the-good-enough-job copy

 به او توصیه کرد که با قدرت بیشتری به کار ادامه دهد،  به تدریج تعداد قایق‌‌‌هایش را بیشتر کند،  کارگرانی به استخدام بگیرد تا بتواند بازنشستگی خوبی داشته باشد و از زندگی‌‌‌اش لذت ببرد.

آن ماهیگیر جواب داد که هم‌‌‌اینک از زندگی‌‌‌ام لذت می‌‌‌برم. این اقتباسی از یک حکایت آلمانی مربوط به سال  1963 است که همچنان ترجمه‌‌‌اش به زبان‌‌‌های گوناگون در سراسر جهان می‌‌‌چرخد.

فرهنگ آمریکایی کار،  شاغلان را به فعالیت بی‌‌‌وقفه وادار می‌‌‌کند. در حالی که چند دهه قبل،  مفاهیمی مانند بهبود مستمر برای افزایش نگاه آینده‌‌‌نگرانه فعالان کسب‌‌‌وکار توصیه می‌‌‌شد،  امروز گفته می‌‌‌شود که لحظه‌‌‌ای تامل کرده و به بازنگری در کار خود از فاصله‌‌‌ای بیشتر بپردازند.

انگار در ایالات متحده،  کار ارزشی فراتر از شغل و کارکردی بیش از تامین بقا یافته است.

شعار فعالان اقتصادی عصر جدید را می‌توان چنین انگاشت:  «من تولید می‌‌‌کنم؛ پس هستم.»

ما اغلب هنگام آشنایی با فردی جدید،  نخستین سوالی که از او می‌‌‌پرسیم این است که «شغلت چیست؟» به یاد دارم که به عنوان یک آمریکایی روزی در هتل با فردی از شیلی آشنا شدم. از او پرسیدم که «چه کار می‌‌‌کنی؟» پاسخ داد که «به‌عنوان شغل؟»

 سوالم مانند اپراتور بانک بود که می‌‌‌خواهد فرم اطلاعات مشتریان را پر کند. واضح بود که او کارهای بسیاری انجام می‌‌‌دهد. اما در ایالات متحده،  آنچه برای کسب پول انجام می‌‌‌دهیم،  نشان می‌‌‌دهد که چه کسی هستیم. معاش ما تبدیل به زندگی‌‌‌مان شده است.

یک بار مرکز پژوهش‌‌‌های پیو (Pew Research Center) از شهروندان آمریکا پرسید که چه چیزی به زندگی آنها معنا می‌‌‌دهد. پاسخ‌‌‌دهندگانی که از شغل خود نام بردند،  نزدیک به دوبرابر کسانی بود که نام همسر خود را ذکر کردند. کار حتی بیش از اعتقادات و دوستان،  منبع معنا شده است. پژوهش دیگری پی برد که 95 درصد از نوجوانان آمریکایی (نوجوانان!) داشتن شغلی در بزرگسالی که از آن لذت ببرند را به شدت مهم یا بسیار مهم دانستند. داشتن شغلی رضایت‌‌‌بخش،  بیش از هر اولویت دیگری رده‌‌‌بندی شده است؛ حتی مهم‌تر از کسب پول و کمک به نیازمندان.

اما وسواس کار به ایالات متحده محدود نیست. گسترش روند جهانی شدن،  باعث انتشار مشغله و دغدغه کاری به تمام جهان شده است. فرهنگ کاری آمریکا،  مانند یک صادرات بزرگ به تمام کشورها رسوخ یافته است.

 آن دسته از شما که این کتاب را در خارج از ایالات متحده می‌‌‌خوانید،  می‌توانید متوجه شوید که روابط افراد با کار در کشور شما هم چیزی شبیه به آمریکا شده است؛ به‌‌‌ویژه بین پردرآمدترین گروه‌‌‌های شاغل.

برای متخصصان و حرفه‌‌‌ای‌‌‌ترین فعالان بازار کار،  شغل ماهیتی شبیه به مذهب گرفته است؛ از طریق آن‌،  راهی برای کسب هویت،  معنا،  هدفمندی و ارتباط با جهان پیدا می‌‌‌کنند. درک تامپسون،  روزنامه‌‌‌نگار این پدیده را شبیه به بسیاری از ایسم‌‌‌ها و ایدئولوژی‌‌‌های دیگر ورکیسم (workism) نام نهاده است. یک ورکیست همان‌طور به دنبال معنای زندگی در کار می‌‌‌گردد که یک فرد مذهبی از دین و باورهایش. به‌نظر تامپسون،  ارزش و ماهیت کار در طول قرن بیستم به تدریج تکامل یافته و تبدیل به ابزاری برای خودشناسی و هستی‌‌‌شناسی شده است.

من با نگاهی به تاریخچه خانوادگی خود می‌توانم صحت این نظر را تایید کنم.

مادربزرگ ایتالیایی من انتظار نداشت که شغلش تبدیل به هویت او شود. او پس از فوت پدربزرگم،  هرکاری که لازم بود برای بزرگ کردن پنج فرزندش انجام داد. او یک کافی‌‌‌شاپ در شهر کوچکی از ایتالیا راه‌‌‌انداخت و 30 سال آنجا کار کرد. در هنگام مرگ،  حتی شکل بازویش به دلیل استفاده مکرر از ماشین اسپرسو تغییر کرده بود. با این حال،  هویتش مشخص بود.

او نخست یک زن باایمان بود. سپس یک مادر،  مادربزرگ،  خواهر و در نهایت متخصص پخت پاستای تازه بود. او از کارش در کافی‌‌‌شاپ لذت می‌‌‌برد (و حتی عاشقش بود) ولی هیچ‌گاه ماهیت و هویتش را با آن تعریف نکرد.

ما در این کتاب (و ترجمه هفتگی بخش‌‌‌های مختلف آن که از این شماره شروع شده است) می‌‌‌کوشیم به بررسی شیوه کار بپردازیم. کار و شغل،  جایگاهی مهم در زندگی فرد و البته جامعه دارد. اغلب نیز یک‌‌‌سوم تا دو‌‌‌سوم روزهای فرد صرف شغلش می‌‌‌شود. اگر زمان خواب او را جدا کنیم،  متوجه می‌‌‌شویم که غالب‌‌‌ترین فعالیت روزانه او شغلش است. چنین جایگاه مهمی را نمی‌توان نادیده گرفت. از یک طرف اختصاص چنین حجم و اهمیتی به شغل می‌تواند ما را اسیری در مقابل آن سازد.  از سوی دیگر،  با نگاهی متفاوت و اختصاص فعالیت‌‌‌ها به اهدافی ارزشمند و معنادار،  ممکن است رضایت شغلی بیشتری به همراه داشته باشد.

با تمام این موارد،  می‌‌‌کوشیم که در طول این کتاب،  نگاهی نقادانه به مفهوم کار و جایگاه آن در زندگی انسان داشته باشیم. آیا حرص و کمبود اعتماد به نفس یا ترس‌‌‌های هستی‌‌‌شناسانه در جایی از تاریخ باعث اعتیاد ما به شغل شده است؟

 آیا از نظر فردی و اجتماعی،  رویکرد ما در قبال کار،  نیاز به بهبود دارد؟ در نهایت،  چگونه می‌توان از طریق تنظیم شغل به بهترین شکل،  به رضایت از زندگی دست یافت؟