سال‌های نوجوانی پر از تلاطم و بی‌ثباتی است. ما رشد جسمانی را تجربه می‌کنیم، به بلوغ می‌رسیم و با انتخاب‌های مهم زندگی و شغلی مواجه می‌شویم. به گفته اریکسون، در این دوره، هویتی منسجم برای خود می‌سازیم تا توان رویارویی با تغییرات پیرامون خود را داشته باشیم. اریکسون در کتاب «دوران کودکی و جامعه» (Childhood and Society) می‌نویسد: «هویت به فرد حس انسجام و یکنواختی می‌دهد. او بر اساس آن می‌تواند رفتاری متناسب (با هویت خویش) در مقابل تغییرات و اتفاقات بیرونی نشان دهد.» نوجوانان ممکن است برای کسب هویتی پررنگ‌تر، شیفته فردی مشهور شوند یا حتی به یک گروه و فرقه بپیوندند. چنین گرایشی تا بزرگسالی ادامه می‌یابد. ما همچنان هویت‌های مختلف را به عنوان منبعی از ثبات انتخاب می‌کنیم.

یکی از هویت‌های انتخابی ما هویت شغلی است. ما بر اساس شغل خود، تصوری جدید از خویشتن به دست می‌آوریم و برای تحکیم این هویت می‌کوشیم. در اینجا است که سختکوشی و موفقیت‌های شغلی اهمیت می‌یابد. هر موفقیت جدی یا هر تشکر و قدردانی دیگران باعث می‌شود که بیش از پیش در نقش خود فرو برویم. چنین تلاشی از دوران کودکی شروع می‌شود؛ دقیقا آنجا که از کودک می‌پرسند: «وقتی بزرگ شدی، می‌خواهی چه کاره شوی؟» کودک به ناخودآگاه به این باور می‌رسد که شغل مهم‌ترین بخش از زندگی است. او همچنین با تشویق‌ها و تنبیه‌ها وابستگی بیشتری به پاداش بیرونی و هویت‌های ساختگی پیدا می‌کند. همچنین موفقیت‌های شغلی و پاداش‌های متناسب با آن، باعث می‌شود که فرد احساس مفید بودن کند.

این الگوی روانی در ذهن انسان مدرن، در ۵۰ سال گذشته تشدید شده است. در این ۵ دهه، به تدریج صحبت درباره شغل رویایی و شغل معنادار باب شد. اکنون به ندرت فردی را می‌توان یافت که شغلی معنادار، اثرگذار و تغییردهنده جهان نخواهد. مشکل آنجا است که با چنین جست‌وجویی، افراد معنای زندگی خود را به داشتن چنین شغلی و موفقیت در آن وابسته می‌کنند. اگر در این راه، شکست بخورند و حتی با مانعی کوچک مواجه شوند، تمام معنای زندگی‌شان زیر سوال می‌رود.

اریکسون در یکی از پژوهش‌های معروف خود کارکرد خشک و انعطاف‌ناپذیر هویت را نشان داد. او با کهنه‌سربازهای بازگشته از جنگ جهانی دوم به مصاحبه نشست. بازگشتگان جنگ، مانند بسیاری از افرادی بودند که به هر دلیل، مدتی از شغل خود دور می‌شدند یا شغلی متفاوت با هویت‌شان به آنها واگذار می‌شد. اریکسون در مصاحبه‌هایش متوجه شد که بازگشتگان جنگ، تا سال‌ها خود را سرباز معرفی می‌کنند. آنها زنجیره فرمان و دستورات مافوق را می‌شناختند.

در فضای جنگ، نقش‌ها و وظایفی روشن داشتند. از دست دادن این شفافیت، بار سنگینی به دوش آنها گذاشته بود. اریکسون برای توصیف تجربه کهنه‌سربازها، اصطلاح «بحران هویت» را ابداع کرد. به توصیف او، بحران هویت دوره‌ای است از بی‌ثباتی و ناامنی که از فقدان بخشی حیاتی از هویت و کیستی فرد ناشی می‌شود.

در مصاحبه‌هایی که برای نگارش این کتاب انجام دادم، متوجه شدم که بحران هویت در بین افراد جاه‌طلب، پررنگ‌تر است. تراویس کانترل، فوتبالیست سابق، در توصیف بازنشستگی از ورزش محبوب خود عنوان کرد که انگار «قسمتی از آنچه را که هستید، خاموش می‌کنید». آلیس والتون، یکی دیگر از مصاحبه‌کنندگان بود. او در یک شرکت استارت‌آپی مشغول به کار بود که با شیوع پاندمی کرونا در فهرست تعدیل گسترده ۵۰ درصدی شرکت قرار گرفت. او با آنکه می‌داند چنین اتفاقی به هیچ‌وجه تقصیر او نبوده است، برایم توضیح داد: «هنوز سخت است که باور کنم خطا و اشتباهی نداشته‌ام.»

آرتور بروکز، دانشمند علوم اجتماعی دلیل این فشارهای روانی و رنج‌های ناشی از هویت را توضیح می‌دهد. به گفته او، ما در معنادهی به روایت‌های مختلف زندگی خود بسیار توانمند هستیم. اما اغلب در صورت تغییر نمایش‌نامه، قادر به واکنش و انطباق خویش نیستیم. هر تغییر و تحولی در نمایش‌نامه و داستان زندگی ما (از جمله بازنشستگی، مرخصی یا تعدیل گسترده) تاب‌آوری ما را امتحان می‌کنند. در چنین شرایطی، نیاز است تا نمایش‌نامه پیشین را اصلاح کنیم و گاهی آن را به‌طور کامل دور بیندازیم. این تغییرات و نقاط عطف نمایش‌نامه زندگی‌مان همچنین فرصتی برای شروع یک نمایش‌نامه کاملا جدید است.

اما ساده نیست. افراد مبتلا به بیماری‌های مزمن می‌دانند که چقدر بازنویسی و اصلاح این نمایش‌نامه دشوار است. بیماری‌های مزمن به ندرت قابل کنترل یا حتی پیش‌بینی هستند. یک روز صبح، ممکن است سرحال و پرانرژی بیدار شوید. روز دیگر ممکن است توان برخاستن از رختخواب را نداشته باشید. زمانی که یک هویت شغلی برای خود ساخته باشید و به‌ویژه ارزش خود را بر اساس بهره‌وری و موفقیت‌های شغلی‌تان تعریف کرده باشید، هر کدام از این روزهای کم‌انرژی، باری سنگین و حتی شکستی خردکننده تلقی خواهند شد.

برگرفته از کتاب: شغل کافی / نوشته: سیمون استالزوف