داعش چگونه سربازگیری می‌کند؟

حسین موسوی: ابوابراهیم در ۲۲ سالگی،شبیه دانشجویان معمولی اروپا یا ایالات متحده بود. او قد بلند و در عین حال جذاب بوده است. تی‌شرت و جین می‌پوشید و محاسن خود را کامل می‌تراشید. همچنین موهایش را با شیوه مدرن کوتاه و براساس مد روز حرکت می‌کرد. این عضو جدا شده از داعش سال گذشته قیافه‌ای متفاوت از آنچه شرح داده شد، داشت. موهای بلند و ریش‌های نامرتب. او عضو نیروهای رسمی داعش شده بود و در حکمرانی این گروه بی‌رحم در سوریه حضوری فعال داشت.


از سال 2014 تا 2015، ابوابراهیم در بخش اطلاعاتی نیروهای داعش در شهر رقه و دیرالزور مشغول به خدمت بوده است. او در این مدت شاهد بی‌رحمی‌های فراوانی از سوی این گروه بوده، از این رو تصمیم می‌گیرد از گروه جدا شده و در خاک ترکیه پناه بگیرد. او هم‌اکنون در میان پناهجویان سوری در جنوب ترکیه زندگی می‌کند. داستان او می‌تواند همچون پنجره‌ای عمل کند و عملکرد این گروه را از داخل خانه به ما نشان دهد. اینکه این گروه چگونه فعالیت می‌کند و چگونه سربازگیری می‌کند، مهم‌ترین نکات داستان زندگی ابوابراهیم است.


ابوابراهیم در خانواده‌ای متوسط به دنیا آمد. خانواده هفت نفره آنها در شهر رقه در شمال سوریه زندگی می‌کردند. زمانی که به اندازه کافی بزرگ شد، او برای تحصیل به دانشگاه شهر دیرالزور می‌رود و در رشته علوم کامپیوتر مشغول به تحصیل می‌شود. او تازه سال نخست دانشگاه را پشت سر گذاشته بود که نا‌آرامی‌ها در سوریه کلید خورد. پدر او به شدت نگران وی بود زیرا دانشگاه دیرالزور معترضان فراوانی داشت و پدر نیز می‌ترسید پسر توسط عوامل امنیتی بازداشت شود. خانواده او و بیشتر خانواده‌های روستای آنها از ترس عوامل حکومتی از نا‌آرامی‌ها حمایت نمی‌کردند، زیرا آنها نتیجه شورش‌های دهه ۸۰ را به چشم خود دیده بودند. آنها اصرار داشتند به شهر امن‌تری نقل مکان کنند و در همان شهر به تحصیل ادامه دهند. شهری که در آن کمتر از نا‌آرامی‌ها خبری باشد. ابو ابراهیم نیز چندان خود را در قامت یک شورشی نمی‌دید تا اینکه چند تن از دوستان وی توسط حکومت دستگیر شدند.


او می‌گوید: زمانی که از پنجره اتاق دیدم که سه خودرو ایستادند تا وارد یک خانه شوند، حدس زدم آنها قصد دارند تا عوامل موسوم به انقلابی را دستگیر کنند، اما زمانی که دیدم در میان دستگیرشدگان پسری تقریبا 16-15 ساله هم وجود دارد، از درون آتش گرفتم.


زمانی که ابوابراهیم متوجه شد فعلا امکان ادامه تحصیل وجود ندارد، تصمیم گرفت به شهر و دیار خود بازگردد. اما این بازگشت با تصرف شهر رقه توسط گروه‌های افراطی همچون جبهه النصره همزمان شده بود. او مدعی است که با تصرف شهر حس آزادی داشته است. از اینجا بود که ابوابراهیم با دوستانی نشست و برخاست کرد که پیش‌تر به جبهه النصره پیوسته بودند. آنها مدام از دوستان جهادی خود می‌گفتند. یکی از این داستان‌ها به داستان «عبدالله یوسف اعظم»، از موسسان القاعده مربوط می‌شد. او استاد بن‌لادن بود اما ابوابراهیم بیشتر از داستان بمب‌گذاری‌های این جبهه در ساختمان‌های دولتی دمشق در سال ۲۰۱۲ به وجد می‌آمد. از نظر او جبهه النصره متفاوت به نظر می‌رسید. ابوابراهیم می‌گوید: «شوق عجیبی برای پیوستن به این گروه پیدا کردم.»


اما داستان مطابق دلخواه او پیش نرفت. پیش از اینکه وی بتواند به این گروه بپیوندد، شهر رقه به دستان داعش افتاده و جبهه النصره نیز عقب‌نشینی کرده بود. ابوابراهیم اما از شهر خارج نشد. او ماند و به تحقیق بیشتر در مورد این گروه پرداخت. دوستان داعشی او از تفاوت‌های این گروه با جبهه النصره می‌گفتند. او می‌گوید: «از آن زمان به سخنرانی اعضای داعش گوش می‌دادم.»


ابوابراهیم زمانی که در مرور خاطراتش از لفظ داعش به جای «دولت» استفاده می‌کند، در واقع قصد تحقیر این گروه را دارد. در سوریه و عراق زمانی که بخواهند با تحقیر از این گروه یاد کنند و این گروه را غیرمشروع جلوه دهند، آنها را داعش صدا می‌کنند، در حالی که این گروه خود را دولت اسلامی می‌خواند.


