تاریخ ایران- نظریات تقیزاده درباره رضاشاه-۵
ناگهان قرارداد شصت سال تمدید شد
سید حسن تقیزاده یکی از رجال معاصر ایران است که از هنگام مشروطه تا دوره پهلوی دوم در عرصه سیاسی کشور فعالیت میکرده است. آنچه که در پی میآید بخش دیگری از خاطرات او درباره رضاشاه و نحوه برخورد و رفتارش با اطرافیان و نزدیکان خود است که از کتاب «از سید ضیاء تا بازرگان» نوشته ناصر نجمی اخذ شده است.
علیاکبر داور در لباس وزارت
سید حسن تقیزاده یکی از رجال معاصر ایران است که از هنگام مشروطه تا دوره پهلوی دوم در عرصه سیاسی کشور فعالیت میکرده است. آنچه که در پی میآید بخش دیگری از خاطرات او درباره رضاشاه و نحوه برخورد و رفتارش با اطرافیان و نزدیکان خود است که از کتاب «از سید ضیاء تا بازرگان» نوشته ناصر نجمی اخذ شده است. سرجان سایمون
مباحثات زیاد شد از طرف ایران. گفته بودند که اینها فلان قدر حق ما را ندادهاند، مثلا فلان میلیون و دویست و چهل و چند هزار لیره و فلان شیلینگ و نیم. ظاهرا وزیر خارجه انگلیس در جواب گفته بود که در اینجا حتی شیلینگ را هم حساب کردهاند. داور گفته بود مگر گناه است که انسان حساب دقیق بکند؟ آخر وزیر امور خارجه چکسلواکی بنش را جامعه ملل «راپورتر» معین کرد که رسیدگی بکند. او هم آخر برگشت و گفت که دولت ایران گفته اگر مطابق منظور و حقانیت ما امتیاز میخواهند حاضریم و به همینها امتیاز جدید میدهیم. کار را از آنجا چسباندند و گفتند اینها بروند مذاکره مستقیم بکنند. در اغلب مجادلات و دعواها و غیره آخر قرار میگذارند که مذاکرات مستقیم باشد. با روسها هم در جریان آذربایجان همین طور شد و به مذاکرات مستقیم متوسل شدیم. پس قرار شد آنها بیایند به طهران ببینند بلکه امتیاز تازه داده بشود و از آن امتیاز که از میان رفت چشم بپوشند و طرفین بحث بکنند برای امتیاز جدید.
البته آنها این مطلب را قبول نداشتند که امتیاز از میان رفته است. شورای امنیت خوب آنها زرنگی کردند و همین مطلب را عنوان کردند. میگفتند آن امتیاز پابرجاست، ولی خوب صحبت میکنیم. اگر موافق منظور ما شد آن وقت از آن امتیاز قدیمی چشم میپوشیم.
کدمن و فریزر
رییس کمپانی به نام کدمن که بعدها لرد کدمن شد آمد به طهران. معاونش فریزر بود که بعد از کدمن جانشین او و رییس کمپانی شد. او هم آخرش لرد شد. تا این اواخر هم رییس بود. او خیلی آدم سختی بود. همه اتفاقات بعدی از وی ناشی شد. قبل از آن(وقتی) در لندن بودم به او میگفتم که این امتیاز کهنه مثل عهدنامههای جزایر خلیج فارس میماند که صد سال پیش بسته شده. تا قیامت که نمیماند، بالاخره باطل میشود. شما بیایید بعضی مساعدتها بکنید. گفت نه، یک حرف این امتیازنامه را این طرف و آن طرف نمیکنم. او هم آمد طهران. تصادف این بود که من وزیر مالیه بودم. رضاشاه اول میلش این بود که من به جامعه ملل بروم. بنا هم بر همین طور شد. در آخر هیات وزرا عقیدهاش عوض شد. گفت فلان کس وجودش اینجا لازم است داور برود.
مذاکرات طهران
اینها که آمدند، در همین عمارت بانک ملی که الان هست چند اطاق معین کردند تا ما هر روز آنجا بنشینیم و بحث بکنیم. ما خیلی بحث کردیم. من که به کلی خسته شدم. از صبح تا چند ساعت از شب گذشته دائما بحث میشد. قریب یک ماه چهل روز هر روز بحث کردیم.
