علیرضا بندری

تا جایی که یادم می‌آید در ده سال اخیر فقط برای چاپ دو مجموعه شعر از دو شاعر بی‌قراری کرده‌ام. شاعر نخست که به دلایلی نامش را نمی‌برم با مجموعه‌اش همه را ناامید کرد و ای کاش هرگز قولنج کتابش زیر فشار ماشین‌های چاپگر نمی‌شکست و شاعر بعدی اکبر اکسیر است که اجازه نداد برای بار دوم سرخورده شوم.

«زنبورهای عسل دیابت گرفته‌اند» خلاف ادعای شاعرش یک مجموعه شعر طنز نیست. رگه‌هایی از طنز دارد، اما از منطق طنز پیروی نمی‌کند. هرچند شاعر اصرار عجیبی دارد که از حلقه شاعران به حلقه رندان کوچ کند، اما شعرهای این مجموعه ثابت می‌کند که اکسیر به شدت شاعر است و نه طنزپرداز!

آستارای شعر، شعر آستارا

به اعتقاد برخی از منتقدان زبان، شعر اکسیر از شلختگی‌هایی رنج می‌برد و کلید واژه‌های انگشت‌شماری دارد. اگر این ادعا را بپذیریم، می‌توانیم اکسیر را در ردیف شاعرانی بررسی کنیم که به جهانی شدن نمی‌اندیشند و به مخاطبان محدود خود دل بسته‌اند. اکبر اکسیر در بسیاری از شعرهای خود اصرار دارد، نام زادگاه خود را جار بکشد و «آستارا» را در کارهای خود پررنگ کند. در برخی موارد حتی پا را از این هم فراتر می‌گذارد و نام تک‌تک رفقا و آشنایان را هم در شعرش می‌آورد. شاید همین اصرار بیش از حد او و تاکیدش بر شهرستانی بودن بهانه خوبی باشد که مخالفان به او حمله‌ور شوند و او را شاعر موفقی ندانند. اما حقیقت این است که اکبر اکسیر با همین نام‌ها و نشانه‌ها زندگی می‌کند و شعر می‌نویسد. آستارا در شعر اکسیر تکه‌ای از جهان است که رنج زیستن را پررنگ‌تر از هر جای جهان به تصویر می‌کشد.

الو

من اچبراچسیر هستم، فرزند مرحوم نغی اچسیر اهل آستارا، ۵۲ ساله، با لهجه غلیظ تورکی...

کلانشهر تهران در نگاه اول برای اکبر اکسیر، همان بهشت گمشده میلتون است و مخاطب چنین می‌پندارد که شاعر از جاذبه‌های پایتخت سرگیجه گرفته است، اما حقیقت این نیست. تهران برای اکسیر نمادی از مدرنیته ناقص‌الخلقه است. نمادی که جان می‌دهد برای طنز و از یاد نبریم که اکسیر از کوچک‌ترین فرصت برای تزریق طنز به آثار خود استفاده می‌کند.

در نگاه اکبر اکسیر، تهران شهر ادعاست و مهم‌تر از همه سردبیرانی دارد که از همه چیز- حتی شعرهای او- اشکال می‌گیرند. وقتی اکبر اکسیر از سردبیران بهانه‌جو حرف می‌زند، در واقع از مرگ شعری می‌گوید که به دست ژورنالیست‌ها کشته شده است. اکسیر ژورنالیسم را قاتل شعر می‌داند و به شکل عجیبی بر این نکته اصرار دارد. بخوانید:

با عرض معذرت من یک شاعر شهرستانی هستم / کمی تا قسمتی خجالتی / از همه بدتر لهجه هم دارم / برای چاپ یک شعر هر ماه تلفن‌مان قطع می‌شود/ در کنج خانه می‌مانم / هی شعر می‌تنم/ از در و دیوار مجلات بالا می‌روم/ خودم از خودم عکس می‌گیرم/ برای سردبیر می‌فرستم/ تازه سردبیر بدجنس تیتر می‌زند:/ مرد عنکبوتی، برنامه آینده سینماهای تهران!

اکسیر با بحث‌های امروز ادبیات ایران بیگانه نیست، اما به شرکت در این مباحث علاقه‌ای ندارد و ترجیح می‌دهد روستایی‌وار با جدال سنت و مدرنیته کنار بیاید. حتی در مصاحبه‌ای از وی خوانده‌ام که تئوری شاعر را از جوهر شعر دور می‌کند و تئوری‌پردازان هرگز شاعر خوبی نمی‌شوند.

