امام خمینی (ره) به روایت شمس آل احمد
جلال میگفت این سید خیلی ناب است
پس از اتمام دوره متوسطه در رشتههای ادبیات، فلسفه و علوم تربیتی موفق به اخذ مدرک لیسانس از دانشگاه تهران شد. او همچنین دارای مدرک دیپلم فیلمبرداری از دانشگاه سیراکیوز آمریکا است. شمس پس از پیروزی انقلاب اسلامی مدتی در روزنامههای اطلاعات و کیهان و مدتی نیز در شورای سرپرستی صدا و سیما فعالیت داشته و در سال ۱۳۵۹ طی فرمان حضرت امام خمینی(ره) به عضویت در شورای انقلاب فرهنگی منصوب گردید و در حال حاضر به کار نویسندگی اشتغال دارد. برخی از آثار شمس آل احمد عبارتند از: گاهواره، عتیقه، مجموعه قصه قدمایی، طوطینامه، سیر و سلوک، از چشم برادر و حدیث انقلاب. چند خاطره شمس از حضرت امام(ره) را به نقل از فارس می خوانید:
اینها تعارف نیست که میکنم، من تنها کسی نیستم که از حضرت امام (ره) خاطرهای داشته باشم. امروز هر بچه چهارده، پانزده ساله خاطراتی به مراتب زندهتر و جاندارتر از آن حضرت دارد؛ اما این هم اغراق شاعرانه نیست که ابعاد وجودی حضرت امام خمینی (ره) روی تمام اذهان نسل جوان جامعه این چنین خیمه زده است. من به ایشان به عنوان رهبر و مرجع تقلید و ولایت فقیه آنچنان که مرسوم است دیده و نگاه ندارم. خمینی برای من پدر است؛ اما چرا؟ سال ۴۰ پدرم از دنیا رفت. ما ماندیم همین طور علاف، کلافه و ناراحت. ایام خیلی بدی بود که با خبر شدیم در قم چند مجلس ختم برای مرحوم پدرم گذاشتهاند. با برادر مرحومم جلال رفتیم، عین دو طفلان مسلم، مرحوم بروجردی چند ماهی قبل از پدرم (در ۱۰ فروردین ۱۳۴۰) فوت شده بود. هنوز مرجع واحد تقلید شیعیان مشخص نشده بود. در قم چهار، پنج مجلس ختم بزرگ برای مرحوم پدرم گذاشتند. با جلال توی این مجالس رفتیم؛ اما سرانجام این مجالس، احساس وظیفه بود که برویم دیدار صاحبان مجالس، صبح بود، سال چهل یا چهل و یک. به نظرم سال چهل رفتیم دیدن آقای خمینی به محض اینکه وارد شدم، دیدم، پدرم نشسته آنجا! در دو، سه حرکت چهره ایشان آنچنان
شباهت با پدرم داشت که من غم و غصهام یادم رفت. بعد از سه سال من پدرم را مجددا دیدم، از آن روز برای من آقای خمینی شدند یک هدف. تمام آن ناسپاسیها که نسبت به پدرم طی آن پانزده، شانزده سال کرده بودم، فرصتی پیدا کرده بود برای بارز شدن.
این را به عنوان مقدمه گفتم که بدانید دیدگاهم چه دیدگاهی است. اینها از مسائل عواطف آدمی است. من از جمله چیزهایی را که نمیشناسم خودم هستم، نمیدانم، واقعا خودم را هنوز نمیتوانم بشناسم، ولی ضرورت دیدم که این مساله را بگویم و اشاره بکنم، زیرا که امروز وظیفه است. یک وظیفه اخلاقی، انقلابی و شرعی است، یعنی احترام و حرمت گذاشتن و پاس این شخص (امام) را داشتن. خلاصهاش عشق است و عاشقی؛ اما امید دارم که یک روزی بتوانم دینم را نسبت به این شناخت ادا بکنم.
