جواد قربانی آتانی آنچه انسان‌ها را به تحرک وامی‌دارد و به ادامه زندگی تهییج می‌کند، معنایی است که هر شخص از زندگی در ذهن دارد، معنایی که می‌تواند در حیطه‌ای تنگ مانند تداوم بقا تعریف شود یا در تفسیری موسع، مانند تغییر جهان، مفهوم یابد. هرچه باشد، زندگی بی‌معنایی که برایش تعریف می‌شود، از بستر انسانی خارج شده و تنها ادامه حیات است، چنان‌که برای هر جاندار دیگری است. معنای زندگی بیش از هر چیز در اهداف و اولویت‌ها محسوس می‌شود. احتمالا این در تمام انسان‌ها مشترک است، اما جدایی انسان‌ها در تفاسیرشان از معنای زندگی از بنیان این اهداف و اولویت‌ها ریشه می‌گیرد. اینکه مبانی اهداف و اولویت‌های هر شخص چیست و چگونه تعریف می‌شود. جدایی بعدی، هنگام تحقق بخشیدن به اهداف و تعیین اولویت تحقق بخشیدن به آنها صورت می‌پذیرد.
در مورد مبانی، اهداف می‌تواند توسط خود شخص تعریف و سپس اولویت‌بندی شود یا اینکه شخص تابع اهدافی باشد که برایش تعریف می‌شود و طبق اولویت‌های مشخصی بپذیرد که کدام هدف در درجه اول اهمیت است و کدام در درجه‌های بعدی قرار می‌گیرد.
قاعدتا مبانی‌ای که توسط خود شخص تعریف می‌شود، به عقل خود بنیاد بازمی‌گردد. عقلی که خود را منشا فهم می‌داند و از این رو مدعی است که هم می‌تواند جهان و پیرامونش را درک کند و هم بر‌اساس این درک، به مصالح خود پی ببرد؛ پس در راه رسیدن به این مصالح اهدافی را تعیین و اولویت بندی می‌کند.
اما برای شخص تابع، جایی خارج از فاهمه او، جهان تعریف می‌شود. فرد منبع تعریف‌کننده را به رسمیت می‌شناسد و به او ایمان می‌آورد و بنابراین به آنچه از آن ساطع می‌شود باور دارد. از این رو معنای زندگی در تعریفی نهفته است که این منبع ارائه می‌دهد. این منبع می‌تواند متافیزیکی باشد، مانند آنچه در ادیان موجود است یا غیرمتافیزیکی باشد، مانند جهان‌بینی‌های ایدئولوژیک که قاعدتا در آن ایدئولوگ‌ها تعریف نهایی را ارائه می‌دهند. یا تلفیقی از این دو باشد. آنچه در اینجا مشترک است، باور است. فرد یا باور دارد یا ندارد؛ حد وسطی در کار نیست. اگر باور داشته باشی، معنا، آن چیزی است که برایت معنی می‌شود.
جدایی بعدی که اتفاق می‌افتد، می‌تواند مهم‌تر نیز باشد، زیرا به انضمامی شدن مفاهیم مربوط می‌شود؛ جایی که باورها باید کاربردی شوند و احتمالا از حدود فردی خارج شده و به حیطه جمعی ورود پیدا می‌کنند. معنایی که تعریف می‌شود و در جهت آن اهداف مشخص شده و اولویت‌بندی می‌شوند، در خلأ اتفاق نمی‌افتد. اهداف باید پیگیری و محقق شوند. اینجاست که خط‌های پررنگی میان معناهای تعریف‌شده کشیده می‌شود. غالبا ایدئولوژی‌ها و منابع متافیزیکی، قائل به احکامی کلی، جهان شمول و غیرتاریخمند هستند که علاوه بر آنکه الزام به پیگیری اهداف توسط افراد باورمند دارند، از فرد باورمند و اجتماع باورمندان طلب می‌کنند این اهداف را در جهت آنچه خیر عمومی خوانده می‌شود، به کلیت جامعه انسانی تسری دهند. درواقع در این معنادهی شمولیتی وجود دارد که تمام انسان‌ها را در بر می‌گیرد. در واقع در اینجا معنای زندگی، در بستری اجتماعی تعریف می‌شود و فرد نمی‌تواند در راستای این معنا گام بردارد، مگر آنکه جامعه‌ای که در آن زندگی می‌کند، به‌طور یک پارچه این تعریف را بپذیرد. چنانچه اجتماع باورمندان، از قدرت دور باشند، این شمولیت در معنای تعریف‌شده مستتر است و بیشتر در وجه تبلیغاتی آن نمود می‌یابد و هر چه این اجتماع به منابع قدرت نزدیک‌تر شوند، این شمولیت عیان‌تر می‌شود، چنان‌که با دست یافتن اجتماع باورمندان به قدرت مطلق، به شکلی عریان خود را نشان می‌دهد.
اما اگرچه ایستارهای اجتماعی و عقل جمعی در تعریف غیر ایدئولوژیک معنا تاثیرات مهمی دارند، اما در اینجا کسی داعیه دانستن مطلق خیر عمومی و حرکت در جهت آن را ندارد و ضمان عدم تعارض اهداف با خیر عمومی، اخلاق و وجدان است. در اینجا فرد اگر نسبت به فراتر از خود تعهدی احساس کند، حتی معنای
زندگی اش به شکلی پررنگ با اهداف اجتماعی گره می‌خورد. درواقع ممکن است، خیر عمومی به زندگی شخصی معنا بدهد، اما این به‌ آن معنی نیست که فرد آنچه به آن باور دارد و درست می‌انگارد مطلق می‌پندارد و تلاش می‌کند آن را به همگان تسری دهد. در اینجا فضایی سیالی از گفت‌وگو و مفاهمه شکل می‌گیرد که فرد را در برابر آزمون پذیره‌هایش قرار می‌دهد. آنچه می‌تواند فرد را در تشخیص درستی و نادرستی باورهایش یاری رساند و در این بین ممکن است اهداف و اولویت‌ها تغییر یابند و حتی معنایی که برای زندگی تعریف می‌شود، به‌طور بنیادین دگرگون شود.