چهار استاد
ترجمه:توحید محرمی
تابستان پارسال دقیقا در روز سی‌ام جولای(روزی مثل چهارشنبه قبل) آنتونیونی و برگمان ، دو استاد بزرگ سینما به فاصله چند ساعت چشم از جهان فرو بستند. مرگ تقریبا هم زمان آن دو سبب شد که اکثر مطبوعات نیز هم زمان نگاهی به کارنامه این دو هنرمند بیندازند، ازجمله هرالدتربیون که دست به انتشار ادای احترام دو تن از دیگر بزرگان سینما با سبک و سیاقی متفاوت کرد.

اسکورسیزی در یاد آنتونیونی و وودی آلن برای برگمان. مجله فرانسوی پوزتیف ترجمه این دو نوشته را چاپ کرده است . ترجمه از ترجمه معمولا توصیه نمی شود، اما اسم هر کدام از این چهار نفر وسوسه انگیز است و پس .... این دو یادداشت را با کمی تلخیص در زیر بخوانید.
‎‎مارتین اسکورسیزی درباره آنتونیونی‎‎ از عمیق‌ترین شوک‌های سینما
هزارو نهصد و شصت و یک... زمانی دور. با این وجود حس دیدن ماجرا برای اولین بار، همچنان درمن زنده و حی و ‏حاضر است. گویی همین دیروز بود. ‏
آن را کجا دیدم؟ در تئاتر هنر در خیابان هشتم - نیویورک- یا بیکمن؟ یادم نمی آید اما خوب به یاد می‌آورم هجوم ‏موسیقی ابتدای فیلم را که وجودم را فراگرفت.هر چقدر بیشتر ماجرا را نگاه می‌کردم (هنوز هم اغلب آن را نگاه می‌کنم) بیشتر می‌فهمیدم که زبان بصری آنتونیونی ‏توجه ما را معطوف ضرباهنگ جهان می‌کند: ضرباهنگ مشهود سایه روشن و اشکال معماری، اشخاص چیده شده در ‏چشم اندازی که هنوز بسیار هولناک می‌نماید. همچنین زمان بندی فیلم که به نظر می‌رسید با ضرباهنگ زمان همخوان ‏است و حرکت کند و بی‌رحم برای آنچه که به من خبر از شکست عاطفی شخصیت‌ها و وارد کردن ایشان به یک ‏زندگی جدید و سپس ماجرای دیگر و دیگر می‌کند. مانند تم آغازین که بی‌وقفه اوج می‌گیرد و وسعت می‌یابد؛ بدون ‏پایان.‏
در حالی که تقریبا تمام فیلم‌هایی که دیده بودم به یک نتیجه منجر می‌شد، ماجرا به نابودی منتهی می‌شد. شخصیت‌ها ‏به توانایی یا ظرفیت درک واقعی خویشتن شان نمی‌رسیدند. آنها فقط به درکی رو به انقراض می‌رسیدند، ادراکی که ‏همزمان کودکانه و واقعی بود. در صحنه پایانی که بسیار فصیح و نا امیدانه و یکی از ستوه‌آورترین صحنه‌های تاریخ ‏سینما است، آنتونیونی به چیزی فوق‌العاده عینیت می‌بخشد. درد زنده بودن و رمز و راز.‏
ماجرا یکی از عمیق ترین شوک‌هایی را که درسینما حس کردم بر من وارد کرد، قوی تر از فیلم از نفس افتاده یا ‏هیروشیما عشق من[ساخته دو استاد مدرن سینما ژان لوک گدار و آلن رنه که هر دو زنده و فعال هستند، و یا زندگی ‏شیرین فلینی‌] قدیم افراد دو دسته بودند. آنهایی که فیلم فلینی را دوست داشتند و آنها که ماجرا را. مطمئن بودم که ‏قاطعانه در جبهه آنتونیونی قرار می‌گیرم، ولی اگر آن زمان از من می‌پرسیدند چرا؟ مطمئن نیستم که می‌توانستم علت ‏آن را توضیح بدهم. فیلم‌های فلینی را دوست داشتم و زندگی شیرین را تحسین می‌کردم؛ اما ماجرا مرا به چالش م ی‌‏کشید. ‏
فیلم فلینی مرا متاثر می‌کرد و دگرگون می‌ساخت. اما فیلم آنتونیونی درک مرا از سینما و دنیای اطرافم عوض نمود و ‏اولی را یکدست و دومی را بدون حد و مرز ساخت. آدم‌هایی که آنتونتونی از آنها حرف می‌زد، بسیار به آدم‌های ‏اسکات فیتر جرالد شبیه و به همان اندازه به نسبت آدم‌های زندگی من متفاوت و عجیب بودند، اما سر آخر این موضوع ‏به نظر بی اهمیت می‌رسید. من مجذوب ماجرا و فیلم‌های بعدی آنتونیونی شدم و این موضوع که آدم‌های او به طرزی ‏معمول به سرانجام نمی‌رسیدند بی‌وقفه مرا به خود جلب می‌کرد. آنها رازها و در واقع رازی را مطرح می‌ساختند؛ ‏این که چه کسی هستیم، هرکس برای دیگری و برای خودمان وبرای زمان. می‌توانم بگویم که آنتونیونی مستقیما ‏رازهای روح را زیر نظر داشت. آری برای این است که بی وقفه به این فیلم مراجعه می‌کنم.‏
