دژبالندگی در اندیشه هونت آلمانی

هنجارها و پیشرفت آزادی اجتماعی باید از بازتولید جامعه بازساخته شوند. اینک این هنجارها در تضاد با واقعیت اجتماعی قرار دارند که شما از آن به‌عنوان دژبالندگی نام برده‌اید. دژبالندگی چگونه توضیح داده می‌شود؟

به نظرم توضیح این مساله با جزئیات بسیار دشوار است. مقوله دژبالندگی برای من باید همچون ابزاری باشد که مجازم می‌کند به چیزی مانند ذات‌انگاری پیشرفت وادار نشوم. محال است فرض کرد که مبارزه‌ها در این سپهرها همواره به نتایج پیشرو منتهی شوند. به سرعت می‌توان متوجه شد در بافت‌های تاریخی گوناگون، در دوره‌ها و مکان‌های متفاوت، عقبگرد‌هایی وجود داشته است. عقبگرد به این معنا است که آنچه پیش‌تر برقرار شده، حتی گاهی آن بازتفسیرهایی از آزادی که ضمانت حقوقی داشته، واژگون شده‌اند؛ اینها دژبالندگی‌اند. دژبالندگی هر آن چیزی است که یا به تعدیل مبارزه در حال انجام یا به عقب‌نشینی از دخالت‌گرهای نهادینِ به‌دست‌آمده بیانجامد. علت این دژبالندگی‌ها وقتی بهتر فهمیده می‌شود که مفهوم‌هایی مانند روابط قدرت استفاده شوند؛ اگرچه اعمال این مفهوم‌ها چالش تجربی دارد. در موقعیت‌های تاریخی خاصی و در شرایط تحلیل‌پذیر، روابط قدرت می‌توانند چنان تغییر یابند که فرصت‌هایی برای طبقه‌های حاکم ایجاد شود تا بهبود‌هایی را که در سپهرهای فردی به‌دست آمده‌اند، باژگون کنند. به‌عنوان مثال می‌توان مقررات‌زدایی بازار تجاری را همچون بیانی از چرخش در پویندگی قدرت در سپهر اجتماعی بازار فهمید. ولی راه‌حل جادویی برای زمان و شرایطی که چنین دژبالندگی‌هایی رخ می‌دهند، وجود ندارد.

آدورنو و بنیامین بر هنجارها تاکید نداشته‌اند، بلکه به دژبالندگی پرداخته‌اند. آنها این نظر را پیش کشیدند که مفهوم پیشرفت، برخلاف آنچه هگل و حتی گاهی مارکس فرض کرده‌اند، نباید بر ایده آزادی بلکه باید بر ایده فاجعه بنا شود. پس آزادی می‌تواند فقط به‌طور منفی تعریف شود. آیا شما در جست‌وجوی امر اثباتی در آنچه آدورنو کل نادرست می‌خواند، هستید؟

باید بگویم باز جهت‌دهی نظریه انتقادی درواقع با هابرماس آغاز شد. مطمئنا درست است از نظریه انتقادی قدیمی‌تر سخن بگوییم -و حتی گرچه خیلی دقیق نیست می‌توان گفت آثار آغازین هورکهایمر نیز نظریه‌های بسیار متفاوتی ساخت- ولی نظریه انتقادی از زمان ظهور ناسیونال سوسیالیسم در جهت‌گیری‌اش بیشتر سلبی بوده است. به این معنا که نظریه انتقادی تا حد زیادی مقوله پیشرفت اجتماعی را کنار نهاد و توسعه جامعه را بیشتر همچون اوج رشد بربرگرایی و نامردمی لحاظ کرد. این تصویری است که در «دیالکتیک روشنگری» تصویر شده است. می‌توان به این ترتیب از والتر بنیامین نیز مقداری فهمید و با هابرماس تغییری در آنچه گفته شد رخ داد. اگر بتوانیم در تعیین هنجارهای بالندگی اجتماعی که می‌توانند به‌عنوان شاخصه‌های پیشرفت اجتماعی عمل کنند موفق شویم، می‌توان کارکرد آینده‌نگرانه‌ای را به نظریه انتقادی داد. در این سنت من با رویکردهایم در سایه چرخش هابرماسی در نظریه انتقادی، بیشتر پیش رفته‌ام. آنچه در «حق آزادی»  ارائه کرده‌ام، کوششی در این‌باره است که البته فقط درباره جامعه‌های مدرن است؛ جامعه‌هایی که می‌توان گفت مطابق اصل‌های آزادی از هم تفکیک شده و به لحاظ کارکردی جدا شده‌اند. در این کتاب کوشش شده است ملاکی درونی برای پیشرفت این جامعه‌ها تعیین شود که نباید به لحاظ تاریخی تعمیم یابد، بلکه می‌تواند فقط برای این دوره به کار رود. با به‌کارگیری این ملاک‌ها، کوشش برای اندازه‌گیری پیشرفت، طرح‌ریزی کلی آن و از این روی تعیین عقبگردها ممکن است.

