کلاف سردرگم...
پژمان موسوی
Pejman.mousavi@gmail.com
روزی بود و روزگاری که در این مملکت، دانشگاه رفته‌ها ارج داشتند و اعتباری و همین اعتبار و ارج هم بود که آینده را برای این نسل از دانشجویان قابل پیش بینی می‌کرد و افق‌ها را روشن؛ می‌دانستند که چه آینده‌ای در انتظارشان است و احتمالا در چه شغلی و در چه ارگان یا نهادی مشغول به کار خواهند شد؛ می‌دانستند که دانشگاه نهادی معتبر و استراتژیک در نظام آموزشی کلان کشور است و از دانشگاه است که کشور آباد می‌شود. می‌دانستند که اولویت جذب در بازار کار، با دانش‌آموختگان دانشگاهی است و هیچ فاکتوردیگری به جز صلاحیت علمی درجذب افراد موثر نخواهد بود؛ می دانستند که...
خیلی دور نرویم، همین نسل پدران ما هم حتی در یک چنین اتمسفری تنفس کرده‌اند و روزهای اوج و سال‌های اقتدار نهاد دانشگاه درایران را دیده‌اند: روزهایی که در آن نهاد دانشگاه و آکادمی درایران هنوز نهایت آمال و آرزوی یک دانش آموخته نظام آموزشی متوسطه بود و تمام تلاش‌ها برای ورود به این نهاد صورت می‌گرفت. جنس این تلاش البته متفاوت با فخرفروشی‌ها و رقابت‌های معمول بود و دقیقا معطوف به هدفی از پیش تعیین شده بود و آن هم چیزی نبود جز ورود به بازار کار و خدمت به کشور و مردم.
چرخ روزگار اما چرخید و چرخید تا به دوران امروز رسید: روزگاری که تقریبا در آن برخی دانش آموختگان، چشم اندازی روشن را در مقابل ندارند و نمی‌دانند که آیا پس از فارغ‌التحصیلی، این همه سال تحصیل و درس خواندن آیا به کارشان می‌آید یا خیر؟ سوال‌ها روشن است: چرا نهاد دانشگاه و آکادمی درایران اعتبار و اثرگذاری خود را از دست داده است؟ چرا برخی از فارغ التحصیلان نظام دانشگاهی ما آینده‌ای را در مقابل خود نمی‌بینند و اساسا نمی‌دانند که قرار است کجا چه کاری را سامان دهند؟
چرا دانشگاه و نهاد آکادمی در ایران نمی‌تواند اشتغال و آینده کاری دانش‌آموختگانش را تضمین کند؟ چرا برنامه ریزی بلند مدتی برای برون رفت از این وضعیت که بیشتر به یک کلاف سردرگم می‌ماند،انجام نمی‌شود؟چه کسی پاسخگوی هزینه تمام شده برای هر فارغ التحصیل دانشگاهی است در حالی که از دانش و تجربه این خیل عظیم بهره برده نمی شود؟ این سوال و سوالات بی شمار دیگر همه و همه پیش روی ما است؛ «مایی» که گویی اراده‌ای برای فارغ شدن از این وضعیت نهاد دانشگاه نداریم و همه چیز را گویی به دست تقدیر سپرده‌ایم!
درست به همان میزان که پرسش‌ها روشن است، می‌توان گفت که در همان مقیاس پاسخ‌ها گنگ و مبهم است؛هر کس چیزی می‌گوید و انگشت اتهام را به سمتی دراز می‌کند. هیچ اتفاق نظری برای چگونگی توافق و عملکرد برای برون رفت از این وضعیت وجود ندارد و این خیل عظیم فارغ التحصیلانی هستند که همچنان در صف انتظارند تا شاید روزی صفحات استخدام روزنامه‌ها را باز کنند و به شغلی در خور و آبرومند برخورند.
در یک چنین وضعیتی یک پیشنهاد یا فرمول هم می‌تواند این باشد که اساسا چه ضرورتی برای تحصیل در دانشگاه‌ها وجود دارد؟ دانشگاهی که آنقدر توانایی ندارد که فارغ‌التحصیلانش را به بازار کار معرفی کند، بهتر نیست که اساسا دانشجویان وقتشان را در آن تلف نکنند؟
آیا برای نظام آموزشی هم بهتر نیست که شکل سرمایه‌گذاری اش را عوض کرده و با فرمولی دیگر، بازار کار را سامانی دیگرگونه دهد؟ آیا بهتر نیست که دیپلمه‌ها پس از اخذ مدرک تحصیلی یا مستقیما به دنبال حرفه یا فنی باشند که در آینده بتوانند زندگی خود را با آن اداره کنند یا به دنبال دانشگاه‌ها یا مراکز آموزش‌عالی‌ای باشند که در آن حرفه یا فنی مشخص آموزش داده شده و نیروی متخصص برای بازار کارتربیت می‌شود؟ فراتر از همه اینها آیا از این پس باید درس خواند یا نباید درس خواند؟ درسی که نهایتش گاه بیکاری است هم مگر درس است؟ چه اصراری است بر مدرکی بی‌اعتبار که لیسانس یا فوق لیسانس می‌نامیمش؟ تا کی کشور باید هزینه‌های تحصیل رایگان آموزش عالی را بدهد در حالی که کمتربرنامه‌ای برای بهره‌وری و استفاده از آن فارغ‌التحصیل وجود دارد؟
کلاف سر در گمی است این قصه؛ کلافی که در صفحات پیش رو، تلاش کرده ایم تا کمی از سردرگمی آن بکاهیم و راهکارهای جامعه شناسان و اقتصاددانان را بر برون‌رفت از آن جویا شویم.