اولین دیدار برایم خیلی تکاندهنده بود. در چنین موقعیتی بود که برخوردم به این صحنه؛ آن هم در جو اجتماعی که هنوز مرجع تشخیص نیست، در آن یک ساعت یا سه ربع ساعت که من و جلال آنجا نشستیم آقا و برادر داشتند آشنا میشدند و تعارف میکردند و سخن میگفتند که یک آقایی آمد، به نظرم آقای (سیدهاشم) رسولی (محلاتی) از محارم دفتر آقای خمینی بود و اطلاع داد که چند تا بچه آمدند و عجله دارند شما را ببینید. آقا فرمود، بیایند. سه تا جوان حدود بیست ساله آمدند و فصل، فصل سردی بود، حتی قم نیز سرد بود؛ یعنی حتما کت و شلوار لازم بود؛ اما این جوانان با شلوار و یک پیراهن سفید آستین کوتاه آمده بودند. این اولین نکته بود که اینها چه کسانی هستند؟ این بچهها یک پاکت بزرگ باد کرده، ورم کرده دستشان بود. آداب رسیدن به محضر یک مرجع را هم بلد نبودند. نشستند و حاصل بیان دو نفرشان که حرف زدند این بود که «ما عجله داریم، بلیت قطار داریم و باید برویم. ما دیشب ساعت فلان راه افتادیم، از خوزستان آمدهایم و عضو کانون و انجمن مهندسان نفت هستیم. آن نطق شما و صحبت شما نوارش رسید، دیروز عصر آنجا بحث میکردیم. فیالمجلس این مقدار وجه آماده بود. دوستان ما را
موظف کردند که بیاییم و این را تقدیمتان کنیم؛ اما این همه توان ما نیست. آدرس ما روی این پاکت هست. از جهت مادی ما هر چه حقوق داریم، نصف آن را تقدیم میکنیم. شما با یک آدمی در افتادید که ما میخواهیم او را زمین بزنیم» - که اشاره به شاه بود - پاکت را آنجا گذاشتند. آن وقت اسکناس هزار تومانی تازه درآمده بود، رنگ سبز داشت که من کمتر آن را میدیدم و یک مقدار از لای پاکت آمده بود بیرون.
من و جلال از آن مجلس بیرون آمدیم همان طور حیران. جلال گفت: اخوی، سید را چطور دیدی؟ من تو ذهن خودم داشتم فکر میکردم که از این چهار، پنج نفری که معروفند و اسم آنها سرزبانها است، کدام یک عاقبت مرجع تقلید میشود؟ توی این عوام ذهنی خودم برگشتم و گفتم: جلال، سید برنده است. اخوی گفت: چرا؟ گفتم برای اینکه هر مرجع تقلیدی یک توانمندیهای خاص خودش را دارد. این سید محبوبیتی دارد که حتی جوانهایی که صورتشان داد میزد که تودهای هستند و کمونیست و بیاعتنا به مسائل عقیدتی، از او طرفداری میکنند. اگر آقای دیگر را بازار تهران یا بازار پاکستان یا هند و غیره تقویت میکنند؛ ولی این سید علاوه بر آنها نسلی را که این مسائل برایشان مطرح نیست جذب کرده است. بعد که آمدیم توی ماشین جلال گفت: اخوی این سید خیلی ناب است. باید برویم تهران و ببینیم چطور میشود او را تقویت کرد. در سال ۱۳۴۳ جلال کتاب «در خدمت و خیانت روشنفکران» را نوشت که یک فصل این کتاب سخنرانی آقای خمینی است، آن هم در دورهای که خفقان هست و همه روشنفکران خفه شدهاند.
با اوجگیری انقلاب اسلامی آقای خمینی به ایران آمدند. من در آن ایام مریض بودم و در خانه و بیمارستان بستری. امام در مدرسه (علوی) ساکن شدند. من اخبارش را از روزنامه و رادیو و تلویزیون پیگیری میکردم. تشنگی و شوق مردم برای دیدن ایشان وصفناپذیر بود. من هم خیلی شایق بودم. در آن زمان گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران - که من در اول انقلاب با دیدن مسائلی از آن استعفا کرده بودم به خدمت آقا رفتند که خبرش در مطبوعات منعکس شد. در آن جلسه امام به خانم سیمین دانشور عنایت کرده و چند کلمه هم با ایشان صحبت میکنند. در آن روزها به آنهایی که خدمت امام رفتند حسودیم میشد و خانم دانشور هم به من پز میداد که من رفتم امام را دیدم و شما ندیدید! تا اینکه سال ۱۳۵۹ شد.
