روز پنج‌شنبه ۱۵[اسفند۱۲۹۹] مطابق با ۷ حوت، از دفتر رییس‌الوزرا به من تلفن شد و مرا به عمارت «گالاری» احضار کردند. رییس‌الوزرا با کلاه پوست ترکی مانند و سرداری، در آخرین اتاق جنوبی مرا پذیرفت؛ هنوز دولتی انتخاب نکرده بود. در ملاقات با ایشان «دست‌خوش!» گفته شد، رییس دولت اظهار کرد: «اگر من کودتا نکرده بودم، مطمئن باشید که «مدرس» کودتا کرده همه ما را به دار می‌آویخت!» سپس بیانیه طولانی خود را که روز شنبه منتشر کرد، برای من از اول تا آخر خواند و در این بیانیه فقط یک نوبت اشاره به قانون و رژیم کشور شده بود و آن در مورد «بلدیه» بود که نوشته بود «بلدیه قانونی» ولی در نسخه چاپی به جای لفظ «قانونی» لفظ «معاصر» نوشت! پس از قرائت بیانیه، اشاره به جشن مشروطیت کرد و گفت مخصوصا اول کاری که کردم ارباب کیخسرو را خواستم و قرار انعقاد جشن مشروطیت را دادم، بعد از آن گفت: از فردای ورود ما به تهران همه مامورین خارجه مرا ملاقات کردند و همه حاضرند که هرچه پول بخواهم به من بدهند و همه قسم وعده مساعدت به من داده‌اند. (سه روز به کودتا مانده روزی مستر اسمارت انگلیسی، مستشار سفارت، نزد من آمد و پس از آنکه شرحی در وخامت اوضاع صحبت کرد، از من پرسید که: به عقیده تو چه حکومتی در ایران ضرورت دارد؟ گفته شد: حکومت مقتدر و توانایی که از عمرو و زید اندیشه نکند و اصلاحات را از ریشه شروع کند و از مداخلات شما و روس‌ها علی‌السویه جلوگیری نماید و بزرگ‌تر از هر کاری به فکر امنیت و تجارت و امور اقتصادی باشد و قرار شد بار دیگر در این باب صحبت کنیم. عصر آن روز با آقاسیدضیاءالدین نظیر همین صحبت‌ها به میان آمد و من به ایشان اطمینان دادم که اگر شما نقشه منظم و پخته‌ای داشته باشید، من با شما صددرصد موافقم، دو روز دیگر کودتا شد!) سپس گفت خیال دارم همه روزنامه‌ها، حتی روزنامه رعد، را توقیف کنم و تنها روزنامه ایران را دایر نگاه دارم و ماهی هزار تومان به عنوان کمک‌خرج به این روزنامه خواهم داد و تو باید با من همدست و همکار شوی و طبق قولی که به هم داده‌ایم با هم کار کنیم. من از ایشان گله کردم و گفتم: بنا بود قبلا در نقشه کارها با من صحبت کنید و مرا از اصل نقشه و مراد حقیقی خود مستحضر فرمایید. شما بدون سابقه کاری کرده‌اید و من کورکورانه نمی‌توانم با شما همکاری کنم. به علاوه می‌دانید که چند سال است علی‌التوالی کار می‌کنم و بسیار خسته و فرسوده شده‌ام و احتیاج به استراحت دارم، اجازه بدهید حالا که شما مسوولیت اصلاحات را شخصا و بدون شور دوستان‌تان به عهده گرفته‌اید، من هم استفاده کرده، قدری استراحت کنم و به امور شخصی و جمع‌آوری آثار ادبی خود و کارهای علمی بپردازم و امیدوارم در پیشرفت کارهایتان احتیاج مبرمی به مساعدت من و امثال من نداشته باشید... من از روی واقع و کمال خلوص نیت این صحبت را طرح کردم و یک احساس قلبی و نکته روحی نیز فی‌البداهه موید این گفتار بود و پیشنهاد ایشان از این راه از طرف من رد شد و خود من میرزا علی‌اکبرخان خراسانی را که سردبیر روزنامه ایران بود به مدیریت آن روزنامه به آقای رییس‌الوزرا معرفی کردم و رییس‌الوزرا نیز بی‌درنگ و بدون اینکه چانه بزند نظر مرا پذیرفت... از فردا جمعیت زیادی هر روز در خانه من گرد می‌آمدند و از آنجا برخی بیرون آمده در دفترخانه ریاست وزرا رفته وقت ملاقات از رییس‌الوزرا خواسته داستان‌هایی از خانه من و صحبت‌های آنجا نقل می‌نمودند! این قضایا را رییس کابینه ایشان «سلطان‌محمدخان نایینی» به من اظهار کرد و گفت: خوب است کسی را نپذیرید. گفته شد ممکن نیست، مگر دولت قزاق بگذارد و مانع ورود مردم شود. و حقیقت این بود و سوءقصدی نسبت به دولت سیدضیاءالدین در اندیشه من خطور نکرده بود و به اصلاحاتی که وعده داده شده بود امیدوار بودم. اما فساد اخلاق همگنان بر کسی پوشیده نیست، و به همین علت مرا هم توقیف کردند و پس از ده روز توقیف در شهربانی به دزاشیب فرستادند؛ تا رفتن سید در آنجا بودم و از انزوایی که دیری بود طالب آن بودم استفاده کردم و تصدیق دارم که سید نسبت به من بد نمی‌خواست و منظور بدی نداشت، ولی پیشامد چنین پیش آورد... حق مطلب این بود: من با رژیمی که او در نظر داشت نمی‌توانستم همکاری کنم. از بین بردن همه رجال تربیت‌شده ایران از خوب و بد، یعنی همان کاری‌که بعدها با صبر و حوصله طبق نقشه محافظه‌کارانه‌تری صورت گرفت و آن روز با شیوه انقلابی می‌رفت صورت گیرد، اگر هم عملی و مفید می‌نمود موافق سلیقه اجتماعی من نبود و نیز نکته قلبی و احساس روحی که شرحش دشوار است، مرا از پیشنهادهای دوستانه ایشان منصرف داشت. منبع: «تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران، انقراض قاجاریه، جلد اول» نوشته ملک‌الشعرا بهار، انتشارات امیرکبیر، ۱۳۵۷