روایتی میدانی از حضور علاقهمندان استاد در حوالی بیمارستان جم
مردم در خیابانها گریستند
خبر مثل برق و باد در شبکههای اجتماعی میچرخد. چه پاییز تلخی در پیش است! ساعت چهار و نیم نشده، همه خبردار شدهاند. چشم که میگردانی، در هر گوشه کسانی را میبینی که دارند به سمت بیمارستان جم میآیند. پارسال اول اسفندماه بود که خبر دادند حال شجریان خوب نیست و مردم در همین خیابان و همین جا جمع شدند، آواز خواندند، گریه کردند و دعا گفتند. در آن شب زمستانی بیمارهای بستری در بیمارستان جم و همراهانشان از پنجرهها سر بیرون آورده بودند و همراه با مردم مرغ سحر میخواندند و دعا میکردند. آن شب، البته دعاها کارگر افتاد اما این بار، در نیمروز سرد پاییزی تهران، گویی دیگر دیر شده بود. قلب شجریان، ایستاده بود و دیگر کاری از دست هیچکس برنمیآمد. تمام خیابان جم را بغض و سکوت مردم پر کرده. جمعیت اندوهبار در هر گوشه، دور هم جمع شدهاند و با گوشیهایشان آوازهای استاد را گریه میکنند. آن سوتر، کسی گوشیاش را با دست بالای سر جمعیت گرفته؛ صدای ربنای شجریان است که میتراود؛ ربنا افرغ علینا صبرا...
لابهلای حرف و حدیثهای ضد و نقیض، خبر میرسد که پیکر شجریان را به بهشت زهرا بردهاند. مردم باور نمیکنند. کسی باور نمیکند که مهمترین چهره هنری تاریخ معاصر ایران بدون تشییع بر روی دست مشتاقانش، راهی بهشت زهرا شده باشد. همهمهها بالا میگیرد. صداها بیشتر میشود. مردم عصبانی هستند. آنقدر که ماسکهای روی صورتهاشان، نمیتواند خشم گر گرفته در چشمهایشان را پنهان کند. صداها بلند و بلندتر میشود. مردم میخواهند همایون بیاید و خبرها را از زبان او بشنوند. مدتهاست که مردم حرفی جز حرف همایون را درباره استاد باور نمیکنند. سرانجام همایون میآید. با غمی بزرگ در چشمهاش. او را سال قبل، اسفندماه در همین موقعیت دیده بودم. آن موقع ناراحت بود اما از پا نیفتاده بود. اما این بار نه! اضطراب و اندوه عمیقش را میشد از بیقراری عصبی دستهایش فهمید. او فرزند خلف استاد است. بر آشوب درونش مسلط میشود. بلندگو را به دست میگیرد و با مردم سخن میگوید: «ما فردا صبح در بهشت زهرا بر پیکر پدر نماز میخوانیم و پس از نماز به مشهد منتقل میکنیم برای تشییع و خاکسپاری.» لابهلای حرفهای همایون گریه و داد و هوار است که به هوا میرود. کسانی التماس میکنند که استاد در تهران خاکسپاری شود و برایش تشییع بگیرند. برخی تصور میکنند که خاکسپاری شجریان در تهران به دلیل مسائل امنیتی لغو شده و شعار سر میدهند. همایون از مردم میخواهد سوگ شجریان را به کارزار سیاسی بدل نکنند. او اطمینان میدهد که اجباری در کار نبوده: « اگر به دل من بود، میخواستم پدر را باغ هشتگرد خاکسپاری کنیم. کنار خودم. اما وقتی صحبت از شأن استاد میشود باید جایی را انتخاب میکردیم که در شأن جایگاه او و مردم باشد. من گفتم آرامگاه فردوسی خانواده هم نظرشان همین است.» همچنان به جمعیت گریان خیابان جم افزوده میشود. نیروی انتظامی بخشی از خیابانهای اطراف بیمارستان را بسته تا خودروها ترافیک ایجاد نکنند. خبر میرسد که در بسیاری از شهرها هم مردم به خیابان آمدهاند تا در کنار هم در سوگ شجریان در هوای بارانی پاییز پنجشنبه گریه کنند؛ در فارس، در خراسان، در کردستان، در گیلان، در بوشهر، در اصفهان و... همه جا، مردم شمع روشن کردهاند و سوگوارند. ساعت حوالی 21 است که شمار جمعیت در پیرامون بیمارستان به اوج میرسد. کسانی شعار میدهند و کسانی آواز میخوانند. برخی قرآن میخوانند و برخی گریه میکنند. ماموران نیروی انتظامی به خیابان و پیادهروها میآیند و مردم را متفرق میکنند. برخی فیلمسازها با دوربین روشن یا با موبایلهایشان سوار بر خودرو از مردم فیلم برمیدارند. شاید این فیلمها قرار است روزی در فیلم مستندی نمایش داده شود.
