چگونه شایستهسالاری درغرب به خدمت قدرتمندان درآمد؟
اندیشه شکستخورده
اما ضدحمله هم در کار است، آدرین وولدریج شایستهسالاری را اندیشهای انقلابی میداند که باید بهبودش داد، نه آنکه به حال خود رهایش کرد. او با گشتی در ۲۵۰۰سال از تاریخ، جوامع و فرهنگهای بسیاری را بررسی میکند تا به یادمان بیاورد که تا همین اواخر، افراد مستعد تقریبا هرگز مورد توجه حکمرانان نبودند و نهتنها به آنها توجهی نمیشد، بلکه اساسا حکمرانان از وجود آنها آگاه هم نبودند. وولدریج در مقالهای که برای مجله نیواِستِیتسمِن (با عنوان «در دفاع از شایستهسالاری») نوشته است نکته بارز این اندیشه را از لحاظ شرایط سیاسی معاصر، شرح و بسط میدهد و بهشدت معتقد است اگر حزب کارگر میخواهد پیروز میدان انتخابات باشد، باید دعوی شایستهسالاری کند -البته باید میگفت از شایستهسالاری اعاده حیثیت کند- تا این تصور را که «تساویطلبی دغدغهمندانه» حزب کارگر را قبضه کرده است، کاملا از میان بردارد یا حداقل باید شایستهسالاری را تحت کنترل خود درآورد، اهداف اصلی آن را تعریف کند و این فقدان «بینش» را در نگاه آن اصلاح کند.
وولدریج دههها چهره تاثیرگذار هفتهنامه اکونومیست بوده است؛ هفتهنامهای که برای شهروندان جهانی در حکم کتاب مقدس ضد پوپولیسمی است که هر هفته از آن استفاده میکنند. او مطمئنا میداند چرا شایستهسالاری محبوبیت خود را از دست داده است. وولدریج جدیدترین کسی است که به صف تحلیلگران بیشماری پیوسته که به اهمیت شکست سیاستهای جنگ عراق و سقوط اقتصادی۲۰۰۸ اشاره کردهاند. در هر دو مورد، تنها سیاستمداران نبودند که شکست خوردند یا نشان دادند که نمیتوان به آنها اعتماد کرد، بلکه افراد بهظاهر کارشناس هم ثابت کردند به هوش و فراست و بانکداریشان اعتمادی نیست. شایستهسالاری حتی قبل از ظهور ترامپ، برگزیت و جنبش جلیقهزردها نامطلوب و ناخوشایند شده بود.
روسو در امیل، کتابی درباب آموزش که به سال۱۷۶۲ نوشت، معتقد است اگر افراد درست به رأس جامعه راه پیدا کنند (متخصص شوند)، مطمئنا توده مردم برتری آنها را به رسمیت خواهند شناخت و برای راهنمایی به آنها روی میآورند. روسو در دوران رژیم پیشین (قبل از ناپلئون) مینوشت و این ادعا در زمان او، که افراد ذاتا مستعد راهی به رأس هرم قدرت نداشتند، درست به نظر میرسید، اما در تعریف او از شایستهسالاری همگان باید سلسلهمراتب اجتماعی را به رسمیت بشناسند. این سلسلهمراتب نتیجه حکمرانی افراد مستعد است و درنتیجه، همه افراد از آن منتفع خواهند شد. روسو در کنار افلاطون، ارسطو، کنفوسیوس، اراسموس، ولتر و میل، یکی از بیشمار فیلسوفانی است که وولدریج در کتابش که به یک آش پرملات میماند، بهاختصار درباره آثارشان درباب شایستهسالاری سخن گفته و گاهی هم این آثار را تحلیل کرده است. او در این کتاب علاوهبر فیلسوفان به بسیاری از سیاستمداران، نظریهپردازان، دانشمندان، چهرههای دانشگاهی، نویسندگان و فعالان اجتماعی هم اشاره میکند.