 پس شما با نظر هورکهایمر مخالفید که اظهار کرد نظریه انتقادی حتی در ارتباط با نظریه سنتی می‌تواند فقط همچون یک داوری وجودی منفرد گشوده شود؟

{برای این ادعا} تفسیری از نظر هورکهایمر لازم خواهد بود.

به نوعی، پیشرفت در شرایط معینی به ضرورت به پسرفت تبدیل می‌شود.

من گفته هورکهایمر را متفاوت تعبیر می‌کنم و ممکن است ضرورتا با آن موافق نباشم. من این‌گونه می‌فهمم که هورکهایمر پیشنهاد می‌دهد تمام داوری‌ها راجع به جامعه موجود به سوی داوری وجودی سلبی همگرا می‌شوند؛ به این معنا که این جامعه‌ها نباید موجود باشند. من نمی‌توانم کاملا در این موضع نظری قرار بگیرم؛ چراکه من جامعه‌های مدرن را مشخص‌شده با دستاوردهایی می‌دانم که می‌توانند به روشنی غیرمبهم لحاظ شوند. به این معنا می‌توانیم هر چیزی را که در گذشته نکوهیدنی نیست و اساسی است تشخیص دهیم. بسیاری از جنبه‌های نکوهیدنی زمان حال را از آن روی درمی‌یابیم که گذشته برای ما استانداردهایی فراهم آورده – استانداردهایی نهادینه- که به ما اجازه نقد حال را می‌دهد. از این رو داوری وجودی که من ارائه می‌دهم کم‌وبیش متفاوت است. با ایده‌هایی مانند آزادی، آزادی در عشق و ایده‌های تصمیم‌گیری دموکراتیک، ایده‌های هنجارین نیرومندی به دنیا معرفی شده‌اند. این ایده‌ها در حال حاضر، حتی در قانون اساسی ما، نهادینه شده‌اند و نمی‌خواهم بدون آنها پیش روم. آنها چارچوبی برای سنجش شرایط کنونی فراهم می‌آورند.

در اندیشه هگل دژبالندگی همچون یک ضرورت فهمیده می‌شود. برای مثال، در فلسفه حق هگل فقر بر پویندگی درونماندگار جامعه بورژوایی مبتنی است. این امر به نوبه خود امکان ضروری برای ظهور طبقات اوباش را محقق می‌کند. فرانک رودا در رساله‌اش با عنوان «اوباش هگل» این استدلال را طرح می‌کند. شما احتمالا به نحو مکفی به این مطلب نپرداخته‌اید؛ چراکه آن را فقط به آسیب‌شناسی‌های اجتماعی منتسب می‌کنید و نه به آسیب‌شناسی‌های ذاتی خود جامعه: یعنی آسیب‌شناسی‌هایی که در میانه موضع ذهنی و موقعیت عینی اجتماعی شدن ارزش-بنیاد ممکن می‌شوند. رودا پیشنهاد می‌کند که نظریه بازشناسی شما نمی‌تواند به نحو مکفی فقر را نشان دهد؛ به‌ویژه به‌عنوان یک ضرورت{جامعه مدرن}. آیا این اتهام نادرست است؟

