علم اقتصاد و مخالفان آن
ترجمه: رضا انصاری
آثار جاویدان افلاطون، فیلسوف یونانی، در زمره بزرگترین کتابهای تاریخ بشریت قرار دارند. در رساله جمهور و رساله قوانین که بین ۲۳۰۰ تا ۲۴۰۰ سال پیش به رشته تحریر در آمده اند، نه تنها به فلسفه، نظریه دانش و معرفتشناسی پرداخته شده، بلکه شرایط اجتماعی نیز موضوع اندیشهورزی نویسنده قرار گرفته است. بیش از ۲۰۰۰ سال، مسائل فلسفی و جامعهشناسانه و مباحث مربوط به دولت، حکومت و دیگر مباحث مشابه نوعا به همین شکل تحلیل میشدند.
لودویگ فون میزس
ترجمه: رضا انصاری
آثار جاویدان افلاطون، فیلسوف یونانی، در زمره بزرگترین کتابهای تاریخ بشریت قرار دارند. در رساله جمهور و رساله قوانین که بین ۲۳۰۰ تا ۲۴۰۰ سال پیش به رشته تحریر در آمده اند، نه تنها به فلسفه، نظریه دانش و معرفتشناسی پرداخته شده، بلکه شرایط اجتماعی نیز موضوع اندیشهورزی نویسنده قرار گرفته است. بیش از ۲۰۰۰ سال، مسائل فلسفی و جامعهشناسانه و مباحث مربوط به دولت، حکومت و دیگر مباحث مشابه نوعا به همین شکل تحلیل میشدند. گرچه این رویکرد همچنان برای ما آشنا است، لیکن طی یکصد سال اخیر، نگرش جدیدی به فلسفه اجتماعی، علوم، اقتصاد و کردارشناسی بسط یافته است. افلاطون بر این نظر بود که عنایت الهی یا والایی درونی یک رهبر او را فرا میخواند تا بیتوجه به تمناهای همنوعانش، جهان را همچون عمارتی که به دست یک معمار ساخته میشود، از نو پی افکنده و بنا نهد. فلسفه افلاطون میآموخت که اکثر مردم «ابزار» و «مصالح» مورد استفاده در ساخت یک بنای اجتماعی جدید به دست «اَبَرانسان» و به فرمان او هستند. همکاری این «اشیاء» برای موفقیت این برنامه اهمیتی ندارد. تنها شرط لازم این است که دیکتاتور قدرت لازم را برای اجبار مردم در اختیار داشته باشد. ماموریتی که افلاطون در این میان برای خود تعریف میکرد، ارائه مشاوره به آن دیکتاتور، به عنوان یک کارشناس و «مهندس اجتماعی» بود تا دیکتاتور، جهان را مطابق برنامه خود از نو بنا نهد. امروزه استاد دانشگاهی که رهسپار واشنگتن میشود نیز نقشی مشابه افلاطون بازی میکند.
الگوی افلاطونی به مدت ۲۰۰۰ سال دستنخورده باقی ماند. همه کتابهای این عصر از این منظر نگاشته شدند. همه نویسندگان متقاعد شده بودند که مردم چیزی بیش از مهرههای پیاده شطرنج در دستان شهریاران یا شهربانان نیستند. اگر حکومت قدرت کافی در اختیار میداشت، هر چیزی امکانپذیر میبود. قدرت بزرگترین دارایی حکومت شناخته میشد.
با مطالعه ماجراهای تلماک نوشته اسقف فنلُن [فرانسوا دو سالیانک دو لا مُته فنلُن، ۱۷۱۵-۱۶۵۱] میتوان یکی از موفقیتآمیزترین جلوههای این اندیشه را در این کتاب مشاهده کرد. اسقف فنلُن که به دوران لویی چهاردهم میزیست، یک فیلسوف بزرگ و برجسته، منتقد حکومت و در عین حال معلم خصوصی دوک بورگُین، ولیعهد فرانسه بود. تلماک که برای آموزش دوک جوان نوشته شده بود، تا همین اواخر در مدارس فرانسه مورد استفاده قرار میگرفت. این کتاب روایتگر سفر به کشورهای مختلف دنیا بود. در هر کشوری، هر چیز خوبی به پلیس نسبت داده میشد؛ و هر چیز ارزشمندی به حکومت. این نگرش به نام «علم پلیسی» شناخته میشود؛ و همانی است که در زبان آلمانی Polizeiwissenschaft میگویند.