وولدریج مجموعه نقلقولهایی ارزشمند با رویکردهای متفاوت پیدا کرده است که موضوعشان این است: چطور بهترین افراد را تعریف کنیم، چگونه آنها را پیدا کنیم، چگونه به آنها آموزش دهیم، چگونه به آنها قدرت دهیم و حتی اینکه این افراد چگونه باید رفتار کنند. در بیشتر تاریخ زندگی بشر، تعداد انگشتشماری از مردان (و فقط هم مردان) که بخت با آنها یار بود و از ویژگیهای دیگری چون زمین، عنوان و ارتباطات خانوادگی هم برخوردار بودند، همه قدرت، ثروت و جایگاه اجتماعی را در انحصار خود داشتند. البته موارد استثنا هم در کار بود: مردانی که استعداد و اقبالشان یک حامی را جذب خود میکرد و آنها را به موقعیت و پاداش درخور توجهی میرساند. وولدریج نمونههایی ارائه میکند که از آن میان میتوان به موارد زیر اشاره کرد: پاپ گِریگوریِ دوازدهم پسر یک کارگر ساده بود، توماس وولسی، پسر یک پشمفروش و توماس کراموِل، پسر یک نعلبند بود. اما حتی تا مدتها پس از آنکه عصر روشنگری و انقلابهای آمریکا و فرانسه فئودالیسم را درهم کوبیدند و بر خودشکوفایی فردی تاکید کردند، باز هم بیشتر افراد مستعد نمیتوانستند به خط شروع برسند: جنسیت نادرست، والدین نادرست، مذهب نادرست و نژاد نادرست. خیلی طول کشید تا هوش که با آزمونها و آزمایشها اندازهگیری میشود، به اصلی اساسی بدل شود تا افراد را بر اساس آن برای قرارگرفتن در جایگاهها انتخاب کنند.
وولدریج، بهدرستی، به اصلاحات نورثکاتتریویلین، در خدمات کشوری بریتانیا اشاره میکند که در نیمه دوران ویکتوریا صورت گرفت و از آن بهعنوان بزنگاهی در تاریخ بریتانیا یاد میکند، از این جهت که دولت از شایستهسالاری حمایت کرد. آشفتگیهایی که بهدنبال جنگ کریمه (۱۸۵۳ تا ۱۸۵۶) ایجاد شد، شرایط لازم را برای این اصلاحات فراهم آورد. در آن زمان لازم بود که افراد مستعد جایگزین احمقها و تنبلها شوند. این افراد مستعد را هم با «رقابت آزاد» انتخاب کردند؛ اگرچه چندان هم آزاد نبود (زیرا هنوز فعالیتی کاملا مردانه بود). وقتی نوبت به نژاد میرسد، وولدریج به سطح نابرابری هشداردهندهای اشاره میکند که خانوادههای سیاهپوست تجربه میکنند؛ اما تمرکز او معطوف است به تفاوت افراد در گروهها و نه معطوف به تفاوت میان گروهها. رویکرد وولدریج در این زمینه مشابه است با رویکرد کمیسیون تازهتاسیس و جنجالبرانگیز نابرابریهای نژادی و قومیتی. او بهشدت نگران حقوق گروه است و به برخی اقدامات مثبت باور دارد؛ اما بیش از آنکه به نژاد توجه کند، به حقوق محرومان توجه دارد.
در تمام لحظاتی که وولدریج سیر تاریخیِ پیشرفت نامتوازن شایستهسالاری را ثبت میکند، در عمل به خواننده یادآوری میکند که چرا این اندیشه جذابیت خود را از دست نداده است. حس درونیِ ما هنوز هم این امر را بدیهی و جذاب میداند که رهبران جامعه نه بر اساس اصلونسب، ثروت، طبقه اجتماعی، نژاد یا جنسیت، بلکه باید بر اساس تواناییشان تعیین شوند، اما این شهود برای دفاع از شایستهسالاری کافی نیست. وولدریج مانند هر فرد دیگری که بهصورت جدی درباره شایستهسالاری مینویسد، باید به نقد بنیادینی که مایکل یانگ مطرح کرد، احترام بگذارد. یانگ کسی است که واژه شایستهسالاری را در ۱۹۵۸ در پادآرمانشهر خود در کتاب ظهور شایستهسالاری مطرح کرد. یانگ میترسید شایستهسالاران به یک طبقه اجتماعی بدل شوند و تواناییهای افراد بر اساس معیارهای بسیار کوتهنظرانهای قضاوت شود و این روند سبب شود بسیاری از بازندگان لاجرم فقط خود را سرزنش کنند. او همچنین نگران بود که با اهمیتدادن به برابری فرصتها، شایستهسالاری جای برابری عواید را که وی به دنبال آن بود، بگیرد.