بسیار دشوار است که به نحو مناسبی موضوع این اتهام را تعیین کرد. دست‌کم گفتن آن دشوار است. تعبیر هگل را فعلا کنار بگذارید. باور دارم همچنان مطالب بسیاری هست که می‌توان درباره این موضوع بیان کرد. در هر صورت، کاملا آشکار نیست که هگل فقر را یک پدیده ذاتی یا ممکن می‌دانسته است. ولی فعلا آن را کنار می‌نهم؛ چراکه ممکن است ما را از موضوع اصلی پرت کند. بر اساس توصیف من، این نظریه درست است که فقر یک محصول ضروری و نازدودنی اقتصاد بازار سرمایه‌گرا است. به هر روی با این گفته که فقر محصول ضروری اقتصاد بازار است نمی‌توانم موافق باشم. به بیان دیگر، یک جدایش را عطف به اهمیت و نقش خود بازار توسعه می‌دهم. می‌خواهم بین بازار سرمایه‌گرا و بازاری که به‌طور اجتماعی جدا شده است، فرق بگذارم. حال برگردیم به هگل. معلوم نیست او در واقع به چه بازاری فکر می‌کرده است. آیا به بازاری که به‌طور اجتماعی جدا شده که این نوع بازار شاخصه‌هایی دارد، می‌اندیشیده یا به بازار واقعی سرمایه‌گرا؟ برای من واقعا آشکار نیست. پس در این خصوص با رودا هم موافق و هم مخالفم. به نظرم در شرایط یک اقتصاد بازار که مالکیت نیروهای تولید را تنظیم می‌کند و ملازم کنترل و دادوستد فرصت‌هاست، آن‌چنان که بازار کنونی ما هست، فقر ناگزیر است. به هر روی نمی‌خواهم تاملاتی، درباره بازار جداشده و بازار اجتماعی را طرد کنم که می‌توانند درتضاد با نظر من بسیار ثمربخش باشند. به بیان دیگر، من به نسبت رودا و بسیاری از مارکسیست‌ها، تمایز پررنگ‌تری بین روش‌هایی که بازارها درون جامعه‌ها سازمان‌دهی می‌شوند، طرح می‌کنم. تضاد قدیمی بین بازار و برنامه برای من دیگر مفید نیست و به نظرم تمام اقتصادهای آینده به طریقی جامعه‌های بازار خواهند بود: با بازارهای محدود، بازارهای تنظیم‌شده، شاید حتی با بازارهای بیشتر جداشده، با حیطه‌هایی که کاملا از بازار محافظت شده‌اند، و غیره. ولی من شاید تصویر یا فهم متفاوتی از بازار دارم.

می‌خواهم رابطه‌تان را با نظریه انتقادی که می‌گویید با آن در پیوندید، بازبینی کنم. به‌عنوان مدیر موسسه پژوهش اجتماعی که همچون یک میراث و تعهد به شما اختصاص یافته است.

درباره تعهد مطمئن نیستم.

می‌توان چنین فرض کرد.

بسیار خوب.

در دهه۱۹۳۰ به‌طور ویژه هورکهایمر، پولاک و نویمن درگیر تامل درباره سوسیالیسم ملی بودند که از نایکپارچگی لیبرالیسم، دموکراسی و شکست انقلاب جهانی برمی‌آمد. پس از آنکه متحدان آلمان نازی را شکست دادند، آدورنو احساس کرد لازم است آشویتس را به‌عنوان حقیقت سلبی اجتماعی‌شدن سرمایه‌گرایی در کانون اندیشه‌اش قرار دهد. او همچنین در پی فهم تداوم وجود ناسیونال سوسیالیسم در دموکراسی و بالندگی اجتماعی‌ای بود که به سبب ناسیونال سوسیالیسم معلق شده بود. در نقطه مقابل، در کتاب «حق آزادی» شما می‌نویسید که ناسیونال سوسیالیسم، دیگریِ یکپارچه‌ناشدنی نهادهای لیبرال-دموکراتیک آزادی است. آیا این تسلیم شدن در برابر اضطرارهای اندیشیدن پس از آشویتس است؟

