نقش فرهنگ در رشد اقتصادی

دکتر حسین راغفر اقتصاددان سال ۱۹۶۵ تولید ناخالص ملی سرانه ایران ۲۶۵ دلار بود و کره‌جنوبی ۱۷۵ دلار. کشور ما به لحاظ شاخص‌های اقتصادی با فاصله زیادی جلوتر از کره‌جنوبی قرار داشت. هر دو کشور تقریبا همزمان مبادرت به تاسیس کارخانه‌های مونتاژ خودرو کرده بودند. خودرویی را که در ایران مبادرت به مونتاژ کرده بودیم چندین سال است به دلایل فنی به موزه تاریخ سپرده‌ایم و این در حالی است که کره جنوبی امروز به عنوان یکی از بزرگ‌ترین تولیدکننده‌های خودرو در جهان نه تنها به سراسر جهان از جمله کشور‌های پیشرفته صنعتی خودرو صادر می‌کند بلکه بخش عمده خودرو‌های موجود در ایران را نیز تامین می‌کند. درحالی که امروز کره‌جنوبی به یک غول صنعتی تبدیل شده است و جایگاه چهاردهمین اقتصاد صنعتی در دنیا را به خود اختصاص داده است، اصلی‌ترین قلم درآمد ملی سرانه در ایران را هنوز درآمد‌های خدادادی نفت و گاز و منابع طبیعی تشکیل می‌دهند. به علاوه طی این مدت و در مسیر صنعتی شدن خود به استقرار نهاد‌های مردمسالاری مبادرت ورزیده است. تحولات مثبت اقتصادی در کره‌جنوبی در ایران رخ نداد. چگونه می‌توان این تفاوت فوق‌العاده در توسعه دو کشور را توضیح داد؟ بدون تردید عوامل متعددی نقش ایفا کرده‌اند، اما به نظر می‌رسد در تبیین این تفاوت، فرهنگ سهم عمده‌ای را تقبل می‌کند. کره‌جنوبی به صرفه‌جویی و پس‌انداز، سرمایه‌گذاری، سختکوشی، آموزش، سازمان و نظم ارزش زیادی داده است. ایرانی‌ها ارزش‌های متفاوتی داشته‌اند. به عبارت دیگر فرهنگ اهمیت تعیین‌کننده‌ای در عملکرد اقتصادی ایفا کرده است. تعداد فزاینده‌ای از محققان بر نقش ارزش‌ها و نگرش‌های فرهنگی به‌عنوان تسهیلگران یا موانع پیشرفت تاکید کرده‌اند. آنها وارثان الکسی دو توکویل هستند که می‌توان نتیجه‌گیری کرد که آنچه سبب شد نظام سیاسی آمریکا کار کند یک فرهنگ معتقد به مردمسالاری بود. ماکس وبر که ظهور سرمایه‌داری را اساسا به عنوان پدیده فرهنگی ریشه دار در دین تبیین کرد و ادوارد بنفیلد بود که ریشه‌های فقر و اقتدارگرایی را در جنوب ایتالیا موردی با کاربرد‌های جهانشمول و عام تفسیر کرد.

مطالعات فرهنگی و تاکیدات بر فرهنگ در علوم اجتماعی در بستر اصلی مطالعات علوم اجتماعی در دهه‌های ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ قرار داشت. سپس این توجه به‌شدت کاهش یافت. اما طی ربع قرن گذشته در مطالعات فرهنگی نوزایشی رخ داده است که به سمت تبیین یک پارادایم فرهنگ محور از توسعه و پیشرفت انسانی پیش می‌رود. در مطالعه نسبت فرهنگ و توسعه توجه به چند محور می‌تواند از انحراف در نتایج مطالعه بکاهد. نخست رابطه قدرت با توسعه از مسیر فرهنگ است. نادیده‌گرفتن تاثیر سلطه ارزش‌های غربی و امپریالیسم فرهنگی از یکسو و نقش ساختار‌های داخلی قدرت در تاثیرگذاری بر مسیر توسعه از سوی دیگر می‌توانند نتایج مطالعات را دچار انحراف‌های اساسی کنند. یک اصل اساسی در کلیه مطالعات علوم انسانی و اجتماعی این است که جامعه انسانی تنها بر بستری از روابط قدرت استوار می‌شود، بنابراین هر مطالعه‌ای در حوزه علوم انسانی و اجتماعی بدون توجه به این شبکه از روابط قدرت نتایجی غیرواقعی ثمر خواهد داد. محور دوم ارتباط بین ارزش‌ها و پیشرفت است. از این منظر می‌توان فرهنگ‌ها را به دو گروه کلی تقسیم‌بندی کرد. فرهنگ‌هایی که در مقابل توسعه مقاومت می‌کنند و فرهنگ‌هایی که مشوق و قوام بخش توسعه هستند. دسته نخست فرهنگ‌هایی هستند که تسلیم وسوسه‌های مصرف زودگذر هستند در حالی که دسته دوم با تاکید بر ارزش کار و تلاش آغاز می‌کنند و به سرمایه‌گذاری مجدد منتهی می‌شوند و در مقابل وسوسه‌های احساس ثروتمندتر شدن و بنابراین مصرف‌گرایی و کم‌کاری مقاومت می‌کنند. سومین محور، توجه به نقش جغرافیا و توسعه است. این زمینه به رابطه بین جغرافیا و آب‌و‌هوا به عنوان عوامل موثر در تبیین رشد اقتصادی تاکید می‌کند. چهارمین محور رابطه بین فرهنگ و نهاد‌ها است. در رابطه بین فرهنگ‌ها و نهاد‌ها، مجددا تاکید می‌شود که فرهنگ یک متغیر مستقل نیست، بلکه تحت تاثیر عوامل متعددی است که از جمله آنها نقش نهاد‌هاست که خود عوامل متعددی از جمله مهم‌ترین آنها ساختار قدرت است. محور پنجم تحول فرهنگی است. ارزش‌های فرهنگی تغییر می‌کنند، اگرچه در اغلب موارد به کُندی. اما میزانی که فرهنگ تغییر می‌کند باید در مفهوم‌سازی، راهبردی کردن، برنامه‌ریزی و برنامه‌نویسی توسعه سیاسی و اقتصادی آنها را ادغام کرد. آنچه مورد منازعه است این است که منشأ این تغییر از کجاست.