در سده هجدهم کشف جدیدی رخ داد؛ کشف رویکرد متفاوتی به مسائل اجتماعی. ایده کشفشده این بود که در تسلسل مسائل اجتماعی، قاعدهمندیای وجود دارد که مشابه قاعدهمندی موجود در تسلسل پدیدههای طبیعی است. این درک حاصل آمد که وضع مقررات و اجرای آنها به تنهایی نمیتواند نواقص را برطرف کند. برای یافتن آنچه میتوان انجام داد و آنچه باید انجام داد، میباید ابتدا تسلسل یا توالی قاعدهمند پدیدههای اجتماعی را مطالعه نمود. هر چند قاعدهمندیهایی در حوزه علوم طبیعی کشف شده بود، لیکن در حوزه مسائل اجتماعی، وجود نظم و تسلسل قاعدهمند تا چندی بعد همچنان ناشناخته ماند.
اندیشه رایج آن بود که شرایط آرمانی وضع طبیعی، به تعبیر ژان ژاک روسو [۱۷۷۸-۱۷۱۲]، به دست انسانهای «شریر» و به واسطه نهادهای اجتماعی شریرانه آنها استحاله یافته بود و به این روی فقر و نکبت موجود پدید آمده بود. تصور آن بود که شادترین انسان؛ یعنی همان که در رضایتبخشترین شرایط زندگی میکند، کسی نیست جز سرخپوست بومی آمریکای شمالی. اروپاییان در آن دوره در نوشتههایشان سرخپوستان آمریکای شمالی را نمونه آرمانی انسان تصویر میکردند؛ آنچه باعث میشد که این سرخپوستان در نظر انسان اروپایی سعادتمند جلوه کنند، ناآشنایی آنان با تمدن مُدرن بود. سپس نوبت به توماس رابرت مالتوس [۱۸۳۴-۱۷۶۶] رسید که کشف کرد طبیعت برای هر کسی لوازم وجود را فراهم نمیکند. مالتوس معتقد بود که همه انسانها با کمیابی ابزار معاش دست به گریبانند. همه انسانها در رقابت دائم برای بهدستآوردن وسایل لازم برای بقا و کسب سهمی از ثروت جهان به سر میبرند. در این میان، هدف انسان محو این کمیابی و به وجود آوردن امکان بقا برای شمار بیشتری از افراد میبود.
رقابت به تقسیم کار و توسعه همکاری میانجامد. کشف این نکته که تقسیم کار از انجام منفردانه امور سودمندتر است، اتفاق مبارکی بود که زمینه لازم را برای پدید آمدن همکاری اجتماعی، نهادهای اجتماعی و مدنیت فراهم آورد.
اگر همه محصولات بلافاصله مصرف شود، هرگونه بهبود شرایط ناممکن خواهد بود. بهبود تنها در صورتی امکانپذیر است که بخشی از محصولات برای استفاده در تولید محصولات بعدی ذخیره شود؛ یعنی تنها در صورتی که سرمایه انباشته شود. از این رو، پسانداز چیز خیلی مهمی است!
در نظر همه اصلاحگرانی که نظیر افلاطون میاندیشند، عملکرد «بدنه سیاسی» بدون دخالت از بالا امکانپذیر نیست. مداخله «پادشاه»، حکومت، یا پلیس جهت انجام امور و کسب نتیجه ضروری است. به یاد آورید که نظریه فنلُن نیز همین بود؛ در نظر او همه خیابانها، کارخانهها و هرگونه پیشرفتی مدیون پلیس بود.
در سده هجدهم، این حقیقت بر انسان جلوهگر شد که مردم حتی در غیاب پلیس یا مرجع صدور امر و نهی نیز بنا به طبیعت به گونهای رفتار میکنند که سرانجام منافع تولید پدیدار میگردد. آدام اسمیت [۱۷۹۰-۱۷۲۳] مثال کفاش را مطرح میکند. کفاش با انگیزه نوعدوستانه به تولید کفش مشغول نشده است؛ کفاش در پی منفعت شخصی خود برای ما کفش تولید میکند. کفاشان به این علت کفش تولید میکنند تا محصولات دیگران را در معاوضه با کفشهای تولیدی خود به دست آورند. هر انسانی که در جهت منافع خود تلاش میکند، به ناگزیر به منافع دیگران خدمت رسانده است. لازم نیست که «پادشاه» دستور صادر کند. چرا که کُنش جمعی در نتیجه کُنشهای مستقل مردم در بازار حاصل میشود.
