دوران قاجار -از خاطرات سفیر مختار انگلیس در ایران(۱)
بلوای نان در قلهک
سفیران انگلیس در هر کشوری که بودهاند خاطرات خود را از جامعه نوشته و چاپ کردهاند. این نوشتهها به دلیل برخورد از نزدیک سفیران، اسناد تاریخی قابل مراجعهای برای پژوهشگران شده است. با تاکید بر این نکته که احتمال پنهانکاری در نقل خاطرات سفیران کم نیست و بعضا برای حفظ منابع کشورشان یا نشان دادن کارآیی خود، اغراق و تحریف نیز انجام میدهند. با این مقدمه ضروری، اکنون بخشی از خاطرات وزیر مختار انگلیس در عهد سلطنت مظفرالدین و محمدعلی شاه قاجار را که در کتابی با نام «نامههای خصوصی سرسیسیل اسپرینگ رایس» که توسط دکتر جواد شیخالاسلامی ترجمه و در سال ۱۳۷۵ توسط انتشارات اطلاعات منتشر شده است را برای آگاهی بیشتر خوانندگان ارجمند روزنامه دنیایاقتصاد درج میکنیم.
قلهک- ۲۷ ژوئن ۱۹۰۰
«خوب بالاخره ماه ژوئن هم به پایان رسید. هوا اندکی گرم شده یعنی در آن حدی شده که انسان میتواند بعدازظهر به خوابی مطبوع برود و تمدد اعصابی کند. با این همه، وقت فراغتی برایم باقی نمانده و سرم به شدت شلوغ است و با مساله تامین نان قریه قلهک دست به گریبانیم.
(دهکدههای قلهک و زرگنده در این تاریخ تحت مباشرت مستقیم انگلیس و روسیه قرار داشتند و رعایای این دو قریه عملا شهروندان روسیه و انگلستان شمرده میشدند- مترجم)
حکومت مشغول مبارزه با یک مثلث احتکار است که سه راس آن را سه تن از عناصر متنفذ پایتخت تشکیل میدهند. همکاری این سه بزرگوار! در احتکار آذوقه موردنیاز مردم وضعی بسیار نامطبوع برای اهالی تهران و ساکنان اطراف پایتخت ایجاد کرده زیرا نانواهای تهران در مقابل قیمت گزافی که میگیرند چیزی به مشتریان خود میدهند که فقط اسمش نان است وگرنه خمیرش از کاه و خاک اره و اندکی آرد درست شده است. از دهاتی که آماج این مصیبت عظیم قرار گرفت، یکی هم قریه قلهک بود که دولت بریتانیای کبیر حق برونمرزی در آن دارد و مسوول رساندن خواربار به رعایای ساکن قلهک است. از آنجا که ماموران دولتی حاضر نشدند بیاجازه کتبی حاکم تهران، آرد و گندم به نانواهای قلهک تحویل بدهند، ناچار شدم تقاضای کتبی به دارالحکومه بفرستم که از آن هم فایدهای حاصل نشد. نتیجه؟ قحطی در قلهک!
لذا یکی از کارمندان سفارت را پیش وزیر خارجه ایران فرستادم و به او اطلاع دادم که اگر این قضیه (تامین خواربار برای ساکنان قهلک) حل نشود ناچارم مستقیما به شاه تلگراف کنم و از ایشان بپرسیم که آیا مقام سلطنت چنین دستوری صادر فرمودهاند که حاکم تهران ساکنان قلهک را گرسنگی بدهد؟ پس از ارسال این پیام، شخصا نیز عازم تهران شدم که ببینم چه میشود کرد. همراه دو تن از غلامان سفارت به میدان بزرگ پایتخت که محل فروش آرد و گندم است رفتم، اما از گندم اثری نبود. از میداندار پرسیدم این گندمهایی که همیشه در اینجا ریخته بود چه شده و به کجا رفته؟ جواب داد همه آنها را به کاروانسرای اختصاصی حاکم بردهاند.
رفتم به کاروانسرای حاکم و گفتم که میخواهم مباشر اصلی را ببینم. جواب دادند وی در محل کارش نیست (به حقیقت چنانکه بعدا فهمیدم وی را به جرم اینکه بیاجازه حاکم وقت مقداری آرد و گندم دزدیده بوده است حبس کرده بودند). گفتم بسیار خوب، حالا که این طور است جانشینش را به من نشان دهید. جانشین وی (مباشر دوم) که قبائی سبز رنگ پوشیده بود و جمعیتی انبوه و کنجکاو به دنبالش حرکت میکردند در صحنه ظاهر شد. از آن جا که سوار اسب بودم همان طور سواره ایستادم تا اینکه وی ناچار شد پیاده تا پای رکابم بیاید و حرفش را بزند. در این لحظه به زیر طاقی پناه برده بودم زیرا آفتاب به شدت میتابید و هوای تهران حقیقتا گرم و طاقتفرسا شده بود.
به وی گفتم دهکده قلهک سهمیه آرد خود را دریافت نکرده، علت چیست؟ جواب داد از نحوه توزیع آرد و غله خبر ندارد و همین قدر میداند که بیاجازه شخص حاکم تهران نباید گندم و آرد تحویل کسی بدهد. گفتم اگر چنین دستوری به وی داده شده بهتر است عین آن دستور را روی کاغذی بنویسد و به من بدهد. در اینجا بود که یکی از غلامان سفارت پیش آمد و نطق مهیجی خطاب به مباشر ایراد کرد. ماحصل کلام وی این بود که این مرد بزرگوار (اشاره به من) که قدرت و عظمت انگلستان بدرقه راه او است از قلهک پا شده و به تهران آمده که برای ساکنان قریه مزبور که تحت حمایت و سرپرستی بریتانیای کبیر هستند، آرد تامین کند و نگذارد رعایای بیچاره از گرسنگی بمیرند و حالا تو (خطاب به مباشر) جسارت را به جایی رساندهای که به درخواست او جواب نفی میدهی؟ آیا از عواقب عملت بیم نداری؟
مباشر که دید سمبه قوی است از مرکب لجاج پایین آمد و گفت حاضر است فقط آذوقه یک روز را در اختیار ما بگذارد، ولی دادن بیش از این میزان برایش مقدور نیست. گفتم همین مطلب را که دادن آذوقه بیش از این میزان (کفاف یک روزه) امکان ندارد بنویسد و در اختیار من بگذارد. جواب داد مانعی ندارد و حاضر است گفته خود را کتبا هم تکرار کند.
سپس محرر خود را احضار کرد و دستور داد نامهای به همان مضمون که خواسته بودم بنویسد. محرر قلمدان خود را از جیبش بیرون آورد، چند سطری روی کاغذ نوشت، مهر مباشر را به پای آن زد و نامه را دو دستی تحویلم داد. گفتم بسیار خب، حالا میروم پیش خود حاکم و تکلیف این قضیه را یکسره میکنم و پس از گفتن این حرف مهمیزی به اسب زدم و همراه غلامان سفارت عازم دارالحکومه شدم که مردم گرسنه تهران سه روز پیش اسباب و اثاثهاش را غارت کرده بودند و در آن غوغای بچاپ و ببر، زنی هم کشته یا زخمی شده بود. موقعی که به دارالحکومه رسیدم اتاق حاکم پر از جمعیتی بود که به محض دیدن من پراکنده شدند ولی بکلی بیرون نرفتند و از همان اتاق مجاور اوضاع را میپاییدند که ببینند نتیجه برخوردم با حاکم تهران چه میشود.
ادامه دارد
ارسال نظر