اینها یک کسی آورده بودند که وکیل دعاوی و خیلی آدم زبردستی بود. میگفتند در اروپا مثل ندارد. اصلش روسی بود ولی کمپانی نفت همه کارش را به او رجوع میکرد. خیلی زبردست بود. همه زبانهای ممالک را میدانست. زبان فرانسه و انگلیسی و روسی میدانست.از میان ما مرحوم فروغی و علاء و من به انگلیسی حرف میزدیم. بیشتر من حرف میزدم. برای داور هم ترجمه میکردیم. او انگلیسی نمیدانست. آخر تقریبا در بعضی مطالب نزدیک شدیم. داور به رضاشاه گفته بود که فلانی (من) خیلی خودکشی کرده است.
مذاکرات آخرش به یک جایی رسید که در اغلب شرایط ما نزدیک به هم شدیم. موافقت حاصل کردیم. ولی در میزان آنچه باید بدهند به ایران، حداقل آنها هفتصدوپنجاه هزار لیره میگفتند و ما میگفتیم یک میلیون و دویست هزار لیره حداقل. روی آن موافقت نشده بود. اختلاف در اینجا باقی ماند و درست نمیشد. بالاخره درست شد. یکی هم روی مالیات بود که در امتیاز نوشته شده بود از مالیات معاف است. آنها از این بابت حاضر نبودند حتی یک قدم کوچک بردارند. بالاخره گویا تقریبا به دویست و بیستهزار لیره راضی کردم و این وقتی بود که نماینده کمپانی «جک» در طهران، در جلسه حضور نداشت. وقتی فریزر به او گفت، او خیلی اوقاتش تلخ شد. گفت شما گول خوردید پنجاه هزار لیره هم از این بابت زیاد بود. فریزرپریشان شد. ولی گفت حرفی است زدهام، دیگر نمیشود پس بگیرم.
در آخر کار گفت عوضش به ما چه میدهید، ما که این همه گذشت کردیم. پیشنهاد کردند که مدت امتیاز زیاد بشود. این صحبتها در حدود ۱۹۳۰ بود. امتیاز اول شصت ساله بود. اگر تمدید نمیکردند و همانطور میماند ۱۹۶۰ یا ۱۹۶۱ تمام میشد. گفتند شصت سال از آن تاریخ و این به ۱۹۹۰ میرسید. این پیشنهاد باعث نارضایتی شدید شد، خیلی نارضایتی آخر هم تمام غوغاها از آن درآمد. ما گفتیم خیر ما راضی نیستیم.
قهر کدمن
به رضاشاه گفتیم. او هم گفت خیر. این را فراموش بکنند. یک همچون چیزی نمیشود. لرد کدمن چمدانش را بست رفت پیش رضاشاه. گفت ما را مرخص بفرمایید، میرویم. گفت برای چه؟ گفت ما با وزرای شما نتوانستیم سازش بکنیم. شدنی نیست. اینها یک قدم پیش نمیآیند. رضاشاه خود را به تجاهل زد. گفت خوب اختلاف شما سر چیست؟ من میخواهم مسبوق بشوم (در صورتی که ساعت به ساعت از ماوقع مطلع میشد). پس گفت حالا امروز نرو، اینجا باش و با این وزراء یک جلسه پیش من بکنید. من هم باشم. قبول کرد.
جلسه در حضور شاه
عصری آمدند و جلسه در حضور رضاشاه تشکیل شد که همان آدمها: فروغی و داور و علاء و من بودیم و شاید یکی دو نفر از وزراء هم بودند. لرد کدمن و فریزر هم آمدند. رضاشاه هم آمد. نشستند. مترجم لازم بود که هرچه صحبت میشد ترجمه بکند. کدمن میخواست مصطفی فاتح را بیاورد. فاتح همه کارشان بود. رضاشاه گفت خیر او را نیاورید. گفت آمدن او به وزرای من بر میخورد. همشأن وزرای من نیست. گفت همان دکتر را بیاورید. آنها دکتری داشتند به اسم دکتر یانگ که رضاشاه را معالجه میکرد. آن دکتر مدتها در ایران بود و فارسی خوب میدانست. آن دکتر آمد. هرچه به فارسی صحبت میشد ترجمه میکرد.
در صحبتها که میکردیم گفتیم در بعضی چیزها توافق نتوانستیم بکنیم. گفتیم اصل کار این است که آنها مدت زیادتر میخواهند و زیر این بار نمیرویم. رضاشاه خیلی برآشفت. گفت اینکه دیگر هیچ شدنی نیست و نمیشود. گفت «ما سالهای سال لعنت کردهایم به آنهایی که آن امتیاز اولی را منعقد کردهاند، حالا میخواهند که مدتهای دیگر هم به ما لعنت بکنند؟» به فارسی میگفت و آنها که مترجم داشتند فهمیدند. گفت خیر هیچ نمیشود و شدنی نیست.
