پرتوانتران و کمتوانتران
نظریه قانون طبیعی که الهامبخش اعلامیههای قرن هجدهم درباره انسان و حقوق بود متضمن این قضیه بهوضوح واهی و غیرمنطقی نبود که همه انسانها بهلحاظ زیستشناختی برابرند. این نظریه اعلام میکرد همه انسانها به لحاظ حقوقی با هم برابرزاده میشوند و اینکه این برابری را نمیتوان با هیچ قانون ساخته بشریای فسخ کرد، یعنی این برابری از انسان لاینفک است یا به بیاندقیقتر، اعتبار خود را از قانون موضوعه نمیگیرد. تنها رقیبان و دشمنان جانستان و مهلک آزادی فردی و خودفرمایی فردی؛ یعنی همان قهرمانان تمامیتخواهی هستند که اصل برابری در برابر قانون را به عنوان اصلی برآمده از یک برابری کذایی روحی و روانشناختی برای همه انسانها تفسیر میکنند.
نظریه قانون طبیعی که الهامبخش اعلامیههای قرن هجدهم درباره انسان و حقوق بود متضمن این قضیه بهوضوح واهی و غیرمنطقی نبود که همه انسانها بهلحاظ زیستشناختی برابرند. این نظریه اعلام میکرد همه انسانها به لحاظ حقوقی با هم برابرزاده میشوند و اینکه این برابری را نمیتوان با هیچ قانون ساخته بشریای فسخ کرد، یعنی این برابری از انسان لاینفک است یا به بیاندقیقتر، اعتبار خود را از قانون موضوعه نمیگیرد. تنها رقیبان و دشمنان جانستان و مهلک آزادی فردی و خودفرمایی فردی؛ یعنی همان قهرمانان تمامیتخواهی هستند که اصل برابری در برابر قانون را به عنوان اصلی برآمده از یک برابری کذایی روحی و روانشناختی برای همه انسانها تفسیر میکنند. اعلامیه فرانسوی حقوقبشر و شهروند سوم نوامبر ۱۷۸۹ اعلام کرده بود که همه انسانها با حقوقی برابر زاده میشوند و پیوسته صاحب حقوق برابر باقی خواهند ماند، اما در همان آغازبهکارِ رژیم ترور [در فرانسه پس از انقلاب]، بیانیهای که به دنبال قانون اساسی ۲۴ ژوئن ۱۷۹۳ آمد، اعلام میکرد که همه انسانها بهحکم طبیعت (par la nature) برابر هستند. از آن زمان به بعد، این برنهاد، هرچند بهوضوح با تجربه زیستشناختی در تناقض بود، یکی از جزمهای «چپگرایی» باقی ماند. از این روی است که در «دایرهالمعارف علوم اجتماعی» میخوانیم که «هر نوزاد انسان، قطعنظر از وراثتش، در لحظه تولد با عضو خانواده [هنری] فورد برابر است.»
بههر روی، این واقعیت که انسانها به لحاظ قابلیتهای فیزیکی و روانی نابرابر بهدنیا میآیند، قابلبحث نیست. بعضی انسانها به لحاظ سلامتی و زور و قدرت، بهلحاظ توان مغزی و استعدادها، از جهت توانایی کار و مصممبودگی (عزم) میتوانند از آدمهای دیگر پیشی بگیرند و بنابراین، از دیگر افراد بشتر، برای دنبالکردن امور دنیوی مناسبتر و لایقتر باشند-واقعیتی که مارکس نیز به آن اذعان داشت. مارکس از «نابرابری قوا یا استعدادهای فردی و بنابراین نابرابری در قابلیت تولید فردی (Leistungsfähigkeit)» به عنوان «امتیازهای طبیعی» سخن میگوید و از «افراد نابرابر (و انسانها متفاوت نمیبودند اگر نابرابر نمیبودند)» سخن میگوید. در قالب زبانِ روانشناسی عامیانه میتوان گفت که بعضی از انسانها بهتر از بعضی دیگر میتوانند خودشان را با شرایط تنازع برای بقا تطبیق دهند. بنابراین ما شاید بتوانیم-بدون اینکه تسلیم داوری ارزشی بشویم-از این منظر [توانایی به سازگاری با شرایط]، میتوانیم از تمایزی میان انسانها سخن بگوییم-پرتوانتران و کمتوانتران.
تاریخ نشان میدهد که، از آن زمانهای دوری که به یاد نمیآیند، انسانهای پرتوانتر از استعداد خود سوءاستفاده کردهاند و تودههای انسانهای کمتوان را به انقیاد خود درآوردهاند. در جامعه مبتنی بر جایگاه یا منزلت، سلسلهمراتبی از طبقات وجود دارد. در یک طرف، اربابانی که همه زمینها و املاک را به تملک خود درآوردهاند و دریک طرف، بندگان آنها، رعایا، سرفها و بردگان، دونپایگان بیزمین و بیپول. در آن جامعه، وظیفه کمتوانان فرودستشده جانکندن برای خدایگانشان است. نهادهای جامعه هدف تحقق منفعت انحصاری اقلیت حاکم، شاهان، و ملتزمین ایشان، آریستوکراتها، را دنبال میکنند.
منبع: سایت بورژوا
-بخشی از مقاله «فرودستان دیروز، همترازان امروز» نوشته لودویگ فون میزس، ترجمه: احسان قائممقامی
ارسال نظر