کسی دلش نمیخواهد موقعیت را ترک کند. اینگونه در کنار هم سوگواری کردن، تسلی بیشتری دارد. کسی در گوشهای آواز مخالف سهگاه شجریان را در آلبوم «رسوای دل» روی موبایلش پخش میکند: «ز بس کاندر ره عشق تو از پای آمدم تا سر/ چنان بی پا و سر گشتم که پای از سر نمیدانم» و کسی دیگر آواز معروفش در مایه ماهور را در آلبوم قاصدک: «جماعتی که نظر را حرام میگویند/ نظر حرام بکردند و خون خلق حلال». در این میانه جماعتی هم دارند «ببار ای بارون ببار» را میخوانند. ترانه معروف شجریان را در آلبوم «شب، سکوت، کویر». زمان زیادی نمیگذرد که نمنم باران میگیرد. مردم در پیادهروها پناه میگیرند. برخی سوار ماشینهایشان میشوند و بعضی هم در خانهشان را باز میگذارند تا سوگواران به حیاط خانهها و زیر سقف پارکینگها بروند. یاد شعری از مرتضی حنیفی میافتم. شاعر جوانی که تابستان پارسال از دنیا رفت: «من به مغازهام/ زنان به زیر شیروانیها/ آه وطنم!/ باران که میبارد/ تو به کجا پناه میبری؟» آسمان شریک غم ملت است. بند نمیآید اشکش. که بیشتر و تندتر هم میشود. حالا دیگر هیچ کسی نیست که ترانه معروف استاد را با کمانچه محزون کلهر زمزمه نکند: «ببار ای بارون ببار!/ بر کوه و دشت و هامون ببار/ به سرخی لبای سرخ یار/ به یاد عاشقای بیمزار،/ بهر لیلی چون مجنون ببار». ساعت 22 قرار است که هر کسی هر جا که هست، به یاد شجریان شمعی روشن کند. مرغ سحر بخواند و طنین قلبش را گره بزند به طنین قلبهای عاشق شجریان. نه! هیچ چیزی انگار بلای رفتن شجریان را تسلی نمیدهد. تا نیم شب در خیابانهای تهران در هر گوشهای، یک گله آدم کنار هم ایستادهاند. مثل غریبهها. تنها. و سوگوار. زیر گستره آسمانی که هر لحظ انگار رعدی از نو میشکافدش.
آیین نماز
ساعت شش صبح است. بهشت زهرا بزرگتر از آن است که به سادگی بتوان محل نماز را پیدا کرد. صبح به این زودی، جمعیت زیادی جمع شدهاند و منتظرند تا پس از نماز، برای چند لحظه هم که شده، پیکر استاد را تشییع و بدرقه کنند. تابوت را که میآورند، صدای گریه بلند میشود. سیدمحمود دعایی به نماز میایستد. کنارش همایون ایستاده و در سوی دیگر صف اول نماز، رایان. کنار همایون، حمیدرضا نوربخش، عباس سجادی و... نیز به نماز میایستند. پس از نماز همایون دوباره با مردم حرف میزند: «آدمهای بزرگ در طول تاریخ به این کره خاکی میآیند تا پیامی را با خودشان بیاورند، خوشا به حال کسانی که این پیام را دریافت میکنند.» حسین علیزاده، داریوش پیرنیاکان و... سخنان کوتاهی گفتند و سپس پیکر محمدرضا شجریان با هواپیما به مشهد منتقل شد تا در کنار آرامگاه شاعر بزرگ حماسهسرای ایران، فردوسی در طوس به خاک سپرده شود.