فرزند بدبخت از جان عزیزتر
امروز سالمرگ صادق هدایت است
شماری از پژوهشگران، رمان بوف کور او را مشهورترین و درخشانترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانستهاند. او در ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ در تهران به دنیا آمد و در سال ۱۳۳۰ زمانی که ۴۹ سال داشت در آپارتمانش در پاریس به زندگی خود پایان داد.
هدایت قلیخان هدایت، پدر صادق هدایت درباره اطلاع پیدا کردنش از مرگ او نوشته: «قبل از ظهر پنجشنبه ۲۲ فروردین ۱۳۳۰ آقایان سیدجلال تهرانی و دکتر کریم خان و عیسی خان و محمود خان آمدند منزل من و من از ورود آنها خیلی وحشت کردم، همانطور هم بود و حقیقت داشت. به من گفتند مطابق خبری که میهن دخت، یازدهم آوریل از پاریس داده فرزند بدبخت از جان عزیزتر من خود را با گاز مسموم کرده است.»
برادرش عیسی هدایت درباره او نوشته: «صادق خان از وزارت امورخارجه استعفا داد. برای انتشار کتاب «وغوغ ساهاب» به نظمیه تهران احضار شد. شاکی علیاصغر حکمت وزیر فرهنگ وقت بود ولی خانواده هدایت هم از نفوذ و قدرتی بهره میبرد که در مقابل وزیر شاکی ایستادگی کند و این ماجرا بالاخره با این نتیجه پایان گرفت که تامینات شهربانی از صادق هدایت تعهد گرفت مطلبی ننویسد! او را باید نخستین ممنوعالقلم رسمی معاصر ایران نامید.»
بزرگ علوی از نویسندگان همدوره هدایت نوشته است: «صادق هدایت مرد شوخی بود و گاه دشوار و غیر ممکن بود مرد اندیشمند را پشت نقاب لودگی و ولگوئی شناخت. با برخی حاضر نبود یک کلمه حرف جدی بزند. یادم میآید، وقتی ادیب فاضلی ریش و سبیلدار از او پرسید؛ آقا، این کتاب را خواندهاید؟ جواب داد: بله، ما مدتهاست زیرش هم زدهایم. روزی به یک مهمانی دعوت شده بود که ارباب قلم به مناسبت ورود یک نویسنده آمریکایی ترتیب داده بودند. دعوت را نپذیرفت و گفت: جایی که این دم بریدهها هستند، جای من نیست... روزی کسی بلند پروازی کرد که در انگلستان بوده و در جنگلهای اسکاتلند چه کیفی کرده. حالا مگر دست از سر این آدم برداشت؟ هر وقت میدیدش تکرار میکرد، بابا تو که دل ما را بردی. یه خرده از اون کیفهایت برای ما بگو. آخر ما هم دلی داریم. یکی از شوخیهای او مدام این بود که میخواهم معروف بشوم. در آن زمان رسم بود که «ادبا و فضلا» چانهشان را روی دست و بازوی راست میگذاشتند و قیافه متفکرانه به خود میگرفتند و عکس برمیداشتند. میگفت: امروز میخواهم یک عکس حسابی از خودم بردارم و به همه روزنامهها بدهم تا همه دنیا بفهمند که ما هم اهل بخیه هستیم.»
علوی همچنین نوشته: «رشته دیگری که ما را، همه ما را، مینوی و فرزاد و نوشین را به هم متصل میکرد علاقه و فهم و ذوق هدایت به موسیقی کلاسیک اروپایی بود... من در آن زمان گرامافون نداشتم و هر وقت دلم تنگ میشد و میخواستم موسیقی کلاسیک بشنوم به او تلفن میزدم و میرفتم. یک بار هم نشد که خانه باشد و تقاضای مرا رد کند. گاهی روزهای یکشنبه، حتی نوشین هم که از زندان فرار کرده و در اختفا زندگی میکرد همراه ما بود.»
مهرانگیز دولتشاهی، خواهرزاده هدایت نیز درباره زندگی خانوادگی او گفته: «روزهای پنجشنبه عصر در اتاق اعتضادالملک پدرش- پدر بزرگ من- فامیل؛ مقصودم از فامیل بچهها، دخترها و دامادها و عروسها و نوهها و اینها بودند؛ همه فامیل هدایت پنجشنبه عصر آنجا جمع میشدند. صادقخان بیسر وصدا میآمد آنجا مینشست گوش میکرد، هر کی هر چی میگفت، اگر میخندیدند او هم یک خندهای میکرد. به ندرت خودش یک چیزی میگفت. بعد هم او سر ساعتی که خودش میخواست برود، بلند میشد و میرفت. ساعت پنج، آن ساعتی بود که با رفقایش در کافه قرار میگذاشت... موقع جنگ، مادر من تیفوس گرفت. یک مراقبتی میکرد از مادر، روزها میرفت و رسیدگی میکرد به این مریض تا وقتی که خوب شد. یعنی جایی که لازم بود خودش را نشان میداد. والا تا اندازهای کنارهگیر بود. گاهی هم خیلی بیسر و صدا میآمد خانه ما. پیش مادرم خواهر بزرگتر.»
او همچنین گفته: «در پاریس از صادق هدایت عکسهایی هست با یک خانم جوان. یکی دو تا عکس هست که یکی دختر صاحبخانه است و یکی نمیدانم کیست. وقتی هم که هند رفته بود، با یک دختر هندی خیلی آشنا شده بوده که بعضیها هم میگفتند که او دلش میخواست یکی را بگیرد، اما آنها دوتا خواهر بودند که هر دوی آنها عاشق صادق هدایت شدند و او دلش نمیآمده که یکی را بگیرد و یکی را ول کند. این آن چیزی است که فامیل راجع به آن میداند. چیزی که ما دیدیم اما آن عکس پاریس بود و دختر صاحبخانه.»