چرخهای لنگان معاش
برای خیلی از عابرها شاید خبر خاصی نبود یا حداقل چیزی نبود که جلبتوجه کند، اما برای او که با چرخدستیاش به سرعت میدوید حتما خبر مهمی بود؛ چراکه وقتی میخواست بپیچد تا داخل کوچه شود اصلا به ریختن حداقل دو سه کیلو پرتقالش به داخل جوی توجهی نکرد با سرعت زیاد میدوید تا در پیچ کوچه ناپدید شد.
محمود علیزاده
برای خیلی از عابرها شاید خبر خاصی نبود یا حداقل چیزی نبود که جلبتوجه کند، اما برای او که با چرخدستیاش به سرعت میدوید حتما خبر مهمی بود؛ چراکه وقتی میخواست بپیچد تا داخل کوچه شود اصلا به ریختن حداقل دو سه کیلو پرتقالش به داخل جوی توجهی نکرد با سرعت زیاد میدوید تا در پیچ کوچه ناپدید شد. لحظاتی بعد وانتی با آرم ستاد پاکسازی و رفع سد معابر با چند جعبه لیوان و استکان و چند جعبه سیب و پرتقال و یک چرخ که به صورت عمودی پیش وانت ایستاده بود، آرام از سر کوچه رد شد و چند متر آن طرفتر کنار میدانگاه کوچکی توقف کرد.
چند دقیقه پس از توقف وانت چند مرد نفسزنان نرسیده به آدمهای سوار وانت با گردنی کج و چشمانی گریان و با لهجههای مختلف شروع به ناله و التماس کردند تا اجناس توقیف شده خود را پس بگیرند.
«آقا تو رو به حضرت عباس، جون بچههات، تو رو خدا، همه زندگیم پشت ماشینه، قول میدم برم دیگه نیام، آقا... آقا...»
تقریبا این دیالوگ ازسوی باقی مردهایی که دنبال وانت آمده بودند، تکرار میشد و از سوی دیگر هیچ توجهی نمیشد. کمکم سروکله چرخی اول که به نوعی خرسند از فرار کردنش بود، سر کوچه پیدا شد.
اما میشد از نگاهش به اندوه او پی برد. شاید داشت در ذهنش صحنهای را که امکان بهوجود آمدنش برای او نیز وجود داشت، مرور میکرد.
شاید به از دست دادن سرمایهاش فکر میکرد و شاید هم به کسانی که در خانه و شهرشان چشمانتظار او هستند تا با دستانی پر این همه دوری را جوابی خوش بیاورد.
این اتفاقات در عرض تقریبا ده دقیقه در یکی از محلههای مرکز شهر پدید آمد. محلههایی که به دلیل نوع بافت جمعیتی بهرغم داشتن بازارچههایی که از طرف شهرداری برای عرضه کالاهای مصرفی روزانه احداث شده است، هنوز هم شاهد حضور پدیدههایی نظیر دستفروشی و فروش میوه و سبزی و غیره با چرخ هستند.
عدنان یکی از این چرخیها است، ۲۶سال سن دارد اهل غرب کشور است، تقریبا ۱۰-۱۲سال است که به تهران آمده، چهار برادر و سه خواهر دارد، برای پیدا کردن شغل نان و آب داری به تهران آمده است. روستایی که در آن متولد شده جای زیاد یا امکان زیادی برای کار ندارد. او میگوید: یا باید بریم چوپانی کنیم یا باید بریم از آن ور مرز قاچاق بیاریم حالا هر چی شد؛ چای، عطر، ادوکلن، تلویزیون، سیدی، نوار و خلاصه هر چیزی که صاحب کار تحویل بده.
چوپانی بهتر نیست یا غیر از آن کار دیگری بلد نیستی؟
آخه تو روستای ما مگه چقدر گوسفند و بز و این جور چیزها هست که به ماها کار برسد، بعدش مگه چقدر درآمد داره، از آن مهمتر چه آیندهای آخه داره؟
مگه این کار آینده داره؟
از اون بهتره.
چرا؟
درسته که هر روز باس حواسمان جمع باشه و مراقب باشیم که این ماشینا همه داروندار ما را نبرند، ولی باز هم درآمدش بدک نیست.
چرا تو شهر خودت نموندی، چرا درست رو ادامه ندادی؟
بمونم که چی بشه، یکی از برادرهام مونده پیش پدر و مادرم، همان جا هم با زن و بچهاش کار میکند. یه زمین کوچک داریم که با پدرم روی آن کار میکنند. خیلی همت کنند و زحمت بکشند، شکم همسر و عائله خودشان را سیر کنند.
دلت تنگ نمیشه؟ ازاینکه هر روز فرار کنی و اگه خدا ناکرده بگیرنت بخوای مثل همکارات التماس کنی، ناراحت نیستی؟
اون که چرا؛ ولی خب باید کار کرد. دوست دارم مغازه بگیرم خودم آقای خودم باشم؛ بالاخره ما هم غرور داریم، اما این دنیا برای ما هیچی نذاشته چه برسد به غرور، باید کار کنیم آقا، باید کار کنیم.
در روز چه قدر درآمد داری؟
بستگی داره.
به چی؟
خب یکی مثل همین امروز که مامورها نباشند، من معمولا میوههای ارزون میارم تا خیلیها بتونن بخرند، ولی خب برف و بارون و اول برج و وسط برج و آخرش هم روی خرید مردم تاثیر داره.
چه کسی مامورهای رفع سد معبر را خبر میکنه؟
آنها هم خودشان گشت میزنند، هم مغازهدارها زنگ میزنند.
