امیر اعظم و عقاید مشروطه‌خواهی‌

گروه تاریخ و اقتصاد: قدری در ایوان باغ خواستیم راحت کنیم و انتظار داشتیم دو، سه نفری که مجلس مقدس رفته بودند بیایند معلوم شود چه می‌گویند. یک مرتبه سر و کله امیر اعظم با چند نفر نوکر نمایان شد. بعد از طی تعارفات آمده نشست و گفت هیچ حال ندارم. شیخ‌الرئیس گفت خدا نکند. گفت نمی‌دانید در خانه من برای بردن علاءالدوله چه هنگامه‌ای است. گفتند حق است. خودم را هم خواهند گرفت. مویدالسلطنه گفت ابدا. جواب داد شما نمی‌دانید. گفت می‌دانم. جواب داد وقتی که علاءالدوله و آن دو نفر را گرفتند مگر به شما گفتند. گفت بعد از حبس آنها می‌دانم خیال گرفتن احدی نیست. امیر اعظم باز گفت عجب! شاه به ده نفر فرموده اما آنها گفته‌اند که ما نمی‌توانیم! یک نفر از نوکرهایش گفت. حتی نشان قدس هم وعده داده باز قبول نکرده است. امیر اعظم باز گفت من تا یک دانه از فشنگ‌هایم باقی است آدم می‌کشم و تسلیم نمی‌شوم. شیخ سیف‌الدین گفت همین حرف‌ها غلط است. امیر اعظم به اصطلاح خودش دود کرده، صدا را بلند کرد: من آزادی می‌خواهم، من مشروطه می‌خواهم، من خونم به جوش آمده طاقت ندارم. کشته شوم، بمیرم دست‌بردار نیستم. من رگ دارم، غیرت دارم. دو سه لغت فرانسه که برای این مواقع یاد گرفته بود قیقاج انداخت. حالا که آمدم چون صبح تفنگ از دوش آدم من قزاق گرفته بود، من هم دو نفر قزاق دیدم تفنگ هر دو را گرفتم. شیخ باز گفت همین‌ها غلط است.

آن‌وقت ناله کرد دوازده خانه یتیم سرم ریخته. نمی‌دانم چه کنم. من بدون جهت خواستم حرف حقی زده باشم گفتم سرکار که می‌فرمائید دوازده خانه یتیم دارید پس رحم به حال آنها کرده قدری تقیه کنید و تقیه برای همین روزها است. یک مرتبه باز صدا را بلند کرده در صورتی که حکم جهاد شده تقیه وارد نیست. من گفتم کی حکم جهاد کرده، من که نشنیده‌ام. گفت شما نمی‌دانید. خواست پرگویی کند من زود جواب دادم بله من نمی‌دانم در صورت حکم البته جهاد است، جهاد. در این بین آدم سالار اکرم حاکم طهران تعظیمی کرده که سلام می‌رسانند، این دو تفنگ مال قزاق قراول من است لطف کنید. گفت برو پدرسوخته. من با یک شاه طرف شده‌ام، حالا تو برای من پیغام می‌آوری. مرد که عقب‌عقب رفت، یعنی ترسید بیشتر از ما که دور او جمع شده بودیم. او هیکلا قوی‌تر، قلدرتر و بلندتر از ما بود. صحبت اینجا که رسید آقای عمادالسلطنه گفت من در جایی که آن‌قدر از شاه بد بگویند بیش از این نمی‌نشینم. برخاست رفت. ما هم ملاحظه کردیم اولا بین خودمان نزاع می‌شود. ثانیا قزاق و آدم‌های حاکم طهران برای گرفتن تفنگ بیایند البته دعوا شده ما چرا به آتش دیگری بسوزیم. یکی‌یکی بلند شده حضرت اقدس والا را گذاشتیم. با شیخین متشخصین بیرون آمده سوار کالسکه‌ها رو به منزل‌ها و شکر کردیم خدا را که اولا معتضدالسلطنه یا یکی از ما با این دیوانه طرف نشد. ثانیا از مرافعه حاکم و تفنگ قزاق. جوانی، فوج و سوار، ملک و کرورها پول سپهسالار البته آدم را مست می‌کند. امیراعظم مست نباشد من باشم که برای یومیه خود معطلم. چهارشنبه دهم- دکاکین باز بود اما مردم را کم‌کم اغوا به رفتن مسجد سپهسالار و تحصن آنجا می‌کنند. قولی هم شنیدم گفتند دکاکین را ببندند کسی گوش نداد.

- روزنامه خاطرات عین‌السلطنه، ج‌3، ص: 2094