ورود کنتارینی به تبریز
اشاره: سفرنامه آمبروسیو کنتارینی شرح احوال دورهای از تاریخ کشور ما را بازگو میکند که تا اندازهای تاریک و ناشناخته است؛ چرا که آغاز قرن پانزدهم دورهای از تاریخ شرق و به خصوص کشور ایران است که اندکی از آن آشکار و روشن است. چون تندباد حمله مهاجمان تیموری چنان بر سراسر این قسمت از سرزمینهای تاریخی وزیده است که آنها را برای سالهای متمادی در گمنامی و ظلمت فرو برده است. ولی از گزارشهایی که کنتارینی و سایر فرستادگان ایتالیایی در طول سفر خود به ایران دادهاند، میتوان بسیاری از نکات تاریک آن عصر را روشن کرد.
اشاره: سفرنامه آمبروسیو کنتارینی شرح احوال دورهای از تاریخ کشور ما را بازگو میکند که تا اندازهای تاریک و ناشناخته است؛ چرا که آغاز قرن پانزدهم دورهای از تاریخ شرق و به خصوص کشور ایران است که اندکی از آن آشکار و روشن است. چون تندباد حمله مهاجمان تیموری چنان بر سراسر این قسمت از سرزمینهای تاریخی وزیده است که آنها را برای سالهای متمادی در گمنامی و ظلمت فرو برده است. ولی از گزارشهایی که کنتارینی و سایر فرستادگان ایتالیایی در طول سفر خود به ایران دادهاند، میتوان بسیاری از نکات تاریک آن عصر را روشن کرد. سفرنامه کنتارینی در برگیرنده اخبار غریب و سودمندی است که کمتر نظیر آن در تواریخ و نوشتههای فارسی آن روزگاران بهدست میآید. در اینجا بخشی از این سفرنامه را میخوانید:
در تاریخ بیست و دوم ژوئیه (سال ۱۴۷۳) شروع به بالا رفتن از کوه بلندی کردیم و در شب تقریبا به نزدیکیهای قله آن رسیدیم و ناچار مجبور به استراحت شدیم در حالی که آب نیز نداشتیم. صبح روز بعد مجددا سوار شدیم و هنگامی که به پایین کوه رسیدیم در کشور اوزون حسن بودیم؛ یعنی، ما قدم در خاک ارمنستان نهاده بودیم. شب هنگام به قلعهای رسیدیم که به وسیله ترکها نگهبانی میشد و متعلق به اوزونحسن بود و لورس نامیده میشد. این قلعه در جای دشت مانندی قرار گرفته بود و رودخانه بسیار عمیقی از پایین آن عبور میکرد. در آن طرف رودخانه کوهی است و در لب رودخانه دهکدهای ارمنینشین قرار دارد. در اینجا بهگرمی ما را پذیرفتند و تا تاریخ بیست و پنجم ماه در این دهکده منزل کردیم تا هم کاملا استراحت کرده باشیم و هم راهنمایی برای ادامه مسافرت استخدام کنیم. زیرا آن مرد ارمنی که وی را با خود از کافا آورده بودیم و گفته بود که از رعایای اوزون حسن است شخص دروغگو و مزوری از آب درآمد، و ارامنه دهکده به ما گفتند از اینکه به سلامت از دست او خلاصی یافتهاید باید خداوند را شکرگزار باشید. بنابراین، من اسبی که به او داده بودم پس گرفتم و اخراجش کردم و کشیشی ارمنی را بهعنوان راهنما تا تبریز استخدام کردم که درستی خودش را در طول راه به ثبوت رسانید.
...