نه، بر عکس. یکم اینکه فهمیدن ناسیونال سوسیالیسم و نیز هولوکاست به لحاظ علّی، وظیفه بسیار چالشی هر اندیشه پساآشویتسی باقی می‌ماند؛ چون این پدیده یک گسست است یک گسست تمدنی. منظورم این است که پرسش اساسی این است که آیا ما هولوکاست را همچون گسستی از تمدن بالیده و حتی تمدن مبتنی بر حاکمیت قانون می‌فهمیم، آن‌طور که بسیاری امروز می‌فهمند یا آن را همچون تشدید آنچه تا به آن زمان از لیبرالیسم کسب کرده بودیم، می‌فهمیم. من متمایل به این نظرم که این گسستی است که فهم آن بسیار دشوار است؛ حتی در پیشاتاریخ بسط‌یافته‌اش به‌ویژه در توسعه شگرفش. این نخستین مطلب بود به این معنا البته عدولی است از مولفه‌های سنتی نظریه انتقادی که در آن فاشیسم همچون اوج منطق هنجاری جامعه‌های مدرن فهمیده می‌شد. در واقع آدورنو و هورکهایمر آن را این‌گونه می‌فهمیدند و یا در مواردی زیگموند باومن ناسیونال سوسیالیسم و یا هولوکاست را بدین‌سان می‌فهمد.

Untitled-1 copy

من این دید را اتخاذ نمی‌کنم. ظهور ناسیونال سوسیالیسم آلمان از بسیاری جهات برای نظریه اجتماعی یک معماست و چالش‌برانگیزترین وظیفه برای کل پروژه بازسازی هنجار. این چالشی است که وزن آن وقتی آشکار می‌شود که بدانید کسی مانند هگل حتی در رویای خود نمی‌توانست آن را تصور کند. منظورم این است که هیچ نظریه‌پرداز سده نوزدهمی نمی‌توانست این مرتبه از توحش را تصور کند. توحشی که به کشتار گروهی صنعتی انجامید. گرچه در سده۱۹ هم تا حد زیادی طرد، نسل‌کشی، استعمار و ضد سامی‌گری وجود داشت، ولی این درجه از توحش که به کشتار گروهی صنعتی تکامل یافت شاید برای تمام نظریه‌پردازان سده۱۹ و محتملا برای اندیشمندان دهه۱۹۲۰ ورای حد تصور بود. به این دلیل من به مقوله‌هایی مانند گسست تمدنی متوسل می‌شوم و از این رو بر طبیعت گسلنده ناسیونال سوسیالیسم تاکید دارم.

آدورنو و هورکهایمر با نوشتن «دیالکتیک روشنگری» پیامی در بطری نهاده و به آینده فرستادند و شما نمی‌دانید که آیا این پیام به مقصد می‌رسد و گشوده می‌شود و به‌ویژه چه کسی آن را می‌گشاید. به‌طور عمده دانشجویان در دهه۱۹۶۰ کوشیدند این نقد مداخله‌جو را ترجمه و حتی گاهی بر خلاف قصد آن دو فیلسوف مستقیما به کردار تبدیل کنند. در آغاز این سال، شما به‌عنوان عضوی از برنامه عالی «نظم‌های هنجارین» در رومربرگ کوشیدید به {مسائل مرتبط با} شهروندان فرانکفورت بپردازید. امروزه به نظر شما نقش روشنفکران چیست، امکان‌های نقد مداخله‌جو درون و بیرون دانشگاه{وجود دارد} و مهم‌تر از همه، چه کسی را مخاطب آنها می‌دانید؟

بسیاری کنش‌ها دربردارنده استادانی از رشته‌های علوم انسانی و علوم اجتماعی درگیر امر عمومی‌اند و این دیگر حیطه انحصاری تعداد محدودی روشنفکر انتقادی نیست. به باور من نقش روشنفکران امروز تکامل یافته و در جامعه متعارف‌تر شده است. به این معنا که به سبب افزایش استفاده از دانش برای هدف‌های عمومی، اکثر آنان که در دانشگاه‌ها کار می‌کنند روشنفکران روزمره‌اند. امروزه دیگر روشنفکر چهره‌ای استثنایی در خط مقدم نیست. هر ویرایشگری که در بخش هنر و فرهنگ یک روزنامه مطلب می‌نویسد، عهده‌دار نقش یک روشنفکر دخالت‌گر است. با توجه به این امر، فکر می‌کنم لازم است به طرز بنیادین تمام منازعه درباره روشنفکران را از نو بیاغازیم. از نوآغازیدن به‌طور ساده به معنای بازشناسایی نقش غالب و اصلی روشنفکران است هم به لحاظ سلبی و هم به لحاظ ایجابی. تمام منازعه‌هایی که در گذشته درباره تفاوت نقش روشنفکران در آلمان و فرانسه جریان داشت دیگر ظاهرا منسوخ شده است. امروزه ما روشنفکران رسانه داریم و هر روز در بخش هنر و فرهنگ روزنامه‌های معتبر می‌توانید مشارکت روشنفکران را ببینید و مطالبشان را بخوانید. رادیو دوبار در روز با استادی دانشگاهی صحبت می‌کند. ما {روشنفکران} پیوسته صحبت می‌کنیم.

