اشخاص متفاوت دقیقا کاری یکسان انجام دهند، نه به معنای تولید یک نظم است و نه شرط ضروری آن. تنها ضرورت دارد تا اشخاص از برخی جنبه‌ها قاعده‌ای یکسان را رعایت کنند و واکنش‌هایشان تا حدی مشابه باشد یا اینکه به گستره معینی از کنش‌ها محدود باشند که صفاتی مشترک دارند. این همه در مورد براده‌های آهن در مثال پیشین نیز صدق می‌کند، زیرا این براده‌ها ممکن است به خاطر تفاوت در شکل، زبری یا وزن با سرعتی یکسان حرکت نکنند. چنین تفاوت‌هایی تجلی خاص الگوی به‌دست‌آمده را تعین می‌بخشند؛ الگویی که در نتیجه جهل ما از این موارد خاص و جزئی، پیش‌بینی‌ناپذیر است؛ اما این موارد جزئی و خاص بر خصیصه عمومی این الگو تاثیری ندارند و بنابراین می‌توان این خصیصه عمومی را پیش‌بینی کرد.

یادداشت:

۱. بنابراین به نظر می‌رسد که حقیقتی نیز در وضعیت مفروض اصلی خیر وجود داشته باشد که در آن همه‌کس بی‌واسطه حق دارند و نمی‌توانند کار دیگری بکنند و نیز همه به این ایده باور دارند که تنها با دانش افزایش‌یافته است که کارهای شر انجام می‌گیرند. تنها با دانش از دیگر امکانات است که فرد می‌تواند از برخی قواعد تثبیت‌شده منحرف شود؛ بدون چنان دانشی، هیچ گناهی هم محاسبه نخواهد شد.