اقتصادی که «چای دبش» می‌نوشد

یک:  

در گذشته بودن، در گذشته سِیر کردن و گذشته را مرور کردن، کند و کاو آنچه از سر گذشته است، دل به گذشته باختن، عادت خیلی‌هاست. بخش زیادی از آدم‌ها هستند که انگار خیلی وقت‌ها دوست دارند در زمینِ گذشته بازی کنند. چیزهای قدیمی، نوستالژی‌ها، عطرها و بوها، طعم‌ها و مزه‌ها، فضاها و آدم‌ها، هرآنچه آن‌ها را یاد گذشته می‌اندازد، یا نخی می‌شود میان آن‌ها و گذشته‌ای که تجربه کرده‌اند، برایشان جذاب‌تر و دلنشین‌تر و دلچسب‌تر از آینده است. در مقابل عده‌ای هم هستند که آینده را دوست‌تر دارند. شاید آن‌ها که بیشتر طرفدار تکنولوژی و ژانرهای علمی-تخیلی، عاشق فناوری و متعلقاتش هستند، این روزها زیاد به هوش مصنوعی توجه می‌کنند و با تولیدات عجیب و غریبش، هیجان‌زده می‌شوند. اگر ماشین زمان داشته باشند حتما سَری به آینده خواهند زد. خانه‌های مدرن را به خانه‌های قدیمی و خانه‌های کاملاً هوشمند را به هر دو این‌ها ترجیح می‌دهند. اگر بخواهند معمایی از جهان حل یا چیزی نادانسته را کشف کنند، موضوع آن‌ها نه باز کردن گره‌های تاریخی گذشته بلکه حل این معماست که مردمان آینده چگونه خواهند بود؟ چطور زندگی می‌کنند؟ ده سال آینده، صدسال آینده دنیا چگونه است؟!  

دو:

" دنیای اقتصاد به شما قدرت پیش‌بینی می‌دهد"؛ این جمله سال‌هاست بر صفحه آغازین روزنامه دنیای اقتصاد، کنار لوگو نشسته است. درست هم بود؛ دنیای اقتصاد را سال‌هاست دنبال می‌کنم. گاهی خواننده و گاهی نویسنده‌اش بوده‌ام. نام این رسانه برای من چیزی در گذشته است؛ از آن قِسم نام‌ها که شما را با گذشته‌ای دوست‌داشتنی پیوند می‌زند؛ من هم تاحدود زیادی آدم "گذشته‌بازی" هستم. گذشته، بیشتر به من احساس امنیت می‌دهد تا آینده‌ای که نه‌تنها از آن چیز زیادی نمی‌دانم بلکه همیشه وقتی از راه رسیده، ثابت کرده چرا از آمدنش هراس داشته‌ایم!   

"دنیای اقتصاد به شما قدرت پیش‌بینی می‌دهد". این جمله را مرور می‌کنم و سال‌های ارتباطم با این روزنامه را؛ دنیای اقتصاد، یادآور دوستی‌ها و همکاری‌های خوب است. یادآور تحریریه‌ای خوب و حرفه‌ای در اصفهان؛ خاطرات خوبی از این اسم و آدم‌هایی که مرا به این اسم پیوند می‌دهند، دارم. حسی که به بسیاری از دیگر رسانه‌ها نداشته و ندارم. حالا مهدی محمدی زنگ زده است و گفته است: "از بچه‌های قدیم خواسته‌ام که برای ویژه‌نامه پایان سال چیزی بنویسند". سوژه را هم آزاد گذاشته و شاید بیشتر می‌خواسته بعضی آدم‌ها را دور هم جمع کند. احتمالاً او هم آدم "گذشته" است؛ برای من تماس خوشحال‌کننده‌ای است. این را حین مکالمه هم به او گفتم؛ اما سوژه آزاد است و ذهن پراکنده و سیال من، جنبه این همه آزادی را ندارد! نمی‌دانم باید چه بنویسم؛ از چه بنویسم؛ من چه حرفی برای گفتن دارم؟ برای همین، خود دنیای اقتصاد را مرور می‌کنم. خود این رسانه، جزییاتی که از او در ذهن دارم را؛ خاطرات خوب بالا می‌آیند و من، گذشته را دوست‌تر دارم.   

شعارش را می‌خوانم و با خودم فکر می‌کنم آیا هنوز دنیای اقتصاد می‌تواند بگوید که به ما قدرت پیش‌بینی می‌دهد؟ پیش‌بینی، چیزی از جنس آینده است؛ جذاب اما ترسناک؛ در این اقتصاد که این سال‌ها از هر دستی کتک خورده و روزهای زیادی روی پاهایش بند نبوده است، در این اقتصاد متورم پرحباب که مثل خیلی از شهرهای ایران در حال فرونشست است، اقتصادی که خودش هم هنوز برخی شوک‌ها و جهش‌های آماری و چندرقمی‌های ترسناک خود را باور نکرده، در این اقتصاد که به قول برخی بیمار، به قول برخی ناکارآمد، به قول برخی مبتلا به فساد و خیلی چیزهای دیگر است، این اقتصاد که کوروش کمپانی‌ها و سلاطین سکه و ارز و شکر و دارو می‌زاید، در اقتصادی که چای دبش می‌نوشد، چه چیز را می‌توان پیش‌بینی کرد؟ دلاری که سوداگران خیابان سپه اصفهان می‌گویند بالاتر هم خواهد رفت یا برآمدن سلطانی دیگر این بار برای گوجه و تخم‌مرغ را؟! مگر بسیاری از اتفاق‌هایی که این اقتصاد از سر گذراند را هنوز باور کرده‌ایم چه برسد به اینکه می‌توانستیم پیش‌بینی‌اش کنیم؟ مگر این اقتصاد، اصول و فرمان و مرام‌نامه‌ای دارد که بر اساس آن حرکت کند و بشود مسیر بعدش‌اش را پیش‌بینی کرد؟ مگر از چیزی و الگویی جهانی تبعیت می‌کند که بشود رفتارش را حدس زد؟ مگر گوشتِ تا کیلویی ۷۰۰ هزار تومان رسیده را می‌شود باور کرد، دلار ۶۰ تومانی و خیلی چیزهای دیگر که فقط آمارهایی گزنده‌ در خاطره‌ی جمعی ما هستند را چطور؟ مگر می‌شد روزی را پیش‌بینی کرد که قیمت یک متر خانه، به اندازه بهای یک خانه کامل در همین چندسال پیش خودش باشد؟ و سکه این همه بیرون از مدار سی میلیون تومان بتازد و معلوم هم نباشد تاکجا می‌خواهد به این تاخت ادامه دهد؟