کشفیات پدیدآمده در سده هجدهم در حوزه مسائل اجتماعی ارتباط وثیق و ناگسستنیای با تحولات سیاسی این دوره داشت. این تحولات شامل جایگزینی حکومت انتخابی به جای حکومت یکهسالار، تجارت آزاد به جای حمایت [از تولیدات داخلی]، گرایش به سوی صلح جهانی به جای تجاوزکاری، الغای نظام رعیتداری و بردهداری و تحولات دیگر بود. این فلسفه سیاسی جدید همچنین به جایگزینی آزادی به جای سلطنتطلبی و استبدادباوری انجامید. این تحولات زندگی اجتماعی و زندگی صنعتی را نیز بیتغییر باقی نگذاشت و واقعیت جهان را در مدت زمانی کوتاه دگرگون ساخت. معمولا از این تحول به نام انقلاب صنعتی نام میبرند. این «انقلاب» تغییرات عظیمی در ساختار جهان به بار آورد، جمعیت جهان را چند برابر کرد، میانگین طول عمر انسانها را افزایش داد و استانداردهای زندگی را به شدت بالا برد.
اثر این تحولات تنها در حوزه جمعیت این بوده است که جمعیت جهان امروز [سال ۱۹۵۱] در مقایسه با ۲۵۰ سال پیش چهار برابر شده است. اگر آسیا و آفریقا را در این محاسبه وارد نکنیم، این رشد حتی حیرتآورتر هم خواهد شد. بریتانیای کبیر، آلمان، و ایتالیا، سه کشوری که تا سال ۱۸۰۰ میلادی کاملا مملو از سکنه بودند و کوچکترین قطعه زمینی هم در آنها مورد استفاده قرار گرفته بود، از آن زمان تا سال ۱۹۲۵ فضای زندگی برای ۱۰۷ میلیون جمعیت دیگر را فراهم کردند. (این رقم چشمگیرتر جلوه خواهد کرد اگر در نظر آوریم که ایالات متحده که به تنهایی مساحتی چندین برابر مجموع مساحت این سه کشور را دارد، در همین مدت ۱۰۹ میلیون نفر جمعیت جدید را پذیرا شده است). در همین دوره، استاندارد زندگی به واسطه انقلاب صنعتی و ابداع تولید انبوه در همه نقاط دنیا بهبود یافت.
البته قطعا شرایط کاملا رضایتبخش نیست؛ زمینههای بسیاری وجود دارد که نیازمند تلاش برای بهبود است. پاسخ فلسفه جدید برای مواجهه با این وضعیت چنین است: تنها یک راه برای بهبود وضع زندگی مردم وجود دارد؛ و آن رشد بیشتر انباشت سرمایه نسبت به رشد جمعیت است. باید سرانه موجودی سرمایه را افزایش داد.
هر چند این آموزه جدید در این نظریه اقتصادی صحیح بود، با این حال به دلایل متعدد در میان برخی گروهها، نظیر پادشاهان، خودکامگان، و نجیبزادگان محبوبیتی نیافت، چرا که منافع واگذارشده به ایشان را به خطر میانداخت. در سدههای نوزدهم و بیستم، معارضان فلسفه [آزادی] پدیدآمده در سده هجدهم مخالفتهایی، از جمله مخالفتهای معرفتشناسانه را بر ضد این فلسفه جدید پروراندند که بنیاد اساسی آن را هدف حمله قرار داد و مشکلات بسیار مهم و جدیای را پدید آورد. حمله آنها کمابیش یک حمله فلسفی بود که بنیانهای معرفتشناسانه این علم جدید را هدف قرار میداد. تقریبا همه انتقادهای آنها ریشه در جانبداری سیاسی داشت؛ این انتقادها توسط گروهی از حقیقتجویان مطرح نشده بود. با این وجود، این موضوع این واقعیت را تغییر نمیدهد که ما باید با جدیت، مخالفتهایی را که در برابر حقایق سده هجدهم؛ یعنی فلسفه و علم راستین اقتصاد، مطرح شدهاند، بیتوجه به انگیزههای مخالفان، مورد مطالعه قرار دهیم. برخی از این مخالفتها به خوبی مُدَلَل بودند.
