مروری بر خاطرههایی از عبدالحسین زرینکوب
«عبدی» از زبان قمر
هی بلند میشود از توی کتابخانه یک چیزی برمیدارد و هی مینشیند و همینطور باز بلند میشود و مینشیند. تصویری است که میرود و میآید. عربی چیزهایی زیر لب زمزمه میکند. به قمرخانم میگویم: «عجب کیفی میکنند آقای دکتر وقتی عربی حرف میزنند.» عظیم لبخند میزند، میگوید: «خوب این طوری به پدرمان ادای احترام میشود.» میپرسم یعنی چه؟ قمرخانم لبخند زیبایی میزنند و میگویند: «نه این نیست. ماجرایی هست اینجا، طولانی است باشد برای بعد.» صدای دکتر از آن اتاق به گوش میرسد. «اللّهم اجعلنا خیراً مما یقولون و اَغْفر لنا ما لایعملون».
بگویید خب لطفا، ماجرایی اگر هست.
قمر خانم میگوید: «عبدی، همیشه میگوید که من پسر ناخلفی بودم برای پدرم. من اون توقعی رو که پدرم از من داشت نتونستم برآورده کنم. از این جهت خیلی شرمندهام. من به ایشون بارها گفتم، آقا جان شما غصه نخورید لابد تقدیر این بوده.» رو میکنم به عظیمآقا برادر دکتر، میگویم «مگر پدر شما چه توقعی داشته است از آقای دکتر؟» عظیم میگوید: «پدرم دوست داشت که ایشون به مدرسه علمیه بروند، درس دینی بخوانند و مجتهد بشوند.» میگویم: «پس به همین دلیل است که مدتی میروند و در یک مدرسه دینی درس میخوانند؟ عجب!» خانم دکتر میگویند: «دقیقا، ولی خوب ادامه نمیدهند که، عبدی همیشه میگوید هرچه دارند مدیون همان دوره هستند.» ... باز صدای دکتر از آن اتاق میآید. «الدَّهر یومان یُوم لَکَ و یومُ علیک»
...از محوطه مسکونی بهجتآباد خارج میشوم... صدای دکتر وجودم را فرا گرفته. خیسم و باران قصد تمام شدن ندارد. از پارک بالای پل حافظ و خیابان جنوبی مجتمع بهجتآباد و آپارتمان دکتر و قمرخانم مهربان به سمت طلافروشها راه میافتم به طرف خیابان ویلا، ویترینها و برق طلا و جواهراتش حس زنانه خواستن این زیباییهاست و حرفهای قمر خانم که میگوید: «ما هم دل داریم. اوایل ازدواجمان با عبدی، هروقت از کنار این طلافروشها رد میشدیم. میگفتم عبدی جان خیلی این گردنبند زیباست. به خدا، نه؟ و عبدی میگفت: بله البته که زیباست، خیلی هم زیباست ولی نه برای ما. من همیشه از خودم میپرسم. مگر چه فرقی هست بین من و مابقی مردم. سردر سینماها و طلافروشیها و رستورانها و پارکها؟ مگر ما چه گناهی کردیم زن شما شدیم؟ و عبدی که همیشه میگوید: «خوب خوب خانم جان، شما هم وقت گیر آوردید. بس است این حرفا ... برویم که من هزارتا کار دارم.»
و بعد صدای قمرخانم که چشمش پر از اشک شده است. «تمام زندگی من، چه در اروپا و چه در ایران، هیچوقت پشت شیشه مغازهها نگذشت.»
... این باران لعنتی را سر باز ایستادن نیست. زنگ کلیسای سرکیس مقدس و این باران آدم را دیوانه میکند. دکتر مرده است و حالا حتما قمرخانم به پنجره نگاه میکند و این باران بیهنگام. با خودش میگوید: «میبینی عظیمآقا این آسمان دل من رو خوب فهمیده» یا حتما به استادش بدیعالزمان فروزانفر فکر میکند... حتما با خودش میگوید: «عبدی الان حسابی خوشحال است. مینشینند دوتایی غزل و قصیده میخوانند و میخندند. یاد من هم میکنند. مثل اون وقتی که همگی با هم رفته بودیم برزیل، پای تندیس مسیح، یک بیت این میخواند. یک بیت او.»