لرد کدمن دیگر چیزی نگفت. آرام بود. گفت خوب نمیشود، ما حرفی نداریم. پس مرخص میفرمایید برویم. او همیشه تهدیدش این بود که دوباره به جامعه ملل میرویم.بعد از آن جلسه [را] خدا میداند، من نمیدانم. هیچکس هم نمیداند چه واقع شد. رضاشاه به داور و علاء گفت شما هم چمدانهایتان را ببندید و به جامعه ملل بروید. ولی باطنا تزلزلی پیدا شده بود. ما خوشحال بودیم که او محکم ایستاده است یا اینها ترسیدهاند. رضاشاه تزلزلی پیدا کرد. بالاخره راضی شد. خدا بیامرزد داور را. گفت این دیگر خیلی بد شد. احساس میکرد که همیشه باعث بدنامی و هیاهو میشود و به ما لعن میکنند. آخر بنا شد که همینطور حاضر بشود و امضا بکنند. من خیلی خیلی متاثر شدم. به حد افراط متاثر شدم. گفتم چه باید کرد. آدم نمیدانست. من میگفتم نمیکنم، وزیر مالیه بودم، البته فرقی در امضاکننده نبود. هیچ در آدمش یک ذره و به قدر خردلی فرق نمیکرد. هرکس را شاه میگفت- داور بکند یا کس دیگر- او امضا میکرد. ما خیلی ناراضی شدیم.آخر یک شبی امضا شد. قلم طلا حاضر کرده بودند. بعد آن را با یک کاغذی به من فرستادند. من هم کاغذی نوشتم و قلم را فرستادم به رضاشاه گفتم پیش خودتان باشد. در واقع معنیاش این بود که شما این کار را کردهاید. ولی او نفهمید. به من هم هی میگفت دلگیر نباشید، بد نشد، اما ناراضی بودم چرا او یک مرتبه [عوض] شد.
بعد از رفتن آنها [قرارداد را] خواندم دیدم چیزی به ضرر خودشان نوشته بودند. داور فورا گفت پیشرفت ندارد. بعدا داد و قال خواهند کرد. چون کلمهای نوشته بودند که در توی آن تقلبی نباشد. آنها که از اینجا رفتند، به خانقین که رسیدند که به بغداد بروند تلگراف کردند که اینجا ما قرارداد را خواندیم دیدیم که اشتباهی در آن هست و باید اصلاح بشود. یک ویرگول بود که اگر این را نمیگذاشت به خیر ما و ضرر آنها بود، غفلت کرده بودند که به خیر ما شده بود و قانون شد و به مجلس برده شد. دوباره یک قانون جدیدی به مجلس بردند که یک جایی اشتباه شده، اصلاح کردند. همینطور شد و گذشت.من چون خیلیخیلی ناراضی بودم پیش خود میگفتم یک روزی از دست رضاشاه از ایران میروم و دیگر برنمیگردم. خیلی ملول شدم. رضاشاه ملتفت شد. گفت شما چیتان هست. گفتم شب نخوابیدهام. روز دیگر هم دید بیاندازه ملولم. قلم طلا را هم که گفتم با کاغذی به او فرستادم. ولی او ملتفت نشد. سعی میکرد به من تسلی بدهد. میگفت آنقدر هم بد نشد. بهتر از آن نمیشد. خیالش این بود قدرت دارد و بعدها دوباره درست میکند. چنانکه در زمان جنگ گفت چهار میلیون میخواهم و میگفت باید بدهید.تمام این ماجراها از اینجا ناشی شد که ایران کمیسری در آنجا داشت به نام میرزا عیسیخان فیض. او تلگراف کرده بود مژدگانی بدهید که امسال عایدی ایران یک میلیون و سیصدهزار لیره میشود. اینجا دیگر خوشحال شدند. تیمورتاش به رضاشاه گفته بود. همیشه ششصد و هفتصد هزار لیره [بود.] به میلیون نمیرسید.
آن سال از میلیون گذشته بود. سال دیگر گفتند یک میلیون هم نمیشود، سیصد و چهل هزار یا در این حدود شد. رضاشاه آتش گرفت. خیلی اوقاتش تلخ شد. گفت اصلا پول را نگیرند. گفتند نمیگیریم میگذاریم در بانک بماند. باعث لغو امتیاز نفت این چیزها شد. ناراضی بود. هی نقنق میکرد. میگفت اینها به ما چیزی نمیدهند. گفت اصلا وجه را نمیخواهیم. آنها گفتند نمیخواهید ما حرفی نداریم. همه چیز حساب دارد. پس میگذاریم در بانک به اسم شما باشد. هر وقت خواستید بیایید بگیرید. در دل رضاشاه این کینهها جمع میشد.
ارسال نظر