آنتونیونی با هر فیلم راه‌های جدیدی را باز می‌کرد. هفت دقیقه آخر کسوف و سومین قسمت از سه گانه آزاد و مستقلی ‏که با ماجرا شروع شد (فیلم مابین آنها شب بود) حتی هولناک تر از لحظات پایان فیلم اول بودند. آلن دلون و مونیکا ویتی ‏با هم قرار می‌گذارند و هیچ کدام سر قرار نمی روند. شروع می‌کنیم به دیدن چند چیز؛ خط کشی عابرپیاده، یک تکه ‏چوب که داخل یک بشکه بالا وپایین می‌رود و شروع می‌کنیم به فهمیدن این که داریم محلی‌هایی را می‌بینیم که از ‏حضورشان خالی است. به صورتی فزاینده آنتونیونی ما را در مواجهه با زمان و مکان قرار می‌دهد و آنها به نوبت ‏چشم در چشم ما می‌دوزند.‏
همگی ما شاهد بهترین‌ها در فیلم‌های آنتونیونی بودیم: کسانی که آثار فوق‌العاده بعد از ماجرا را تعقیب کردند فیلم‌هایی چون: بانویی بدون کاملیا و زنانی میان ایشان، فریاد و وقایع نگاری یک عشق که آن را بعدها کشف کردم و همین‌طور چشم انداز‌های نقش پردازانه صحرای سرخ و آگراندیسمان و پایان رهایی بخش زابیرسکی پونیت جایی که قهرمان زن ‏فیلم انفجاری را تصور می‌کند که در آن آبشاری از آوار جهان غربی با حرکتی بسیار کند و رنگ هائی بسیار تند از ‏ورای اکران فرو می‌ریزد.
درطول سال‌ها بارها با آنتونیونی ملاقات کردم. یک بار شب جشن شکرگزاری- یکی از اعیاد مذهبی که در آن شب ‏خانواده‌ها گرد هم می‌آیند - را دریکی از سخت‌ترین مراحل زندگیم با هم گذراندیم و من همه تلاشم را کردم که به او ‏بگویم که این موضوع چقدر برای من مهم است که او پیش ماست. بعدها پس از سکته ای که منجر به از دست دادن ‏قدرت تکلمش شد، سعی کردم او را در پیش بردن پروژه‌اش آخرین فیلمش کمک کنم. یک فیلمنامه عالی از مارک پیپلو ‏که اغلب با او همکاری داشت و بسیار متفاوت با تمام آنچه که تا آن زمان ساخته بود و افسوس می‌خوردم که این کار ‏هرگز عملی نشد.‏
اما من بیشتر از خود او، تصاویر او را شناختم. تصاویری که همچنان به رسوخ و تاثیر در من ادامه می‌دهند و همین‌طور به گسترده کردن احساسم نسبت به آنچه که در جهان زنده است...‏
وودی آلن درباره اینگمار برگمان
یک راوی مادرزاد
خبر مرگ برگمان را دراویدو، یک شهر کوچک و زیبا درشمال اسپانیا جایی که مشغول ساختن فیلمی‌ بودم، دریافت ‏کردم. پیغام تلفنی یک دوست مشترک مرا سر صحنه دگرگون ساخت. برگمان به من گفته بود که نمی‌خواهد در یک ‏روز آفتابی بمیرد. در آن زمان آنجا حاضر نبودم. برای او آرزو کردم که در شرایط جوی خنثی-نه بارانی و نه آفتابی- ‏مرده باشد، چیزی که تمامی‌کارگردان‌ها در پی آن هستند. ‏ قبلا نیز این حرف را به کسانی که نگاهی رمانتیک به هنرمند دارند و آن کس که کار خلاقه می‌کنند، گفته‌ام: دست آخر ‏هنرتان شما را نجات نمی‌دهد. هرچقدر که آثارتان عالی باشد - برگمان کاتالوگی فوق العاده از آن را به ما ارزانی داشته ‏است- شما را در امان از تق تق مرگ بر در مانند شوالیه و دوستانش در پایان مهر هفتم قرارنمی‌دهد. پس در یک روز ‏تابستانی، برگمان شاعر بزرگ سینمایی اخلاق نتوانست کیش و مات گریز ناپذیر را عقب بیندازد. ‏
‏برگمان ادراک را دوست داشت. استقبال از فیلم‌ها برایش کم اهمیت بود. او دوست داشت تحسین بشود. همان طور که ‏یک بار به من گفت اینکه فیلم‌های مرا دوست ندارند، عذابم می‌دهد.... ارقام فروش فیلم برایش ‏جالب نبود. با وجودی که تهیه کننده و پخش کنندگان عادت داشتند که سهم او را از فروش از همان هفته اول بپردازند. ‏این حرف‌ها از یک گوش او وارد می‌شد و از گوش دیگرش خارج. ‏ او دوست داشت که توسط نقدها ستایش شود اما احتیاجی به آنها نداشت. او دوست داشت که تماشاگران کارش را دوست ‏بدارند، اما همیشه ارتباط ایشان را با فیلم‌هایش آسان نمی‌ساخت. ‏