چرا؟
از خودشان بپرسید چرا نون مارو آجر میکنند؟
سراغ یکی از میوهفروشها در همان محل میرویم. آقا مهدی نزدیک به ۳۵سال است که مغازهدار است، او میگوید: خدا شاهد است تا حالا زنگ نزدم؛ چون روزیرسان کس دیگری است، بارها شده است که چرخی در حال عبور بوده که مشتری من دیده قیمتش از میوههای من ارزانتر است بعد از چرخی خریده.
چرا شما قیمت مناسب نمیدهید؟
قیمت ما مناسب هست. چون روی کار ما نظارت وجود دارد، ولی چرخیها ارزانتر میدهند. به غیر آن ما، مالیات و عوارض داریم، خواب سرمایه داریم و مسائلی مثل اینها، اما چرخیها باید ارزانتر بدهند تا هم مشتریها انگیزه خرید پیدا کنند و هم جنسشان تا شب فروش برود؛ چون اگر بماند خراب میشود و دور ریختنی.
شما از اینکه وضعیت آنها اینگونه است، ناراحت نیستید یا اینکه اگر نباشند، خوشحال میشوید؟
بدون دروغ خوب به نوعی رقیب ما هستند، ولی گفتم که روزی رسان کس دیگری است و ما هم با توجه به محل کسب و اینکه مردم محل را میشناسیم و به نوعی از قدرت خریدشان آگاهی داریم، جنسمان را جور میکنیم. در مورد چرخیها هم اگر نباشند، بهتر است؛ ولی آنها هم چارهای ندارند، بیکارند آقا بیکار وگرنه مخشان که معیوب نیست یار و دیار رو رها کنند و به غربت بیایند.
آقا مهدی یکی از معدود کسانی بود که با میوهفروشهای چرخی همدردی میکرد؛ چرا که به گفته خودش حدود ۴۰سال پیش تا قبل از اینکه مغازه بخرد با چرخی موسوم به تافی دور میدان وحدت اسلامی (شاهپور سابق) کاسبی میکرده و هنوز خاطره چرخ تافی و چراغ زنبوریاش را دارد و میگوید که همیشه خداوند را شاکر است که فرصتی به او داد تا بتواند مغازهای بخرد و از مصیبت نجات پیدا کند. او قسم میخورد که هرگاه که این صحنهها را میبیند، برای آنها دعا میکند؛ چون او رنج آنها را کشیده است و آنها را درک میکند.
در همین حال یکی از ماموران رفع سد معبر در حال قدم زدن در بازارچه است. از او میپرسم که چرا چرخیها را میگیرید، چرا تذکر نمیدهید؟ چرا بعد از این همه التماس اجناس آنها را پس نمیدهید؟ آقای شمس نزدیک به دو سال است که این شغل را دارد. از کار قبلیاش چیزی نمیگوید، اهل استان لرستان است، متاهل است و میگوید: هیچکس دوست ندارد کاری کند که دیگران به او التماس کنند. ما گشت میزنیم و به وظیفه خود عمل میکنیم؛ بالاخره ما هم ماموریم و معذور.
به ما هم از مرکز دستور میدهند؛ چون با آنها تماس میگیرند و شکایت میکنند. اکثرا هم کسبه همان محل هستند که به آنجا میرویم. ما تذکر میدهیم؛ ولی بعضی از آنها گوششان بدهکار نیست و توجهی نمیکنند. آقا به خدا به ما گاهی اوقات فحشهای رکیک هم میدهند. گاهی هم درگیری لفظی و التماس به دلیل عصبانیت آنها به دعوا و کتککاری کشیده میشود. واقعا خودم خیلی ناراحت میشوم، اما کار ما همین است، چارهای هم نیست.
شمس میگوید که اجناسی را که میگیریم، رسید میدهیم و به منطقه تحویل میدهیم. خیلیها فکر میکنند که ما از آنها برای خانواده خود برمیداریم؛ اما خدا شاهد است که من تا به حال سرسوزنی از اینها نبردهام؛ بالاخره حلال و حرام سرمان میشود. دوست دارم لقمه حلال و طاهر سر سفرهام باشد. ولی خوب خاصیت کار ما این است؛ کار خشنی است به خیلی از آنها پیشنهاد میدهیم که بیایند در بازارچههایی که شهرداری احداث میکند، غرفه بگیرند؛ اما قبول نمیکنند. دلیلش را هم دقیق نمیدانم حالا یا پول کافی ندارند یا فکر میکنند گران است و غیره. در هر حال به من مربوط نمیشود، من باید به وظیفهام عمل کنم.
چرا جنسشان را بعد از این همه التماس پس نمیدهید؟
خب خودمان بیکار میشویم تا حالا دو تا از رفقای خودم که در مورد آنها به بالا گزارش داده بودند، اخراج شدهاند. یکی از آنها خیلی دلرحم هم بود و میگفت خدا رو خوش نمیاد وقتی اخراج شد، گفتم حالا خدا را خوش میاد. گفت: نمیدونم شاید منم برم یه چرخ بگیرم یا دستفروشی کنم. آنچه بیش از همه چیز در این گفتوگوها مشخص بود. احساس همدردی و احترام به یکدیگر بود و تمام آنها به این نکته اذعان داشتند که چارهای ندارند و بیکاری دلیل انجام این کارشان است و در آخر به نتیجهای که بتوان یک طرف را محق دانست، نرسیدیم. جز اینکه بسیاری از مردم بهرغم اینکه شغل دلخواهشان را ندارند چارهای جز اشتغال به آن با گامهای لرزان و معلق ندارند.
ارسال نظر