اصلاً حتی اگر این چیزها که هنوز هم مثل خوابی ترسناک است را پیش‌بینی کرده بودیم، چه از دستمان برمی‌آمد؟ پیش‌بینیِ چیزی این همه ترسناک، چه لذتی، چه لطفی دارد؟   

این سال‌ها، بهمن اقتصاد، به‌یکباره روی سر خیلی‌ها خراب شد. شب خوابیدند و صبح، برفی سیاه، پشت در خانه‌ها نشسته بود. در باز نمی‌شد و پول‌هایی که در دست داشتند، گوشه نداشت. خیلی‌ها هم البته از رانت و دردهایی که به جان این اقتصاد بود، آدم برفی ساختند و بیرون مشغول برف‌بازی مفرحشان شدند، با پول‌های بادآورده، به اسکی‌های لاکچری رفتند و توی منظره‌ی برف سیاه بیرون، قهوه‌های میلیاردی نوشیدند، عکس گرفتند و روز برفی را استوری کردند!

آینده چیست و پیش‌بینی‌اش جز برای آنان که می‌توانند احتکارش کنند، چه سودی دارد؟ برای مردان خسته در اتوبوس‌های عصر و زنانی که همیشه بیشتر کار کرده‌ و کمتر از حقشان دریافت کرده‌اند، سکه ۳۲ میلیونی با سکه ۳۳ میلیونی چه تفاوتی دارد؟ وقتی دستشان از خرید هر دو کوتاه است!    

واقعاً این اقتصاد، قابل پیش‌بینی است؟ و پیش‌بینی‌اش جز ترسی که بیشتر به جانمان می‌ریزد، چه دارد؟

مرد فروشنده می‌گوید: خانم اگر می‌خواهی بخری، این ورِ سال بخر، آفتاب عید که بزند، همه‌چیز حداقل ۲۰-۳۰ درصد گران می‌شود. می‌گویم: هی آقا؛ این که چیز جدیدی نیست؛ من از وقتی یادم می‌آید همین اتفاق افتاده است.

فروشنده، نگاهم می‌کند و هر دو در تلخی این واقعیت، سهیم می‌شویم. از مغازه بیرون می‌آیم و ناخودآگاه حرف دلارفروشان خیابان سپه را مرور می‌کنم.

شاید باید شعار دنیای اقتصاد عزیز را تغییر داد و سر درِ روزنامه نوشت: متأسفیم؛ این اقتصاد، خیلی وقت است که قابل پیش‌بینی نیست؛ حتی برای شما دوست عزیز؛

سه:

برای هر دو دسته آدم‌ها، چه آن‌ها که دلباخته گذشته و چه آن‌ها که شیفته آینده‌اند، یک عادت قدیمی وجود دارد. سال که تمام می‌شود یا به روزهای پایانی‌اش نزدیک می‌شود، روزهای رفته را مرور می‌کنند و بعد می‌گویند آن سال خوب بوده است یا بد؛ انگار که کسی را در مراسم تشییع روی دوش گرفته‌اند و با صدای بلند از تشییع‌کنندگان می‌پرسند: خوب آدمی بود؟!

اما درواقع آدمی خودش را مرور می‌کند یا سال را؟ سال‌ها چه تقصیری دارند؟ آدمیزاد برای اینکه چیزی را از سر خودش واکند حتی می‌تواند سال‌ها را هم دسته‌بندی و ارزش‌گذاری کند! برچسب بزند و به دو دسته خوب و بد تقسیم کند! آدمیزاد مهارت‌های عجیبی دارد. حالا این سال هم تمام شده یا دارد تمام می‌شود. بسته‌ی پیشنهادی آینده روی میز است؛ آینده‌ای تاحد زیادی غیرقابل پیش‌بینی؛

فروغ در یکی از شعرهایش می‌نویسد: " فردا در ذهن کودکان، مفهوم گنگ گمشده‌ای داشت..."

این شعر را مرور می‌کنم و این یادداشت را تمام؛ درحالی که از ابتدای شروعش با خودم می‌گویم: من اگر ماشین زمان داشتم بدون شک می‌خواستم که مرا به گذشته برگرداند.

با این حال، سال نو از راه می‌رسد و ما مثل همیشه برای همدیگر آرزوی سالی خوش داریم؛ من هم برای شما و برای همه‌ی مردمِ ایرانِ غیرقابل پیش‌بینی‌ام؛