احمد توکلی در کانال تلگرامی خود روایتی از آخرین ملاقاتش با آیت‌الله حائری شیرازی را منتشر کرد.

۱- دوشنبه همین هفته ، در بیمارستان علی ابن ابیطالب قم به عیادتش رفتم. فقط با اشارۀ چشم و دست حرف می‌زد ولی هشیاری کامل داشت. برای اولین بار در این رفاقت، که تاریخی بر آن می‌گذشت، دستش را بوسیدم. دستش را به سرم کشید و بر سر و روی خود مالید. گویی راضی نشد. دو بار دیگر هم همین کار را کرد. عروسش خانم دکتر مریم اردبیلی، پرستاریش را با جان و دل به عهده داشت. بی‌دریغ با همان حرکات دست و چشم، مراتب قدرشناسی‌اش را نسبت به عروسش با نگاهی که عالمی محبت و نوازش از آن می‌بارید، ابراز می‌کرد و این هم آخرین درسی از بی‌شمار درس‌های اخلاقی بود که از این رفیق، این برادر بزرگتر و دوست  یکدل گرفتم.

 آقای حایری گویی می‌خواست چیزی به من بگوید، اشاره‌ای به دکتر مریم اردبیلی کرد. کاغذ و قلمی به دستش داد. هرچه تلاش کرد، نتوانست بنویسد. دکتر که با او مانوس بود، پرسید: حاج آقا! می‌خواهید همان سفارش را به آقای دکتر توکلی بکنید؟ با اشارۀ چشم تایید کرد.

دکتر اردبیلی کاغذی به دست من داد که  معلوم بود پیرمرد، به زحمت بسیار، جملاتی را کج و معوج روی آن نگاشته است: « بسم الله الرحمن الرحیم والحمد لله رب العالمین و صلی الله علی محمد و آله الطاهرین؛ مرگ حتمی است؛ ولی گاهی می‌بینیم سالمی بی هیچ سببی در لحظه می‌میرد و گاهی بیماری شفا می‌یابد. من دوست دارم کارم را تمام کنم»

کار ناتمام ماندۀ او که آرزو داشت تمام کند و برود، دو چیز بود: مبارزه برای حذف ربا از سیستم پولی و مالی کشور و تلاش برای تدوین علوم انسانی اسلامی. البته او به سبک و اسلوب خود،  انتشار و توزیع نگاه توحیدی در همه ابعاد زندگی را مدّ نظر داشت  و مبارزه با شرک و نظام سلطه را هم از این منظر تحلیل می‌کرد. دو روز بعد، آقای حایری، خدمتش را به پایان نرسانده و آرزویش را ندیده، به سرای باقی شتافت.

۲- سال ۱۳۴۸ با مسجد شمشیرگرهای شیراز و روحانی سی و اند ساله‌ای که در آن جا جلسه هفتگی داشت، آشنا شدم: محی الدین حایری. او فرزند یکی از مجتهدان عابد و زاهد نسل پدربزرگ‌های ما بود به نام شیخ عبدالحسین حایری و برادر بزرگترش، شیخ صدرالدین نیز نماینده آیت الله خمینی بود: مردی پرهیمنه و نافذ. شیخ محی الدین به زهد و مراقبت اخلاقی و مالی و شجاعت در بیان، تفکر و گزیده‌گویی شناخته می‌شد، صفاتی که برای بچه‌مذهبی‌های انقلابی آن روزگار، به قدر کفایت، جذاب بود. خیلی زود جذب او شدم و از لطفش نیز برخوردار بودم. یکی دو سال بعد، آقای حایری با دختر مرحوم آیه الله آقا سید نورالدین حسینی الهاشمی ازدواج کرد، مرجع تقلید فقید مردم فارس که سیاستمداری ضداستعمار و بسیار صریح اللهجه و مقتدر بود و اقدام کم‌نظیرش در جایگاه یک مرجع تقلید، یعنی تأسیس و دبیرکلی حزب برادران در فارس و ولایات تابعه آن، هنوز هم شگرف و نوآورانه می‌نماید. آقا سید نورالدین علاوه بر همه اینها متمول نیز بود. آقای حایری پس از ازدواج، از جنوب شهر شیراز به خیابان خلیلی که بالاشهر به حساب می‌آمد، کوچ کرد. اولین باری که به این خانه رفتم، جمع پرتعدادی از رفقای دانشگاه بودیم، آپارتمانی در مقیاس آن زمان، اعیانی.