احمد آقا یک محبتهایی از قدیم به ما داشت و به خانه ما میآمد و سر سفره به همراه بچهها لقمه نان و پنیری با هم میخوردیم و از خاطرات عراق برای بچههای ما نقل میکرد که خیلی جاذبه داشت. روزی تلفن زنگ زد و من گوشی را برداشتم؛ احمد آقا گفت: تو نمیخواهی آقا را ببینی؟ گفتم: به خدا خیلی دلم میخواهد؛ ولی چطوری! این پیرمرد، این همه فشار این همه دیدار، من چطور .... احمد آقا گفت: اصلا خود ایشان احوال شما را میپرسند. میخواهی فردا بیایی؟ گفتم: راست میگویی؟ گفت ماشین بفرستم؟ گفتم: نه! چرا ماشین؟
در آن دیدار خط صحبت امام این بود که فرمودند: من پدرت را میشناختم و برادر بزرگت را که در مدینه کشتندش. جلال را هم میشناختم. آن سال آمد و کتاب خودش را جلوی دست من دید و گفت: آقا این پرت و پلاها چیست که میخوانید! خودت را هم میشناسم و گاهی اوقات صحبتهایت را از تلویزیون شنیدهام. برو آنجا (روزنامه اطلاعات) و هر کاری که میتوانی بکن. به تو کسی نمیتواند تهمتی بزند. چیزی به تو نمیچسبد، برو آن جا و با قدرت و استحکام کارت را بکن.
عرض کردم که آقا این موسسه حدود هفتصد، هشتصد میلیون سرمایه بیتالمال است، در حدود پنج هزار کارمند و کارگر دارد، حدود هزار نفر در تهران، چهار هزار نفر در بقیه جاها و از همه گروهها و اقشار، طیفهای مختلف ذوقی و سیاسی هستند، از جمله مجاهد، فدایی، تودهای و فلان؛ اما در کارهای خودشان یک چیزهایی بلدند. از شما تقاضا دارم، اول اینکه این بچههای اتحادیه عوض نشوند و دست به ترکیب آنها نخورد. چون من اینها را سالها میشناسم و در راس کار بودهاند؛ ولی اگر یک آدم ناشناس بیاید آنجا نمیشناسم. با این موضعگیری میروم آنجا. یکی هم اینکه اگر توافقی بکنید ۲۵ درصد این اموال در اختیار ما باشد. فرمودند: میخواهید چه کنید؟
گفتم: میخواهم به بچهها بگویم سهامگذاری کنند و پخش کنند بین خودشان که احساس بکنند مالک اینجا هستند. من تا سرم را بر میگردانم، از پشت به من ضربه نزنند و احساس کنند که دارند برای خودشان کار میکنند.
اما گفتند: برو آقا، ناراحت و نگران نباش و با قدرت کار بکن و این مساله را به احمد میگویم. ما آمدیم رفتیم خدمت عزیزمان آقای دعایی و مشغول شدیم، البته با مخالفت ایشان مساله ۲۵ درصد اجرا نشد.
مدتی هم در شورای سرپرستی صدا و سیما بودم که مسائلی آنجا مطرح بود. در یکی از جلسات شورا توسط آقای صادق طباطبایی آقای حسن حبیبی و آقای خوئینیها، امام برایم درباره کیهان پیغام دادند و رفتیم روزنامه کیهان. هفت، هشت ماه رفتیم، کاری که از دستمان برمیآمد انجام دادیم؛ اما حوزه کاری من کار اجرایی نبود. من همیشه کارم معلمی بود.
سخنرانی حضرت امام در قم - خرداد۴۲
دستگیری امام پس از سخنرانی معروف
امام در تبعید - نجف
منزل امام در تبعید- نوفل لوشاتو
ارسال نظر