در آن زمان اما ابوابراهیم خود را یک مومن واقعی می‌دید. او به قانون شریعت داعش باور داشت و از آنها یاد گرفته بود هرکس که به این قانون ایمان نداشته باشد، کافر محسوب می‌شود. حتی در این تعریف افراد جبهه النصره نیز مومن محسوب نمی‌شدند برای اینکه به قانون شریعت آنها باور نداشته‌اند. ابو ابراهیم می‌گوید: «سخنان آنها مرا به اندازه کافی قانع کرده بود.» او در سال 2014 به‌طور رسمی به این گروه پیوست و در ماه‌های اولیه حضور خود در جایی بین حلب و رقه مشغول به فعالیت بود. او از فعالیت خود بسیار راضی به نظر می‌رسید. از آنجا که ابو ابراهیم تا پیش از پیوستن به داعش برای هیچ گروه دیگری سلاح به دست نگرفته بود، او به‌عنوان یک عضو ایده‌آل محسوب می‌شد. این موضوع برای گروه‌های افراطی اهمیت حیاتی دارد. آنها ترس از این موضوع دارند که این افراد ناگهان تصمیم بگیرند به یک گروه مشابه دیگر بپیوندند. او همچنین با سایر اعضای رهبران محلی نیز ارتباطات خوبی برقرار کرده بود. این رهبران در این ساختار «امیر» خوانده می‌شوند. این امیران هر از گاهی وی را به دفاتر امنیتی خود دعوت می‌کردند. این دفاتر مهم‌ترین بخش ساختار اداری و امنیتی این گروه به حساب می‌آید. زیرا این دفاتر وظیفه اداره اراضی تصرف شده را بر عهده دارند.


ابو ابراهیم می‌گوید: «هنوز نمی‌توانم با قاطعیت بگویم چرا آنها مرا برای این کار انتخاب کرده بودند.» او ادامه می‌دهد: «اما این موضوع اصلا اهمیتی ندارد، زیرا جای خوبی برای کار کردن بود.» او در این دفاتر قدرت فراوانی پیدا کرده بود، اما نکته مهم این بود که وی ماهانه ۲۵۰ دلار از این گروه حقوق دریافت می‌کرده است. در ابتدا کار وی این بود که محتوای کامپیوترهای افرادی که به دست این گروه افتاده بودند را بررسی کند. او در این بررسی‌ها، کار بازیابی اطلاعات و پیام‌های پاک شده یا از دست رفته را بر عهده داشت. چندی بعد به دیرالزور رفت و کار اطلاعاتی را در آنجا آغاز کرد. او با مردم صحبت و سخنان آنها را بررسی می‌کرد و پس از ارائه گزارش برخی از آنها را دستگیر می‌کردند.


او می‌گوید: «برای این کار معمولا به آرایشگاه‌ها می‌رفتم و به سخنان آنها گوش می‌دادم.» ابراهیم ادامه می‌دهد: «مسجد نیز مکان خوبی برای استماع سخنان مردم بود. در حالی که وانمود می‌کردم در حال قرآن خواندن هستم سخنان آنها را پیگیری می‌کردم.»


ارتباط با داعش موجب شده بود تا ارتباط وی با خانواده‌اش قطع شود. او می‌گوید: «تا امروز پدر من از انقلاب دفاع نکرده است و به غیر از من هیچ‌کدام از اعضای خانواده سلاح به دست نگرفته‌اند.» ابوابراهیم ادامه می‌دهد: «پدرم می‌گفت حاضر است هر کاری کند تا من از این گروه دل بکنم. او حتی برای من یک دختر خوب پیدا کرد تا با او ازدواج کنم، اما گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود.»


ابو ابراهیم حاضر نبود رفقای مسلح خود را ترک کند. او می‌گوید: «نکته‌ای که برای من حائز اهمیت بود، دوستی‌هایی بود که در این گروه شکل گرفته بود. از همه نوع نژادها می‌توانستیم دوست پیدا کنیم؛ آمریکایی، فرانسوی، عرب. این افراد به غایت هوای همدیگر را داشتند و هیچ تبعیضی در رفاقت بین آنها وجود نداشت.»


اما داستان از زمانی مشکل‌دار شد که وی شاهد برخی فجایع شده بود. او از اینکه داعشی‌ها با شهروندان بدرفتاری می‌کردند، شوکه شده بود. رفتار سربازان، به‌ویژه خارجی‌ها با مردم عادی به گونه‌ای بود که گویی با طبقه پست، طرف هستند. او می‌گوید: «از این رفتارها منزجر بودم. مردم البته از من هم متنفر بودند، زیرا مرا به‌عنوان یک داعشی می‌دیدند نه یک سوری.»


او کم‌کم به این موضوع پی برد؛ شاید داعش و او با یک دشمن مشترک طرف باشند اما هرگز از لحاظ فلسفی یکسان نمی‌اندیشند. ابو ابراهیم متوجه شده بود که وی و بسیاری از سوری‌های جنگجوی دیگر از این نظر که داعشی‌ها دردسرساز هستند، دیدگاه مشترکی دارند اما دیگر کاری از دست آنها ساخته نبود. او می‌گوید: «برخی از دوستانم را در این جنگ از دست داده بودم. دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. زمانی که یکی از دوستانم را که عضو جبهه النصره بود،‌ داعش سر برید، فهمیدم که وقت ترک کردن این گروه است.» اما تصمیم گرفتن برای جدایی و جدایی واقعی از داعش دو مقوله بسیار متفاوت است. او برای این‌کار تصمیم گرفت برای خود کارت شناسایی یک شهروند عادی تهیه کند تا بتواند از ایست و بازرسی‌های این گروه جان سالم به در برد. او در نهایت توانست با همین شیوه خود را به ترکیه برساند و در میان سایر پناهندگان سوری پناه بگیرد. وقتی از او سوال می‌شود آیا حاضر است به جنگ برگردد، بی‌محابا می‌گوید: «از جنگ کردن خسته و متنفر شده‌ام.»