کشتارگاه، فرهنگسرا شد/ گوسفندان، ‌شاعر/ و سلاخ‌های بازنشسته، منتقد/ این روزها حالم زیاد خوب نیست/ نمی‌خواهم برای مجلات تهران شعر بفرستم/ همه‌جا بوی گوسفند می‌دهد/ حتی اتاق کارم/ راستی «شهرستانی که مشاهیر ندارد، قبرستان است»/ این را پشت کامیونی نوشته بود/ که گوسفند می‌برد/ کدام استقلال زبانی؟ اکبر اکسیر با ادبیات کلاسیک ایران آشنایی خوبی دارد و جریان شعر معاصر، منهای تئوری‌های وارداتی را دنبال می‌کند. جا پای ادبیات ترکی نیز در کارهای او به خوبی مشاهده می‌شود و اگر عصبانی نشود، می‌گویم که از «اورهان ولی» -شاعر ترک- نیز تاثیر پذیرفته است.

او تخصص ویژه‌ای در جان دادن به جماعت بی‌جان دارد و حتی نام مجموعه شعر قبلی‌اش «بفرمایید بنشینید صندلی عزیز» این ادعا را ثابت می‌کند. به این عبارات توجه کنید:

... راستی رزهای محترم!/ من سرخک گرفته‌ام شما چطور؟!/ موسیقی اصیل آخر و عاقبت ندارد/ اگر داشت / بتهوون در میدان محسنی / بلیت فروشی نمی‌کرد!/ ما نشستیم/ صندلی عزیز هم نشست / لطفا یبوست کویر را به گیلان بیاورید / فصل خرمالوست / رادیولوژی‌ها دروغ می‌گویند....

شعر شاعر آستارایی راحت است. می‌توان در شعرش دراز بکشی و حتی جوراب‌هایت را دربیاوری و بلند بلند بخندی. اکسیر مکتب شعر فرانو را راه‌اندازی کرده و به افق‌های روشنی هم رسیده است، اما ابایی ندارد که در شعر اعتراف چنین بنویسد:

... و اقرار می‌کنم سردبیر راست می‌گوید/ من شاعر نیستم، گاوم / و قبول می‌کنم فرانوشعر نیست / لطیفه و متلک و روشنفکرانه است / - بیت بیت بیت بیت / آی... گالیئو گالیله کجایی؟/ جیوردانو برونو را کشتند!

دغدغه شعر در هیچ یک از آثارش کمرنگ نیست. هر چند متاسفانه گاهی این دغدغه رنگ تعصب به خود می‌گیرد و افراط در آن به سقوط شعر می‌انجامد.

به این شعر توجه کنید؛

نه سایه پدر بر سر دارم نه دست نوازش مادر / لابراتورهای شبیه‌سازی / خدا ذلیل‌شان بکند، ‌ذلیل‌ام کردند / یکی مولفم را کشت، یکی معنی‌ام را / یکی شالوده‌ام شکست،‌یکی ساخت و ریختم را / نه پخشی تحویلم گرفت نه مخاطب / خوب نگاهم کنید، حق دارید مرا نشناسید / من شعر بد وارث امروزم / به من عاجز بینوا کمک کنید

وقتی شعر به منطق نثر نزدیک می‌شود و شاعر از حس و حال فاصله می‌گیرد، دیگر هیچ ردپایی از شعر به جا نمی‌ماند و اکبر اکسیر گاه به این ورطه هولناک می‌غلطد تا این دلشوره جدی‌تر شود که اکسیر از شعر ناب فاصله گرفته است.

با این همه اکسیر آنقدر شاعر است که ناگزیریم در سر رسید تاریخ ادبیات معاصر یک صفحه کامل از فصلی دل انگیز را به او اختصاص بدهیم. شاعری که اگر به تردیدهایش چیره و دغدغه‌هایش را کنترل کند از او بیشتر خواهیم شنید.

بهزیستی نوشته بود / شیرمادر، مهر مادر، جانشین ندارد / شیر مادر نخورده / مهر مادر پرداخت شد / پدر یک گاو خرید / و من بزرگ شدم / اما هیچکس حقیقت مرا نشناخت / جز معلم عزیز ریاضی‌ام / که همیشه می‌گفت:/ گوساله، بتمرگ!