به ایلام چراغ نیاور!

عبدالجبار کاکایی
شاعر

من پیش از این نیز روایتی از زادگاهم، ایلام، به رسانه‌ها داده‌ام؛ روایتی که برخاسته از احساس من به این شهر است. روایت شاعرانه من این است: درست در شیب دامنه‌های غربی زاگرس و در ادامه مسیر جنگل بلوط و بَنه که ریشه در خاک و سنگ دوانیده، از تاج سنگی مانشت که می‌گذری، آرام بال‌هایت را جمع کن و با نیم نگاهی به حاشیه طوسی رنگ قلاقیران فرود بیا! اینجا ایلام است؛ گذرگاه بین‌النهرین و جبال، قلمرو پادشاهان ماد، دیار شبانانی که پیامبرانه زندگی کردند اما به رسالت نرسیدند و قرن‌ها است که بخشی از جغرافیای ایران بزرگند. زمانی که اعراب بادیه‌نشین از جلولا و نهاوند به سمت خراسان بزرگ راه افتادند، مردان اقلیم کوهستان،گذرگاه‌ها را بستند و اجازه ندادند فاتحان مغرور و بیابان‌گرد، پایشان به آن ناحیه برسد وکشتار و خرابی بار آورند.

چین‌خوردگی‌ها و بریدگی‌های سنگ‌های ساکت و تلاطم رودخانه‌های در حال تکلم و ارتفاعات خورشیدپوش این تکه از زمین، «حصار مصائب» مردمی ا‌ست که قرن‌ها رنج تنهایی و غربت ایلاتی را به دوش کشیده‌اند تا از گنجینه نفیس ناموس و شرف خود دفاع کنند. ایلام، نی‌نوازِ سُرنا‌‌زنِ دُهُل‌کوبی است در اعماق کوهستان‌های غرب کشور، با سفره‌های گسترده نفت زیر پا و سفره طبیعت مهمان‌پذیر و رنگینش روی خاک که شرافتمندانه و صبور از فراوانی همه سال‌ها و مال‌ها به دسترنج خویش قانع شده است. مامن آزادگان و امام‌زادگان و پیر بابا‌های مهربان و گنج کتیبه‌های سنگی و یاد نوشته‌ها و خشم‌نامه‌های پادشاهان دیوانه و صدف سنگ‌های فسیلی است؛ ردی از دریایی موهوم و تاریخی که قرن‌ها پیش موج‌زن و توفانی بوده و اکنون از آن همه، تنها دل‌هایی دریایی به جا مانده، همچون جزیره‌هایی دور از هم. اگر به شهر من آمدی ای مهربان چراغ نیاور! این جا چراغ دل مردمش روشنی بخش جاده‌های مهمان‌پذیر است و اطمینان دارم تماشای طبیعتش را به مهیج‌ترین فیلم‌های اسکوپ رنگی ترجیح خواهی داد که دست طبیعت در این گوشه دنج چنان حوصله‌ای به خرج داده که خلایق را انگشت به دندان کرده است. کمال‌الملک روزگار با رشحه قلمش چنان بهشتی چکانیده که آدم و حوا در خواب حتی ندیده‌اند.