مخالفت با علم راستین اقتصاد طی یکصد سال گذشته قد برافراشته است. این مسالهای بسیار جدی است. مخالفتهای ابرازشده به عنوان ادلهای بر ضد کل تمدن بورژوایی مورد استفاده قرار گرفتهاند. نمیتوان به سادگی با «مسخره» خواندن این مخالفتها آنها را رد کرد. مطالعه و تحلیل انتقادی آنها ضرورت دارد. قصد برخی از کسانی که با خاستگاه سیاسی به حمایت از علم راستین اقتصاد برخاسته بودند، توجیه تمدن بورژوایی و دفاع از آن بوده است. اما این مدافعان از همه داستان آگاه نبودهاند. اینان همچون ارتشی که امروز در شبهجزیره کره از حمله به پایگاه نظامی ارتش مقابل منع شده است، مبارزه خود را به قلمرو کوچکی محدود کرده بودند. در منازعه فکری نیز وضعیتی مشابه برقرار است؛ مدافعان[علم راستین اقتصاد] بدون حمله به بنیانهای واقعی حریفان خود مشغول مبارزه شدهاند. پرداخت صرف به حواشی یک آموزه نباید مایه دلخوشی ما باشد؛ آنچه میباید آماج حمله ما قرار گیرد، بنیاد فلسفی حریف است.
تمایز گذاشتن بین «چپ» و «راست» در عالم سیاست حائز هیچ ارزشی نیست. این تمایز از همان آغاز بیفایده بوده و موجب بروز بدفهمیهای بسیار شده است. مساله به اینجا کشیده است که حتی مخالفتهایی که با این بنیان فلسفی ابراز میشود، بر اساس این تمایز دستهبندی میشوند.
آگوست کُنت [۱۷۹۸-۱۸۵۷] یکی از تاثیرگذارترین فلاسفه سده نوزدهم و احتمالا یکی از اثرگذارترین مردان یک صد سال گذشته است. من شخصا معتقدم که او دیوانه هم بوده است. گرچه آرایی که او شرح و بسط داده است، اصالتا به خود او تعلق ندارد، با این وجود ما ناگزیریم که نوشتههای او را مورد توجه و بررسی قرار دهیم. دلیل این امر تاثیرگذاری او و به ویژه عداوتش با کلیسای مسیحی است. او کلیسای خود را بنیاد نهاد و حتی تعطیلات خاص خود را ابداع کرد. او طرفدار «آزادی واقعی» بود. او بر آن بود که این آزادی بیشتر از آزادیای است که بورژوازی فراهم میآورد. بنا به نوشتههای او؛ ماوراءالطبیعه، آزادی علمی، آزادی بیان، یا آزادی اندیشه هیچ فایدهای همراه ندارند. همه اینها در گذشته حائز اهمیت بودند، چرا که برای کُنت فرصت نگارش کتابهایش را فراهم آوردند. اما به نظر او در آینده دیگر نیازی به چنین آزادیهایی نیست، چرا که او دیگر کتابهایش را نوشته است. از این رو پلیس باید اقدام به سرکوب این آزادیها کند.
مخالفت جناح «چپ» یا «پیشرو» با آزادی؛ یا همان دیدگاه منسوب به مارکس، عموما این گونه است. عدم طرفداری این به اصطلاح «لیبرالها» از آزادی مایه حیرت مردم است. گئورگ ویلهلم فردریش هگل [۱۷۷۰-۱۸۳۱]، شهیرترین فیلسوف آلمانی، زمینه پدید آمدن دو مکتب را فراهم کرد؛ یکی هگلیهای «چپ» و دیگری هگلیهای «راست». کارل مارکس [۱۸۱۸-۱۸۸۳] نامدارترین پیرو «چپ» هگل است. نازیها هم از بطن پیروان «راست» هگل برخاستند.
مشکل در بنیانهای فلسفی است. بجا است که از خود بپرسیم که چرا مارکسیستها تا اندازه چشمگیری با منازعه بزرگ فلسفی آشنا بودند، و مدافعان آزادی ناآشنا؟ عدم آشنایی طرفداران آزادی با مسائل بنیادی فلسفی علت عدم توفیق ایشان را روشن میسازد. پیش از هر چیز میباید تشخیص دهیم که ریشه اختلاف کجاست؛ اگر چنین شود آنگاه پاسخها در برابر دیدگانمان رُخ خواهند گشود.
ارسال نظر