 

فردای همان شب، تنها به سراغش رفتم با توپ پر. حرف‌های تند مرا با متانت شنید و آرام گفت: این خانه به همسرم تعلق دارد و این اسباب و اثاث هم که می‌بینی، جهیزیه همسرم است. گفتم: مگر مجبور بودید با چنین خانواده‌ای وصلت کنید؟ گفت: «من زیاد بازداشت می‌شوم و زیاد زندان می‌روم. من با این خانواده وصلت کردم چون مثل من آدمی با این شرایط که یک پایم خانه است و یک پایم زندان، باید خیالش از بابت قدرت مدیریت و زمینۀ نفوذ اجتماعی همسرش و خانواده‌اش راحت و دلش گرم باشد که در غیابش، همسرش حریم خانواده را در برابر تعرض رژیم حفاظت می‌کند» این را گفت و بعد، مرا به اتاق کار خودش برد، اتاقی که قالی و مبل و راحتی در آن نبود و با حصیر، فرش شده بود. رو به من کرد و گفت: او با من همراه خواهد شد.

 

خیلی زود اعتماد به نفس و شجاعت ارثی و تربیتی خانم حسینی، همسر آقای حایری، ثابت کرد که او درست انتخاب کرده است؛ مثلا یک بار که مأموران شهربانی برای بازداشت آقای حایری به در خانه آمده بودند، این بانوی شجاع چنان از پشت آیفون، زیرکانه و در عین حال تیز و گزنده به آنان جواب داده بود که دست خالی بازگشته بودند.

به زودی ورق گردانی روزگار، تا چند سال بعد که من از زندان آزاد شوم، توفیق دیدار آقای حایری را از من گرفت. چند روز مانده به عید سال ۱۳۵۶، از اوین بیرون آمدم و چند ماه بعد، به سراغ نخستین روحانی که در قم رفتم، آقای حایری بود. منزلش در محله فقیرنشین قم نو بود با برِ پنج متری و کل مساحت زمین ۹۸ متر مربع، با چهار پنج پسربچه شیطان که هر کار می‌خواستند، می‌کردند و مادری بزرگ‌زاده و بدون کمک کار.

(بعدها که دخترم عروس ایشان شد، در همین خانه با دامادم زندگی مشترک خود را آغاز کردند). یاد آن جمله افتادم که فرموده بود؛ "او با من همراه خواهد شد."

۳-آقای حایری پس از اخذدیپلم در دانشگاه قبول شدولی طلبگی راانتخاب کرد. از ابتدای طلبگی سعی داشت از سهم امام استفاده نکند و بخاطر همین بخشی ازوقت خود را صرف کشاورزی می‌کرد. او سال‌ها برای دکتر ایزدی که بعدها در دولت مرحوم بازرگان، وزیرکشاورزی شد، در مزرعه ایزدی کار کرد و درس خواند.

 

۴- باری،او تادم مرگ، دغدغۀ جامعه را داشت. این صفت علمایی است که پیامبر گرامی اسلام –صلی الله علیه و آله- را اسوۀ خود قرار می‌دهند: «لَقَدْ جَاءَکُمْ رَسُولٌ مِنْ أَنْفُسِکُمْ عَزِیزٌ عَلَیْهِ مَا عَنِتُّمْ حَرِیصٌ عَلَیْکُمْ بِالْمُؤْمِنِینَ رَءُوفٌ رَحِیمٌ ، یقیناً پیامبری از جنس خودتان به سویتان آمد که رنج و سختی شما بر او دشوار و گران است و نسبت به رشد و صلاح شما حریص است و در قبال مومنان رؤوف وبسیار مهربان است.»

 

۵- اوبرای تربیت خویش زحمت کشیده بود.برای بیان تجربه‌های معنوی‌اش توانایی شگرفی در مثال زدن داشت. اگر بازماندگان محترم او و شاگردانش، یک بار همۀ سخنرانی‌ها و نوشته‌های او را از منظر تمثیلات به کار رفته برای توضیح مطالب، غربال کنند، گنجینه‌ای از تمثیل در اختیار پژوهندگان معارف اهلبیت عصمت وحتی اهل ادبیات قرار خواهد گرفت.در سال‌های مدیریتم بر مرکز پژوهش‌های مجلس، یک بارایشان را برای سخنرانی دعوت کردم. موضوع بحث، ضرورت تدوین علوم انسانی اسلامی و خودسازی بود. در اثنای سخن، دو لیوان یک بار مصرف را از میان دسته‌ای لیوان که عادتا روی تریبون خطابه گذاشته می‌شود، جداکرد.

