روایـــت‌هــای شفــــــاهی از زنــدگـی «صـــــلاحـی» - ۲۷ مهر ۸۷

خاطره

اسدا. . . امرایی

تو را که نام کوچکت به این بزرگی است چگونه صدا کنم

عمران صلاحی را اولین بار سال ۱۳۵۶ دیدم. یک دسته علاقه‌مند شعر و شاعری و ادبیات جمع شده بودیم از «نازی‌آباد» و سر پل «جوادیه» با «وانت ولوو» مشهدی رستم که ۳۰ ریال از ما کرایه گرفت تا ما را به محل انجمن «گوته» برساند، احمد ارژنگی و ساسان و جمشید هم بودند، گمانم. مشهدی رستم نیروهای امنیتی و گارد را که دید زد بغل،«آقایان آخر خطه سه تومن پیاده شید،جلوتر حکومت نظامی‌‌‌است.»، البته هنوز نبود. نمی‌دانم که کدام خاطره‌ام را بگویم که جور دربیاید با حال و هوای تاریخ شفاهی. می‌گفت کتبی‌ها را که تفسیر می‌‌‌کنیم و می‌‌‌زنیم زیرش، ببین شفاهی را چطور می‌بلعیم. نمی‌دانم به کی تبریک بگویم به عمران اول از همه؟!

وقتی می‌خواند «من بچه جوادیه‌ام» علی پورمند به «پایان» که بچه بیست متری بود، گفت :«به خدا، تو این محل ما از این جور شاعرها پیدا نمی‌شود.» بعد معلوم شد که «عمران»کمی‌‌‌سرپرگار را چرخانده، بچه امیریه بود. راست تو روی آدم می‌‌‌ایستاد و می‌‌‌گفت: «نمی‌‌‌خواهم توی هیچ چشمی‌‌‌نگاه کنم، مبادا گریان باشد. »

آشنایی‌ام که اینطور بود و بعدها، هم محل شدیم و بعضی جاها هم همکار،بااستاد «صهبا» توی دفتر روزنامه می‌‌‌نشستند به نرمی‌‌ ‌شعرهای مگو را در حضور جمع کوچک می‌‌‌خواندند.

گذشت تا سفر چین پیش آمد، در دفترم بودم که آمد. سوغاتی‌اش را قبل از سفر آورده بود یک مقدار متن که باید به انگلیسی ترجمه می‌شد.

آخرین باری که دیدمش به محل کارم آمده بود شاد و سرحال چقدر هم شوخی کردیم. بحث خاطرات چین و مترجمش پرستو. عمران در سفرش به چین به استان «سین کیانگ» رفته بود که مردمش به زبان ترکی اویغوری صحبت می‌‌‌کنند. عمران می‌‌‌گفت تا حالا این همه چینی را یکجا ندیده بودم. مانده بودم چطور به چینی با مردم حرف بزنم که بعد دیدم با کمی‌‌‌آی -کیو می‌‌‌توان حرفشان فهمید، اما بعضی کلمه‌‌‌ها رو عوض کرده بودند، مثلا به «مستراح» می‌گفتند «حاجت‌خانه». رفتند جایی که چای مفصل و مبسوطی با مخلفات زیاد آوردند. میزبان گفت:« آقای شلاخی. اینجا شما شای می‌‌‌خورین برای پس دادن حاجت‌خانه ندارد. »عمران می‌‌‌گفت:«هرچی فکر کردم معنی جمله اش را نفهمیدم، بعد که فهمیدم. همونجا که نشسته بودم کمی‌‌‌از چای را پس دادم، ولی معلوم شد نفهمیدم.»

حالا هم که «عمران» بخشی از تاریخ است. رفته بودم بهشت زهرا سری به قطعه هنرمندان زدم. دم در قبر «فردین» است، «رابین هود» توده‌های محروم، صدایش هم مال «ایرج» بود. به هر صورت با دسته گل و شمع و حتی ارزن برای پرندگانی که شاید پروبالی در آن حوالی بزنند، توده‌ها چه صفا و وفایی دارند. کاش اهل قلم هم چنین جان نثار داشتند. یک داستانی ترجمه کرده بود که عنوان اصلی‌اش‌ «شامنگو»است. داستان را که در مجموعه پنج جلدی با دو داستان دیگر آوردم. برای عمران خواندم، گفت:« چه عالی اسمش را می‌گویم بگذار ویولن زن یک‌دست.» شد.

حالا عمران نیست و هر دو دسته شرمنده هستند. تاریخ شفاهی به روایت او آمده، تاریخی که او بخشی از ‌آن نیست. بخشی از او تاریخ است و خب در این شفاهیات خیلی از اسرار سرند و نباید بر زبان بیایند. عمران آنقدر زنده نماند که غداری‌‌‌های روزگار را تحمل کند و بعد شاهد کتابی باشد که تاریخ را به زبان او روایت می‌‌‌کند. یادش گرامی‌‌‌باشد. تاریخ اما و اگر زیاد دارد اما مهربانی را می‌‌‌ستاید. عمران مهربان بود. همین مهربانی‌ها امروز ما را در هر مناسبتی که به او «ربط» پیدا می‌کند به تکاپو می‌اندارد. مبادا از یاد ببریم. دست‌کم اندازه بچه محل‌‌‌های قدیمی‌‌‌اش که منتظر مانده بودند که یکی بیاید و سینمای فردین را تقسیم کند. مناسبت یاد‌آوری تازه‌اش به گمانم رونمایی از کتاب تازه اش است که در نشر ثالث چاپ شده و هاشم اکبریانی سرپرستی گروهی علاقه‌مند را به عهده دارد که حساب خیلی‌ها را رسیده‌اند. حالا نوبت عمران رسید و سپری شد. به یاد بیاوریم تا به یاد بیاورند ما را.

عکس: آکو سالمی، فارس