فکر می‌کنم لازم است تمایزی ایجاد کنیم بین خودمان و این جریان با نقش عمده روشنفکران؛ تمایزی با آنچه شاید با نقش روشنفکران در گذشته ملازمت بیشتری دارد یعنی وظیفه و تلاش برای گسست. گسستی که در تقابل قرار می‌گیرد با گفتمان روشنفکران غیرفعال که درون چارچوب‌های پذیرفته‌ شده و مورد تساهل رخ داده است. پس اگر بخواهید می‌توان مقوله‌ای ساخت که جانش مقوله روشنفکر شود. منظورم این است چنین رویکردی پیش‌تر وجود داشته است. برای مثال کرک‌آوور پیش‌تر تمایز شدیدتری بین منتقد و روشنفکر قائل شده بود. حتی در جمهوری وایمار مباحثی درباره محبوبیت گزاره‌های روشنفکری و تلاش‌های انجام‌شده برای جدایی منتقد از روشنفکر در جریان بوده است. باور دارم آنچه در رومربرگ انجام دادم ارتباط کمی با انتقاد اجتماعی دارد. این امر درباره درگیر شدن دانشمند در گفتمان عمومی است. سیاست و حزب‌های سیاسی گوناگون به‌طور فزاینده‌ای می‌کوشند با دانش درآمیزند و آن را به‌طور عمومی عرضه دارند. ما تاحدی وابسته بدانیم که خودمان را در عرصه عمومی به نمایش گذاریم. به نظرم این موارد هیچ‌یک به نقد مربوط نیست. حتی آنچه من در رادیو یا روزنامه‌ها بیان می‌دارم به ضرورت نقد نیست. نقد به نوعی مستلزم یک سرآغاز جدید است. شاید امروزه بهترین تجسم نقد کسی مانند فوکو باشد. او کسی بود که در درس‌هایش شروع کرد به پرسش‌گیری فرض‌های اندیشیدن، بسیار پیش‌تر از آنکه او آنها را به‌‌طور عمومی مطرح کند و تبدیل به یک روشنفکر شود. پس امروزه یک مارکسیست دیگر فقط دیگر یک منتقد نیست؛ چراکه مارکسیست‌ها اغلب از آنچه به‌طور گسترده پذیرفته شده است، استفاده می‌کنند. بازار ناعادلانه است، فقر از عواقب آن است، نداری را تولید می‌کند؛ اینها همگی ارزش‌هایی پذیرفته‌شده‌اند.

حتی احتمالا برای دویچه بانک کسی تردیدی در این‌باره ندارد. پس کار یک منتقد متفاوت از کار روشنفکر، یعنی تفصیل موضع‌هایی است که عموم پذیرفته‌اند. کار منتقد به چالش گرفتن شرایط اندیشیدن درون خود گفتمان عمومی و به پرسش گرفتن فرض‌هایی است که پیش‌تر اندیشیده نشده‌اند. این آن چیزی است که فوکو انجام داد و شاید اقدام منحصر به خودش باشد. من با هر آنچه او در این‌باره انجام داد موافق نیستم. موارد بسیار مساله‌آفرینی مطرح است؛ ولی دست‌کم او چیز جدیدی را شروع کرد که به نظر می‌آید نقش منتقد است که در برابر نقش روشنفکر قرار دارد. پس باید کمتر بر روشنفکر و بیشتر بر منتقد واقعی تاکید کنیم.