«عواملی را که فهرست کردیم (نوآوری، صرفه‌جویی‌های مقیاس، آموزش و تحصیلات، انباشت سرمایه و از این قبیل) علل رشد نیستند؛ خود رشد هستند.» (نورث و تامس، ۱۹۷۳).

در مدل‌های متعارف رشد اقتصادی، فرآیند رشد اقتصادی به وسیله رشد فناوری پیش می‌رود. علت تفاوت در درآمد کشور‌ها را ترکیبی از تفاوت‌های فناوری و تفاوت‌های سرمایه‌های فیزیکی سرانه هر کارگر و سرمایه انسانی هر کارگر تبیین می‌کنند (معروف‌ترین این مدل‌ها به مدل سولو موسوم است). در حالی که این رویکرد نقطه شروع خوبی فراهم می‌آورد ومنابع بالقوه رشد اقتصادی و تفاوت‌های درآمد بین کشور‌ها را مشخص می‌کند، اما این منابع تنها علل تقریبی برای تبیین رشد اقتصادی و موفقیت اقتصادی هستند. به عنوان مثال اگر توجه خود را معطوف به تفاوت‌های در درآمد‌ها کنیم، به محض اینکه می‌کوشیم این تفاوت‌ها را با تفاوت‌های در فناوری، سرمایه فیزیکی، و سرمایه انسانی توضیح دهیم، یک سوال بدیهی ظاهر می‌شود: اگر فناوری، سرمایه فیزیکی و سرمایه انسانی تا این حد در شناخت تفاوت‌ها در ثروت ملل حائز اهمیت هستند و اگر آنها می‌توانند توضیح‌گر تفاوت‌های پنج، ده، بیست یا حتی سی برابر تفاوت در درآمد سرانه بین کشور‌ها باشند، در این‌صورت چرا بعضی از جوامع به اندازه دیگران فناوری‌های خود را بهبود نمی‌بخشند، در سرمایه‌های فیزیکی سرمایه‌گذاری نمی‌کنند و سرمایه انسانی انباشت نمی‌کنند؟

به این ترتیب هر توصیفی که صرفا متکی به فناوری، سرمایه فیزیکی و تفاوت‌های سرمایه انسانی بین کشور‌ها باشد، در یک سطح ناقص است. باید دلایل عمیق‌تری وجود داشته باشند که از آنها به‌عنوان «علل بنیادی» رشد اقتصادی نام برده می‌شود، عللی که مانع می‌شوند بسیاری از کشور‌ها بتوانند سرمایه‌گذاری کافی در فناوری، سرمایه فیزیکی و سرمایه انسانی تشکیل دهند. از همین رو بسیاری از اقتصاددانان پذیرفته‌اند که نهاد‌های غیررسمی و فرهنگ نقش مهمی در نتایج اقتصادی ایفا می‌کنند. امروزه مجموعه مهمی از آثاری که محرک آنها آثار برندگان جایزه نوبل همچون داگلاس نورث و گری بکر هستند برنقش عوامل فرهنگی و نهادی تاکید می‌کنند تا یک نظریه رفتار اقتصادی جامع‌تر و واقعی‌تر بنا کنند.