بازگشت به خاورمیانه - ۸ مهر ۹۵

جیمز. اف. جفری/ دیپلمات آمریکایی
مایکل آیزنشتات/ محقق نظامی
ترجمه: محمدحسین باقی

در بخش قبل به چند نکته اشاره شد. اولین نکته سقوط شاه بود که آمریکایی‌ها نگران بودند که ممکن است شوروی از این حفره ناگهانی در محیط دفاعی آمریکا بهره‌برداری کند. دومین نکته شیوع اسلام رادیکال در سطح منطقه بود. سومین نکته حمله شوروی به افغانستان بود که اولین حمله در دوران پساجنگ سرد از سوی شوروی بود. اینها موجب شد کارتر دکترین خود را در سال ۱۹۸۰ در پاسخ به حضور شوروی در افغانستان مطرح کند: «تلاش از سوی هر نیروی بیرونی برای کنترل منطقه خلیج‌فارس تجاوز به منافع حیاتی ایالات‌متحده آمریکا تلقی می‌شد و چنین حمله‌ای با هر وسیله‌ای از جمله نیروی نظامی دفع خواهد شد». دکترین کارتر، اولین - و تا امروز- جامع‌ترین و صریح‌ترین بیان برای تضمین امنیتی منطقه از سوی آمریکا بود.

ورود به عصر صلح

تا سال ۱۹۹۱، ایالات‌متحده با فروپاشی شوروی به قدرت مسلط بر منطقه و البته جهان تبدیل شد. چین و روسیه در مسیر (آرام) ادغام در اقتصاد و سیاست جهانی غربی قرار گرفتند. در سراسر جهان، استراتژی آمریکا تحکیم پیروزی‌هایش و تسریع آن چیزی بود که پیروزی «پایان تاریخ» لیبرال دموکراسی پنداشته می‌شد. خاورمیانه هم از این قاعده مستثنا نبود. ایالات‌متحده در دولت‌های بوش و کلینتون تلاش داشت تا موفقیت نظامی و دیپلماتیک آمریکا را که وارد عصر ثبات و مصالحه منطقه‌ای شده بود به حداکثر برساند؛ عصری که مشخصه‌اش کنفرانس صلح مادرید در سال ۱۹۹۲ و انگیزه‌های جدید برای صلح اعراب- اسرائیل بود که در پیمان اسلو و پیمان با اردن و مهار سایر نقاط دور افتاده و در غلتیده در خشونت مانند عراق و لیبی نمود یافت. استراتژی دولت کلینتون «مهار دوجانبه» نامیده شد که بر ایران و عراق تمرکز داشت. اگرچه این مهار عمدتا «بر فراز افق» بود اما طی این دوره آمریکا پایگاه‌هایی در تمام کشورهای حاشیه خلیج‌فارس دایر و به‌صورت نظامی و با موفقیتی آمیخته با ناکامی در محافظت از مردم، مهار دیکتاتورها و مبارزه با تروریسم در شمال عراق، جنوب عراق، سومالی و مکان‌های القاعده دست به مداخله نظامی زد.

اما در زیر سطح حوادث دیگری جریان داشت. اسکلت یا ستون فقرات بیشتر بخش‌های منطقه در حال لرزیدن بود زیرا جمعیت جوان بدون داشتن شغل و آینده‌ای روشن فوران کرد و به‌طور اخص، انواع خشونت آمیزی از اسلام سیاسی در جهان در حال رشد بود که بیشتر آنها از سوی کشورهای حاشیه خلیج‌فارس تغذیه می‌شدند. با برتری نظامی آمریکا نه فقط با چالش مستقیم بلکه با نزاع‌های نامتقارن به‌ویژه سلاح‌های کشتار جمعی و تروریسم از سوی عراق، لیبی و تندروهای اسلامگرا مخالفت صورت می‌گرفت. در همین حال، پدیده دولت‌های ناکام و مناطق یا سرزمین‌های فاقد حکومت در افغانستان، غزه، بخش‌هایی از پاکستان، سومالی و سودان به چشم می‌خورد. بسیاری از دولت‌ها در منطقه در چشم مردمان‌شان مشروعیت خود را از دست داده و در مقابل، مردم نیز وفاداری خود را از دست داده‌اند. با وجود پیشرفت‌های زیاد اما ایالات‌متحده، جامعه غربی و دولت‌های غرب‌مدار منطقه نتوانستند بن‌بست اسرائیل- فلسطین را خاتمه دهند، منابع تروریسم را بخشکانند، به درستی مجموعه‌ای از دولت‌های تندرو را مهار کنند یا ضعف‌ها و بیماری‌های اقتصادی و اجتماعی که بر کل منطقه تاثیر گذاشته را اصلاح کنند. خلاصه اینکه، با وجود موفقیت‌های دیپلماتیک و نظامی آمریکا و کشورهای منطقه اما ناکامی‌های مهم، در مقابل، قدرت گرفت.

