گذار از بردگی به شهروندی
نویسندگان لیبرالِ قرن هجدهم، آنگاه که از هماهنگی منافع همه گروهها و افراد در چارچوب یکی برای همه، همه برای یکی سخن میگفتند، منظورشان همین بود و آن چیزی که سوسیالیستها با آن مخالفت میکردند، همین قاعده همنواکننده منافع بود. آنها نامش را گذاشته بودند «تضاد آشتیناپذیر منافع» میان گروههای گوناگونِ جامعه. معنای این سخن چیست؟ کارل مارکس آنگاه که در فصل نخست بیانیه کمونیستی، این جزوه کوچک که سرآغاز جنبش کمونیستیاش بود، مدعی شد میان طبقات اجتماعی، نبردی آشتیناپذیر در کار است، نتوانست برای این نظریهاش نمونهای نشان دهد مگر آنهایی که مربوط به جوامع ماقبل سرمایهداری بود. در دورههای ماقبل سرمایهداری، جوامع به گروههایی متمایز تقسیم میشدند که مثلا شکل هندی آن «کاست» نامیده میشود. در جامعه نابرابرها، کسی مثلا بهعنوان مرد فرانسویزاده نمیشود، بلکه بهعنوان عضوی از طایفه اشراف فرانسه یا طایفه سرمایهداران فرانسه یا طایفه دهقانان فرانسه به دنیا میآمد. چنین کسی در بخش اعظم قرون وسطی، رعیت به دنیا میآمد.
نظام ارباب - رعیتی فرانسه هم تا پس از انقلاب آمریکا هنوز کاملا از بین نرفته بود. در جاهای دیگرِ اروپا از آن هم بیشتر دوام آورد. بدترین سامانی که نظام ارباب - رعیتی در دل آن جاری بود و حتی پس از الغای نظام بردهداری هم ادامه یافت، سامان مستعمرات خارجی بریتانیا بود. افراد، وارثِ وضع اجتماعی پدران و مادران خود میشدند و در تمام طول عمرشان در همان وضع میماندند و آن را به فرزندان خود منتقل میکردند. هر گروهی برخورداریها و محرومیتهایی داشت. برخورداریها فقط برای فرادستان بود و محرومیتها فقط برای محرومان. اعضای طبقات محروم هیچ راهی برای خلاصی از محرومیتهایی که قانون بر اساس مرتبه اجتماعیشان برای آنها وضع کرده بود نداشتند مگر وارد شدن به نبرد سیاسی با طبقات دیگر.
در چنین وضعی است که میتوان از «نبرد آشتیناپذیرِ منافعِ بردهداران و بردگان» سخن گفت؛ زیرا آن چیزی که بردگان میخواستند، رهایی از بردگی و وضعِ بردهبودنشان بود و این یعنی خسرانِ بردهداران. پس تردیدی نیست که باید هم چنین نبرد آشتیناپذیری میان اعضای طبقات مختلف بر سر منافعشان در میگرفت. نباید از یاد برد که در آن روزگارانی که در اروپا و مستعمراتی که اروپاییان بعدها در قاره آمریکا بر پا داشتند، جامعه نابرابرها وضع غالب بود، افراد بههیچوجه خود را خویشاوند اعضای طبقات دیگرِ کشور خودشان به شمار نمیآوردند و همبستگیشان با اعضای طبقه خودشان در کشورهای دیگر، بسیار بیشتر بود. اریستوکراتِ فرانسوی خودش را هموطن فرانسویان فرودست نمیدانست؛ این فرودستان از چشم او رجالههایی بودند که دوستشان نداشت. نگاه او فقط به اشراف کشورهای دیگر، مثلا ایتالیا و انگلستان و آلمان، بود که همپایههای خودش بودند.