سراینده «مرغ سحر» در لباس باغبانی
امروز سالروز تولد ملکالشعرا بهار است
بهار بهدلیل روحیه آزادیخواهی در کنار مطالعات ادبی خود از حدود بیستسالگی به صف آزادیخواهان و مشروطهطلبان پیوست و برای آزادی و اعتلای وطن و برپایی مشروطه دمی از پا ننشست. گاه زندانی میشد و گاهی تبعید. سالهای زندان از پربهرهترین سالهای زندگی ادبی او نیز محسوب میشد. مبارزات سیاسی او پس از مشروطه ادامه یافت و از مخالفان سرسخت رضاشاه شد؛ آنچنان که دخترش حکایت میکند پس از تبعید رضاشاه به خارج از کشور، بهار گفت:«هیولا رفت! هیولا رفت!»
چهرزاد بهار درباره سالهای کودکی و خاطراتش از پدر تعریف میکند: «من خیلی کوچک بودم و پدر را بعد از زندانها و تبعیدها دیدم و تجربه کردم. همه جا نوشته و گفتهام من فرزند دوران آرامش بهار بودم. در سال ۱۳۱۵ به دنیا آمدهام و پدر، در سال ۱۳۱۳، به خاطر برگزاری هزاره فردوسی، از تبعید اصفهان بازگشتند. در واقع رضاخان، از بیم سوالاتی که برای شرکتکنندگان در هزاره پیش میآمد، پدرم را آزاد کرد. در دورانی که پدر دوران آرامش را میگذراند، من بچه خیلی کوچکی بودم. بچه کوچک، سر و صدایش بد نیست؛ ولی من زیاد اهل سر و صدا کردن نبودم. من عاشق باغمان بودم و چون سنم با خواهر و برادر خیلی تفاوت داشت، یعنی با مهرداد- که قبل از من بود- هفت سال تفاوت سن داشتم و با پروانه هشت سال، بنابراین همبازی نداشتم و دار و درختهای باغ، دوستانم بودند. البته هیچ کدام از ما اجازه نداشتیم مزاحم پدر شویم؛ یعنی مادر اجازه نمیداد. او زن بسیار مقتدر و بینظیری بود که پشت بهار ایستاد و همیشه مراقب بود تا برای او مشکلی ایجاد نشود؛ بنابراین، سعی میکرد بچهها کمتر شلوغ کنند. آن موقع، خانهها بیرونی و اندرونی داشت. پدر در بیرونی بود و ما در اندرونی و مجموعا، در حیاط بزرگی زندگی میکردیم. معمولا پدر از راهرویی در بیرونی، به باغ میرفت. ما زیاد به آن طرف کاری نداشتیم.»
هرچند پس از برکناری رضاشاه وضع برای بهار بهتر شد ولی او دیگر تمایلی به گرفتن مناصب سیاسی نداشت. دخترش دراینباره میگوید: «چون پدر دوست صمیمی و نزدیک قوامالسلطنه بود؛ قوامالسلطنه که نخستوزیر میشود، با اصرار از پدر میخواهد وزارت فرهنگ را بپذیرد. پدر اصلا به این کار علاقهای نداشت و حتی روزی که قرار شد برای معرفی پیش شاه بروند، لباس مخصوص نداشته و گفته بود: برای یک روز که پیش شاه بروم، نمیروم لباس بخرم! پدر حسنعلی منصور لباسش را به او قرض میدهد. پدر شش، هفت ماه بیشتر در وزارت فرهنگ نماند، چون اولا، حوصلهاش را نداشت و ثانیا، مریضاحوال بود؛ استعفا کرد و به قول خودش که همه جا نوشته است: من به منزل آمدم، ولی ننشستم، بلکه به رختخواب افتادم!»
بهار سالهای آخر عمر به بیماری سل مبتلا شده بود؛ بیماریای که او را سرانجام در سال ۱۳۳۰ از پا انداخت. چهرزاد بهار خاطرهای را از آخرین ماههای زندگی پدرش تعریف میکند: «پدرم عبا روی دوش میانداخت و عرقچین روی سرش میگذاشت و در باغ میگشت. همانطور که گفتم، آنجا دیوار نداشت و خانوادهای برای پیکنیک میآیند و آنجا مینشینند. پدر میرود و با آنها سلام و علیک میکند. بعد میآید و بدون اینکه به ما بگوید، یک سینی چای برای آنها میبرد! اینها تصور میکنند پدر باغبان باغ است و موقعی که میخواهند بروند، میخواهند انعام بدهند که پدر میگوید: نمیگیرم.
مردم عادی که نمیدانستند بهار کیست. عکسش را هم ندیده بودند. خلاصه اصرار میکنند: شما زحمت کشیدید. پدر میگوید: کار مهمی نکردم، برایتان چای آوردم. میپرسند: شما چه کسی هستید؟ پدر میگوید: بهار هستم! بعدها خود آنها این را برایم تعریف کردند و گفتند: ما خیلی ناراحت شدیم. برای خود بهار این برخورد مهم نبود، ولی آن افراد تا پایان عمر، یادشان نرفت.»