با وجودی که دیدن آنها کمی‌صبر و تامل می‌طلبید، ولی ارزش اش را داشت. اما توانایی‌های ‏روایتگری او آن چنان بود که می‌توانست با دستمایه‌ای دشوار تماشاگر را روی صندلی خود میخکوب کند. کسانی را ‏بعد از تماشای فیلمی‌از او دیده‌ام که می‌گفتند: همه آنچه را دیدم نفهمیدم، اما سرهر نمایی به صندلی خود چسبیده ‏بودم.‏
برگمان خود را وقف تئاتر کرده بود، جایی که کارگردانی بزرگ بود. اما کار سینمایی او متاثر از تئاتر نبود. جوهر کار ‏او از نقاشی، موسیقی، ادبیات و فلسفه نشات می‌گرفت. او درونی ترین مشکلات انسانیت را نشان می‌داد، آنچه که ‏اغلب به شعرهای سینمایی‌اش عمق می‌بخشید. اخلاق، عشق، هنر سکوت خداوند و دشواری روابط انسانی، عذاب ‏تردید مذهبی، شکست در ازدواج و مشکلات آدم‌ها برای ارتباط با یکدیگر. ‏
بااین وجود مردی بود گرم، شوخ، نامطمئن برتوانایی‌های عظیمش و در حلقه زن‌ها. ملاقات با او، ورود به معبد ‏خلاقیت یک نابغه خوفناک و عبوس نبود که با لهجه سوئدی و افکار عمیقش نسبت به سرنوشت هولناک بشر شما را به ‏تعجب وا دارد. ‏
بیشتر از این دسته بود: وودی من یک خواب احمقانه دیدم که در آن سرصحنه بودم و داشتم یک فیلم می‌ساختم و نمی‌‏دانستم دوربین را کجا باید بگذارم. با وجودی که زیاد هم بد عمل نمی‌کنم و این کاری است که سال‌ها می‌کنم. برای تو ‏هم از این خواب‌ها پیش می‌آید؟ یا فکر می‌کنی ساختن یک فیلم که دوربین یک سانت هم حرکت نمی‌کند و ‏هنرپیشه‌ها هستند که وارد تصویر و از آن خارج می‌شوند، جالب خواهد بود یا این که مردم به من خواهند خندید؟ ‏پشت تلفن به یک نابغه چه می‌شود، گفت؟ ‏
بر گمان نیز مانند تمام فرمالیست‌های بزرگ همچون فلینی، آنتونیونی یا بونوئل مورد انتقاد قرار گرفت، اما با وجود ‏چند مورد استثنایی فیلم‌هایش بازتابی گسترده در نزد میلیون ها تماشاگر داشت. در واقع کسانی که سینما را بهتر می‌‏شناسند، کسانی که به سینما می‌پردازند- کارگردان ها، فیلمنامه نویس ها، بازیگرها و مدیران فیلمبرداری و تدوینگرها - ‏سینمای برگمان را درجایگاهی رفیع قرار می‌دهند.‏
چون سالیان سال با علاقه ستایشم را نسبت به او ابراز کرده ام، روزنامه‌ها و مجلات وقتی او مرد از من تقاضای ‏اظهار نظر و مصاحبه کردند. انگار که در مقابل این اندوه چیزی دارم که بر شناسایی عظمتش بیفزایم. از من می‌پرسند ‏که او چه تاثیری برمن داشته است. من می‌گویم که او نمی‌تواند برمن تاثیری گذاشته باشد چرا که او یک نابغه بود و ‏من نیستم. یک نابغه نمی‌تواند جادوی خود را تدریس و منتقل کند. ‏
زمانی که سالن‌های هنری نیویورک برگمان را به عنوان فیلمسازی بزرگ معرفی کردند، من یک نویسنده و بازیگر ‏کمدی کاباره بودم. در این حال می‌شود متاثر از گروچو مارکس بود یا برگمان؟ اما با این وجود از او چیزی آموختم که ‏به نبوغ ارتباط دارد، نه استعداد. چیزی که در واقع می‌شود آموخت و آن را گسترش داد. می‌خواهم بگویم آنچه که ‏بعضاً به آن برچسب کار می‌زنند اما تنها دیسیپلین خشک وخالی نیست. یاد گرفته ام که تمام تلاشم را بکنم، که در هر ‏لحظه تا حد توانم را ارائه کنم و هرگز در برابر این جهان احمقانه موفقیت ها و شکست‌ها اشک نریزم و خودم را رها ‏نسازم تا به عنوان غلط انداز کارگردان دل خوش کنم. ساختن یک فیلم و رفتن سراغ بعدی. برگمان در زندگیش شصت ‏فیلم ساخت و من سی وهشت تا ساخته‌ام. اگر نمی‌توانم از زاویه کیفیت به پای او برسم لااقل شاید بتوانم از نظر کمیت به او ‏نزدیک شوم.‏