شهر تبریز در جلگه مسطحی قرار گرفته است و به وسیله دیوارهای گلی ملالآوری محصور شده است. در اطراف شهر کوههای قرمز رنگی قرار گرفته است که به کوههای تبریز معروف است. هنگامی که داخل شهر شدیم، آن را بسیار آشفته دیدیم و با زحمت بسیار به کاروانسرایی رسیدیم و در آنجا منزل کردیم. در کاروانسرا از اسب پیاده شدیم، و آزامو که مرد خوبی به نظر میرسید دو اتاق برای ما تهیه دید. اولین حرف او تعجب از این بود که چگونه ما سلامت به آنجا رسیدهایم و این را یک امر باورنکردنی میدانست؛ زیرا میگفت تمام خیابانها را سنگربندی کردهاند و این چیزی بود که ما خود نیز مشاهده کرده بودیم. چون علتش را پرسیدم در جواب گفت اغورلو محمد پسر شجاع اوزون حسن، به جنگ پدرش رفته بود و یکی از شهرهای بزرگ ایران را به نام شیراز متصرف شده و آن را در اختیار سلطان خلیل و مادر زنش گذاشته بود. در نتیجه این موضوع اوزون حسن لشکری تهیه دید و برای دفع او به طرف شیراز رفت.
در غیاب او یکی از امرای اطراف به نام زغرلی که ۳ هزار سوار تحت اختیار داشت و همپیمان اغورلو محمد بود آغاز تاختوتاز گذاشت و دهات و آبادیها را تا خود تبریز غارت کرد، و از ترس او است که خیابانهای شهر را سنگربندی کردهاند. وی همچنین گفت که سباشی* شهر به مقابله زغرلی رفت ولی شکست خورد و هرچه داشت به غارت رفت و فقط خود توانست جان سالم بهدر برد، و به شهر بازگردد. از او سوال کردم که چرا مردم شهر به مقابله او نمیروند؟ گفت که اهل شهر مردان جنگی نیستند و هرکس که شهر را تصرف کند از اوامر او اطاعت میکنند. سعی کردم به هر وسیلهای که شده تبریز را ترک کنم و خودم را به شاه برسانم، ولی نه توانستم کسی را پیدا کنم که ما را همراهی کند و نه رضایت سباشی را برای خروج از تبریز بهدست آورم. بنابراین، مجبور شدم در کاروانسرا بمانم که صاحب آن توصیه میکرد که همیشه در اختفا بمانم، ولی به هرحال بعضی وقتها مجبور بودم برای خرید مایحتاج زندگی بیرون بروم، یا مترجم خود را یا اینکه شخصی به نام آستوستین را که اهل پاویا بود و از کافا همراه ما بود و اندکی نیز زبان میدانست بیرون بفرستم. مردم آن دو را سخت میآزردند و به آنها میگفتند که باید ما را تکهتکه کنند.
بعد از چند روز یکی از پسران اوزون حسن به نام «مسیح بیک» به همراه هزار سوار وارد شد که حکومت تبریز را که از ناحیه زغرلی تهدید میشد در دست گیرد. به نزد او رفتم و با هزار مشقت توانستم اجازه شرفیابی بگیرم. ابتدا مجبور بودم شالی به رسم هدیه تقدیمش کنم. پس از مراسم احترام گفتم که قصد دارم به حضور اعلیحضرت پدرش بروم و درخواست کردم تعدادی سوار بهعنوان محافظ در اختیارم بگذارد. ولی او هیچ جوابی نداد و اصلا چنین به نظر میرسید که به این کار توجهی ندارد. ناچار به اقامتگاه خود مراجعت کردم. بعد از آن اوضاع بدتر شد، زیرا، چون مسیحبیک خواست برای تدارک سپاه از مردم پول بگیرد اهالی شهر از دادن پول امتناع کردند و دکانهای خود را بستند. بنابراین، من نیز ناچار شدم کاروانسرا را ترک کنم و به یک کلیسای ارمنی بروم و در آنجا اقامتگاهی کوچک برای خود و اسبهایمان تهیه کردم و اکیدا قدغن کردم که هیچکدام از ملازمانم از کلیسا خارج شوند.
*عنوان سرداران و فرماندهان سپاه در میان ترکان
- سفرنامه آمبروسیو کنتارینی (قرن 15)، نویسنده: آمبروسیو کنتارینی، ترجمه: قدرتالله روشنی، صص: 29-34
ارسال نظر