موفقیت در معرض خطر

حملات ۱۱ سپتامبر، نه‌تنها ارزیابی‌های آمریکا از تهدیدات در منطقه را تغییر داد بلکه اصطکاک اساسی در ارزش‌های جهانی در منطقه و در غلتیدن آن به خشونتی رو به گسترش را نشان داد که به‌طور روزافزونی مشخصه امروز منطقه است. پاسخ آمریکا به ۱۱ سپتامبر در آغاز بر سیستم سنتی بین دولتی اتکا داشت- از جمله شورای امنیت و شرکای منطقه‌ای و متحدان- که مکمل اعمال راهبرد «دفاع از خود» ایالات‌متحده در دنبال کردن و تعقیب کسانی بود که در پس این حمله قرار داشتند. اما به سرعت رویکرد ایالات‌متحده از حالت یک بعدی یا دو بعدی خارج شد و این کشور استراتژی جاه‌طلبانه‌تر نظامی- سیاسی- دیپلماتیک را به‌صورت همزمان در پیش گرفت که نه‌تنها برای مدیریت دشمنان منطقه‌ای (که در بیشتر ۳۰ سال گذشته هدف این کشور بود) بلکه برای پایان دادن به حیات آنها طراحی شده بود. در مجموع، هنوز تعامل آمریکا مبتنی بود بر اصولی که در دهه ۷۰ شکل گرفته بود و در موفقیت‌های دو دهه آینده تقویت شده بود: حمایت از متحدان و شرکای آمریکا که اسرائیل در وضعیت خاصی قرار داشت و مسدود کردن تهدیدات برای ثبات در عین تضمین جریان نفت از منطقه برای پشتیبانی از اقتصاد غرب.

اما در افغانستان و به‌طور اخص در عراق، دکترین استراتژیک جدیدتری مبتنی بر مشارکت بسیار بیشتر آمریکا سر بر آورد که هدفش تغییر بنیادین در منطقه براساس ارزش‌های غربی بود. همان‌طور که پرزیدنت بوش در سخنرانی افتتاحیه خود در سال ۲۰۰۵ گفت: «بهترین امید برای صلح در دنیای ما توسعه آزادی در تمام جهان است». این مساله که با حادثه ۱۱ سپتامبر توجیه یافت، نه‌تنها بر تغییر رژیم بلکه بر وظیفه بلندپروازانه‌تر دگرگونی اجتماعی در مسیری متمرکز بود که با منافع آمریکا و جهان غرب سازگارتر بود. این لفاظی‌ها مورد پشتیبانی نیروی نظامی بود. این دگرگونی و تحول با نیروی نظامی به ناگزیر باعث شد هم حمایت دیپلماتیک بین‌المللی و هم تحریم‌های قانونی از دست برود. بر خلاف جنگ اول خلیج‌فارس، ایالات‌متحده نه‌تنها برای تغییر بنیادین بیشتر فشار وارد نمی‌آورد بلکه این کار را در حالی انجام می‌داد که در جهان منزوی‌تر شده بود.

این تلاش در عراق یا افغانستان موفقیت کاملی نیافت همان‌طور که دستاوردهای سریع «دولت اسلامی» در عراق در سال ۲۰۱۴ و تصمیم به نگه‌داشتن نیروهای آمریکایی در افغانستان پس از ۲۰۱۶ (که آمریکا از سال ۲۰۰۱ به بعد در این کشور حضور داشت) نشان داد. با وجود موفقیت‌های محدود در جاهای دیگر - برچیدن برنامه هسته‌ای لیبی، همکاری با جامعه بین‌المللی در مورد برنامه هسته‌ای ایران، حمایت از حمله اسرائیل به رآکتور سوریه- اما دولت بوش نتوانست آن تغییری را که در منطقه به دنبالش بود به سرانجام برساند.