«خب،طبیعی است، حتما تشنه‌اش شده است ومی‌خواهد از پارچ آبی که پیش روی سخنران گذاشته شده است، آبی بریزد و بنوشد»اتفاقا او همین روال را پیمود و یکی از دو لیوان را پر کرد و به صحبتش ادامه داد.حالا دو لیوان یک بار مصرف جلوی سخنران است یکی پر و دیگری خالی.همین طور که داشت رشتۀ سخن را پی می‌گرفت،فوتی کرد و لیوان خالی از روی تریبون به زمین افتاد ولی لیوان پر از آب، طبعاً تکان نخورد.لحظاتی سکوت کرد تا بر تعجب حضار افزوده شود و سپس گفت: اگر توپر نباشید، کوچک‌ترین بادی شما را ساقط می‌کند. خودرا بسازید تا وزن پیدا کنید و طوفان هم نتواند ازجا به درتان کند.

 

۶- آقای حایری بسیار برتولید مستقل ایران اهتمام داشت.در اوایل دهۀ هفتاد، ایده ای را تعقیب میکرد که به تاسیس موسسه‌ای به نام«فلاحت در فراغت» منجر شد. ایده او این بود که زندگی شهرنشینی باید یک ربطی به طبیعت پیدا کندتا عادت به تولید به خانواده‌ها بازگردد.موسسه فلاحت در فراغت که او سنگ بنای آن رابا کمک منابع طبیعی و دیگر دستگاه‌های دولتی گذاشت،زمین‌های موات را که امکان رساندن آب در حال تلف شدن به آن وجود داشت، به باغ‌های دو تا پنج هزارمتری با درختان میوه تبدیل میکرد که به کارمندان دولت واگذار می‌شد. باآغاز کار، حرف و حدیث‌ها علیه امام جمعه برسر زبان‌ها افتاد. مرا دعوت کردتا نظر بدهم که از جهت اقتصادی، این حرکت، قابل دفاع هست یا خیر. پس از بررسی براساس روش هزیه-فایده اجتماعی، سرِجمع، به نتیجه مثبت رسیدم.ولی برای پیشگیری از پیدایش پدیده نامیمون آقازادگی در این خاندان، وظیفه اورا یادآوری کردم که به خودشان وهمسر وفرزندان و بستگانشان، هیچ باغچه ای واگذارنشود و نیز برای پرهیز از قرار گرفتن در مظانّ اتهام، اجازه ندهند که حتی از دست دریافت کننده ای، قطعه زمین واگذار شدهای رابخرند. ایشان با دقت و استواری به این توصیه عمل کرد.

۷- نه فقط درطرح فلاحت در فراغت، بلکه در دعوای حقوقی دیگری که یکی از بستگان ایشان داشت، با ملاحظه این که جایگاهش یک جایگاه شخصی نیست، از ورود به مساله، کاملا خودداری کرد و حتی نامه‌ای به دستگاه قضا نوشت و درخواست کرد که ملاحظه جایگاه او را نکنند ومساله را بی‌طرفانه بررسی کنند.  

هم درمورد طرح «فلاحت درفراغت» هم درباره آن دعوای حقوقی، ناآگاهانه و آگاهانه، چه تهمت‌ها که به آن بزرگوار نزدند. ولی همه آنها رامظلومانه تحمل کرد.

۸- حائری شیرازی که ازشیطنت و آزادی بچه هایش یاد کردم، معتقدبود تربیت جز باتکریم ممکن نیست واطاعت بچه ها ومردم باتحقیر به تعالی نمی انجامد. بسیار متواضع بودو از مریدپروری بیزار.دریک کلام به هرچه میگفت عمل میکرد. خدایش بر سفره کرم خویش بنشاند.

 

بخش سایت‌خوان، صرفا بازتاب‌دهنده اخبار رسانه‌های رسمی کشور است.