اما دستورالعمل وولدریج برای اصلاحات شایستهسالارانه چیست؟ بهراحتی نمیتوان نکات مدنظر او را مشخص کرد. فصل آخر کتابش مانند مسابقه اسکی مارپیچ است که در لحظه، با قدرت تمام به خارج از مرکز تغییر مسیر میدهد (حقوقهای هنگفتی که متصدیان مشاغل اجرایی دریافت میکنند خیل عظیم کارمندان را متقاعد میکند بیشتر تلاش کنند تا خودشان مدیرعامل بعدی باشند) و سپس آهسته بهسمت چپ سر میخورد (در بیشتر جاهای دنیا، نابرابری آنقدر زیاد است که نمیتوان احساس راحتی کرد). وولدریج از رویکرد محافظهکارانهای دفاع میکند که هماکنون برخی مدارس خاص اتخاذ میکنند و آن را «پلهبرقیای بهسمت نخبگان» میدانند؛ اما سپس، با شوروشوق، اِتون، وینچِستر، مالبرو و دیگر مدارس خصوصی را به باد انتقاد میگیرد که از جایگاه خیرخواهانه خود سوءاستفاده میکنند و فرزندان فقیرتر بریتانیا را به حال خود رها کرده و «جای آنها را با فرزندان نخبگان بینالمللی پر میکنند». این مدارس میتوانند نیمی از دانشآموزان خود را از میان خانوادههایی انتخاب کنند که والدینشان توانایی پرداخت شهریه این مدارس را ندارند. وولدریج جدیدترین کسی است که به صف پرشمار افرادی پیوسته است که تقاضا دارند آموزش فنی بهتری در بریتانیا ارائه شود و افزون بر این، افرادی که شایستگیهای تجربی دارند بیشتر مورد احترام قرار بگیرند.
وولدریج در دستورالعمل خود، همه نوع مواد دیگر را هم اضافه میکند: از شر رفراندومها خلاص شوید؛ قدرت را از اعضای معمولی حزبهای سیاسی بگیرید؛ از پلتفرمهای دیجیتال مالیات بگیرید. شاید این توصیهها خوشایند باشند؛ اما بیشتر به ضمیمههایی میمانند که عجولانه به استدلالهای اصلی او افزوده شدهاند. اما آیا شایستهسالاری واقعا در آستانۀ سقوط است؟
وولدریج به بهبود شایستهسالاری تمایل دارد و این تمایل همان نقطهای است که تقریبا همه سیاستمداران، از جمله بسیاری در جناح چپ از آن آغاز میکنند؛ حتی اگر با این واژهها بیانش نکنند. ممکن است سیاستمداران این سخنها را بر زبان نیاورند؛ اما بسیاری از آنها وقتی ادعا میکنند که با رونق اقتصادی، تحرک اجتماعی را افزایش خواهند داد یا منابع مالی بیشتری در حوزه آموزش، مراقبت از فرزندان، یا ایجاد مسکن صرف خواهند کرد یا به دانشگاهها فشار خواهند آورد که درهایشان را بیشتر به روی افراد محروم بگشایند، درحقیقت، لایهای از اندیشه شایستهسالارانه به دور سیاستهایشان میکشند. ما فرهنگ رسانهای و سیاسیای نداریم که از سیاستمداران درباره اندیشهها پرسش کند و بپرسد که واقعا منظور آنها از عدالت، برابری فرصتها یا شایستهسالاری چیست؟ بنابراین آنها هم میتوانند از زیر بار مشکلاتی که وولدریج، عالمانه و با بیانی دلنشین، سعی در حلوفصلشان دارد فرار میکنند که بسیار مایه تاسف است.